یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

روزگار رنگی ...

 

زمستان که می آید همه چیز سیاه و سفید می شوند، سیاه و سفید هم نشوند خیلی یکنواخت می شوند انگار که رنگی ندارند  ... بهار که می آید رنگ زندگی می آورد !!‌ شکوفه ها روی درختان چیزی بیشتر از سفید هستند ... قهوه ای درختان خشک شده هم رنگی دیده می شوند!!

  

 

امروز حوصله مان سر رفته بود ، خرید آرد را بهانه کردیم تا سری به اطراف هم زده باشیم ... ماشین گردی را با کمی کیلومتر بیشتر کش دادیم و رفتیم طرف شهرستان شبستر تا از آسیابان مان (!) آرد سنتی بگیریم برای حلواها  و خاگینه های شبهای رمضان مان !!

 

مسیر مثل روهای عادی بود ، روزهای بی کرونا !! قرنطینه ی بین استان ها زیاد بتواند کارآیی داشته باشد ، 10 درصد رفت و آمدها را کم می کند ، اغلب سفرها داخل استانی هستند و وقتی آدم سفر می کند می بیند که چه اوضاعی بر شهرهای کوچک حاکم است والا با آمار دولتی ها باشد آدم فکر می کند که همه چیز تحت کنترل است !! فکر کنید شرکت در سامانه بهداشت برای ایران با جمعیت 80 میلیون (!) اگر عدد 70 میلیون مشارکت نشان بدهد که می شود چند پله بالاتر از ایده آل !!!؟؟

 

رفتیم تا آسیابان معروفمان و دیدیم که در بسته است و خبری نیست که نیست !! تلفنی هم نداشتیم که بزنگیم و خبر بگیریم ... ساختمان بغل آسیابان چند اتاق بود که درهایشان باز بود و تقریبا یک مرغداری سنتی بود !! نورا خانیم که چند وقتی هست مرغ و خروس را توی کارتون هایش دیده است این بار از نزدیک مرغ و خروس می دید و چقدر ذوق کرده بود !!!

 

از یک سنگکی دو عدد نان گرفتم ... یکی نشسته بود و با شاطر و کمکش حرف می زدند ... مرا هم که دیدند کمی بلندتر حرف زدند تا متوجه بشوم که می دانند در دنیا چه خبر است !! از کرونا حرف می زدند که بلیه الهی است برای اینمه خلاف که در کارهای مردم برای درآوردن کمی پول اضافی هست !! البته روال کارشان همان روال عادی همیشگی بود و خبری از کارت خوان نبود و خوب شد که ته جیبم دو تا اسکناس داشتم !!! خیلی وقت بود که فرصت خرج شدن نداشتند !!

 

توی مسیر یکی دو گله گوسفند هم دیدیم و نوراخانیم این بار از نزدیک گوسفند و بره می دید و باز ذوق زده شده بود ... یک جای خلوت ، کنار جاده توقفی داشتیم برای خوردن چایی و چند لقمه نان !! سگ چوپان هم مثل خیلی ها که از دست قرنطینه کلافه شده بودند (!) بی حوصله نشان می داد (!؟) کلافگی دلیل خودش را دارد ، یکی از داشتن کلافه می شود و ندانستن اینکه چکار بکند !؟ یکی از نداشتن کلافه می شود و ندانستن اینکه چه خاکی به سرش بکند !! برای سگ گله رفتن توی صحرا نه دلبازی می آورد و هوایش تازه می شود !! یواش یواش نزدیک مان شد ... بانو کمی ترسیده بود و نورا بی خیال بود ... کمی نان انداختم و خورد ، و باز نان انداختم و خورد ، چند متر آن طرف تر دراز کشیده بود و برای برداشتن نان زحمت نمی کشید ... البته من هم نان ها را می انداختم زیر دهانش که زحمتش نشود !! گفتم : " حالا می رود و به چوپان می گوید که اگر اخلاق داشتی به تو هم تعارف می کردند !! "


 

سر راهمان سری به چشمه معروف " قره مهریز " ( چشمه ی بزرگ ) زدیم ... خلوت بود و یکی دو ماشین گذری برای برداشتن آب توقف کرده بودند ... مغازه های فروش مصنوعات سفالی بی مشتری بودند ، رفتم و دوری زدم و چند عکس از سفال های رنگی رنگی گرفتم ... زیبا بودند و به دل می نشستند !!

 

 


 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد