یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

خواب های پریشانِ من !!

 

چند روز پیش باز از پریشان شدن خوابهایم نوشته بودم و اینکه تا صبح یک ببر بزرگ گیر داده بود به من و فوتورافچی و با ما بازی می کرد (!) و تا بیدار بشویم نصفه عمر شده بودیم و از این حرفها ... در این یکی دو شب گذشته هم خواب های پرکار و پر استرسی داشتم که خالی از لطف برای تعریف نیستند !!

   

پریشب توی خواب یک عده را داشتم از بالای قله سبلان پائین می آوردم ... حالا از کجا معلوم سبلان بود !؟ چون ضمن پائین آمدن داشتم برایشان در مورد کوه حرف می زدم !! و البته در طول مسیر یک جائی بودیم که شبیه شن - اسکی علم کوه بود !! همه ی افراد هم آدمهای ساده و غیرکوهنورد بودند و توی خواب از خودم می پرسیدم که اینها در قله چکار داشتند !؟ نصف بیشتر مسیر هم برف و یخ بود !! خلاصه اینکه بین این سوالاتی که برایم پیش می آمد متوجه می شدم که خواب است ولی نمی شد که بیدار بشوم و متوجه می شدم که افراد عوض شدند و آدمهای دیگری را دارم پائین می برم !! خلاصه اینکه کوهنوردی داشتم از نوع سخت اش و شدیدا با همه ی محفوظات ذهنیی که در باره کوه و کوهنوردی و امداد و نجات داشتم (!) درگیر بودم ... مشمول الذمه اید اگر فکر کنید که برای افطار زیاد خورده بودم !!

 

===

 

دیشب قبل از سحر یک خواب عجیب تر می دیدم و مثل این بود که توی شهر شرایط جنگی حاکم بود ... نشان به این نشان که توی مسیل وسط شهر یک عالمه تانک رها شده بود و وقتی از بین آنها رد می شدم ، قد و قواره های خیلی غول پیکرشان مرا شگفت زده کرده بود (!) حداقل دو سه برابر یک تانک معمولی بودند و تفاوت های زیادی هم باهم داشتند ... اتفاقا من جایی زندگی می کردم که یکی از این تانک ها لوله اش دقیقا به طرف ساختمان ما بود !! از چیزی بنام دشمن خبری نبود و فضا هم از نوع تاریک و روشنِ فیلمهای مرموز بود !!

 

خلاصه اینکه من از بین این تانک ها داشتم دنبال یکی از دوستانم می گشتم و هی جواب منفی می گرفتم و انگار تا آخر خواب پیدایش نکردم و جالب اینکه بعد از بیدار شدن داشتم زور می زدم ببینم دنبال چه کسی بودم (!؟) که فقط آن تیکه ی خواب یادم نمی افتاد !! بعد یکسری از دوستان و همکاران تعمیرات کارخانه را دیدم ( این احتمالا ربط داشت به دیداری که اخیرا با دوستان در کارخانه داشتم !! ) رئیسان یواشکی به من گفت : " دزدکی بچه ها را می فرستم و می روند تانک ها را تعمیر می کنند وآنها فکر می کنند که اینها خراب هستند و رهایشان کرده اند !! از همین ها علیه خودشان استفاده خواهیم کرد !! " می خواستم بپرسم منظورش از آنها کیه ولی لازم دیدم یک چیز مهمتر بگویم و با خنده گفتم : " یکی از آن تابک های گنده (!) لوله اش بطرف خانه ی ما می باشد !! بگو آن را تعمیر نکنند ، یهو دست شان می خورد و شلیک می کنند و خانه ی ما می رود روی هوا !! " و به صدای خنده ی خودم بیدار شدم ... وقت سحری بود !!

 

بعد از خوردن سحری مختصر ، حدود یک ساعتی بیدار بودم و بعد رفتم خوابیدم ... این بار خوابم پریشان تر از قبل شده بود و قرار بود با قطار بروم تهران و یک چیزی بگیرم و بیاورم !! البته نه به این راحتی و انگار قرعه انداخته بودند و بنام من خورده بود !! شاید هم روزگار کرونایی بود و این داستان رفتن به تهران اینهمه پیچ خورده بود !! خلاصه اینکه تماس های مختلف با راه آهن جواب نداد و تنها واگنی که به تهران می رفت جا برای افراد معمولی نداشت و انگار کله گنده ها را می برد !! در این حال و هوا بودیم که یکی تماس گرفت و خبر داد بروم فرودگاه و با یک آشنایی که دارند بروم تهران !!


موقع پرواز من توی کابین خلبان بودم که تیپ اش بیشتر به راننده مینی بوس شبیه بود و پشت سر هم با برج کنترل پرواز کری می خواند و شوخی می کرد !! یک هواپیمای دیگر هم روی باند بود و می خواستند از هم سبقت بگیرند !! و برج کنترل داشت روی سرشان داد می زد ... ولی هواپیمای خیلی شیکی بود ، داخل کابین خلبان یک مونیتور داشت که وضعیت باند و هواپیما را از بیرون نشان می داد و خیلی جالب بود !!

 

با خودم فکر می کردم که این هواپیما شاید مسافربری نیست و مثلا باری هست و برای همین من توی کابین خلبان نشسته ام والا هم جای من آنجا نبود و هم با هواپیمای مسافربری از این شوخی ها نمی کنند که دست یک جوان بدهند تا توی باند لایی بکشد و از این حرفها !!  خلاصه اینکه هواپیمای جلویی راه نداد و خلبان ما زیاد راه نیفتاده بودیم که هواپیمایش را بلند کرد ... کم مانده بود دم هواپیما به سقف ساختمان ها ی اطراف بخورد !! و نوک هواپیما آنقدر بالا رفته بود که انگار با زاویه قائمه داشتیم می رفتیم !! و من اینها را از مونیتور که می دیدم ، بیشتر می ترسیدم ... یکی هم به موبایلش زندگ زده بود و داد و هوار راه انداخته  بود و مثل اینکه از پول حرف می زدند !! گفتم :" اینکه پشت خط آمده کیه که داد می زند !؟ " گفت : " از فرودگاه زنگ زده و می گوید شما بجای 230 هزار تومان ، 200 هزار داده اید و پیگیر است که 30 هزار مانده را هم قبل از پیاده شدن بگیرم !! " خنده ام گرفته بود و گفتم : " آن پول را آشنای ما واریز کرده است و من خبر ندارم ، من 50 هزار می دهم ، فقط تو نوک این هواپیما را کمی پائین بیاور که داریم از جو زمین خارج می شویم !! "

 

این بار به صدای نوراخانیم از خواب پریدم والا حالا به کره ماه رسیده بودیم !!

 

نظرات 1 + ارسال نظر
نگین پنج‌شنبه 25 اردیبهشت 1399 ساعت 21:31

سلام

آدم وقتی اینا رو میخونه ناخوداگاه خنده اش میگیره ولی من چون تجربه خوابهای این مدلی (تقریباً) دارم خوب میفهمم که توی خواب حالت سکته به آدم دست میده!! (دور از جون شما)

کاش میفهمیدیم علت این کابوس های شبانه چیه که وقتی صبح آدم از خواب بیدار میشه اینقدر خسته ست که انگار کوه کنده!

سلام
من فکر می کنم وقتی برنامه ی خواب بهم می ریزد ، سناریوهای خواب هم بهم می ریزد !!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد