یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

کار نیکو حد و مرز ندارد ...

 

آدم گاهی کاری می کند که کار خوبی هست ولی اینکه این کارش را برای خودش چه اندازه بزرگ و خوب در نظر بگیرد (!)‌ در عواقبی که برایش بدنبال خواهد داشت ُ خیلی مهم است ... و بهتر است آدم فکر نکند کاری که کرده خیلی بزرگ بوده و همیشه آن را مختصر و عادی در نظر بگیرد !!

   

عصر شب یلدا رفته بودم خانه ی برادرم برای دیدن سفارشات چا‍‍پی که به خانه آنها فرستاده بودم و طبق معمول باید نظر می کردم و نظر می دادم ... یکی دو ساعتی هم آنجا بودم و بعد زنگ زدند و قرار شد بروم و به قرار شام یلدا برسم ... از خانه ی برادرم بیرون آمدم و راهی شدم تا به اتوبوس BRT برسم !! یک کوچه پائین تر از کوچه برادرم یک پراید داشت بیرون می آمد و به صدای افتادن تایر جلو در جوب برگشتم و نگاه کردم ...


یک زوج خیلی جوان توی ماشین بودند و باحتمال زیاد داشتند به مهمانی یلدا می رفتند ...مرد جوان پیاده شد و خم شد و ماشین را نگاه کرد و سری تکان داد !! عرض خیابان را بطرفشان رفتم و گفتم : " شانس آوردی که من اینجام ، حالا یک دو سه بیرون می آریم ... فرمان را بچرخان و از دستی خارج کن و دنده را هم خلاص کن !! " تا بطرف ماشین برگشت گوشی اش زنگ خورد و موبایل را درآورد و جواب داد که چند دقیقه دیگر تماس می گیرم ( احتمالا مادرخانمش بود !! اگر مادرش بود با اخلاق تندتری حرف می زد !! ) گفتم : " یک لحظه گوشی را کنار بذار ... " گفت : " واقعیت اینه که گوشی زنگ خورد و حواسم رفت به آن و افتادم توی جوب !! " مردی داشت رد می شد ، گفت : " بگذار از او هم بخواهم تا کمک کند !! " گفتم :" او خودش دید ، اگر می خواست و یا می توانست می آمد !! پراید که اینهمه قشون کشی نمی خواهد !؟ " دو تائی از سپرش بلند کردیم و ماشین قل خورد و رفت بیرون از جوب ...

 

آدم وقتی یک کار خوب می کند یک حس خوبی پیدا می کند !! شاید برای این یک دقیقه ی اضافی شب یلدا (!) همین انرژی خوب را لازم داشتم ...

 

چند دقیقه بعد توی اتوبوس بودم ... جا برای نشستن نبود و رفتم جلو و کنار راننده ایستادم تا صدای رادیواش را هم داشته باشم !! پیرمردی سوار شد ، سن اش خیلی بالا می زد !! مردی بلند شد و جایش را به او داد و او تشکر جانانه ای کرد ...


دو ایستگاه بعد یک جوان سوار شد که زیربغلش عصا داشت و معلوم بود پایش آسیب دیده بود ... شاید چند ثانیه نبود که سوار شده بود و هنوز کسی برای دادن جا به او تصمیم قطعی نگرفته بود !!! ناگهان آن پیرمرد بلند شد و به مرد جوان اشاره کرد که روی صندلی اش بنشیند !! یهو انگار همه ی نشسته ها را برق گرفته باشد ، بی اختیار همه بلندشدند و از اینکه تعلل آنها پیرمرد را به ان کار وادار کرده باشد بنوعی شرمنده شده بودند !! کار پیرمرد ، کار فوق العاده ای بود (!) تنها کسی بود که شرعا و عرفا و اخلاقا می توانست بنشیند و کاری نکند ولی یک اتوبوس را تکان داد ... با خودم فکر کردم بلند کردن اینهمه آدم توی اتوبوس از بلند کردن پراید بمراتب سخت تر و برتر بود !! و واقعا یک حرکت اخلاقی و اجتماعی والا بود ، مطمئنا تاثیر آن رفتار تا مدتها در ذهن آن جماعت می ماند ...

 

جامعه ی ما پر از حرفهای خوب است ، حرفهایی که گویندگانشان عاملان خوبی برای آن حرفها نیستند و یا با ریاکاری زننده ای آن رفتار را نشان می دهند !! یک عمل درست و بجا بهتر از هزار بار حرف زدن است ...

 

نظرات 1 + ارسال نظر
نگین دوشنبه 9 دی 1398 ساعت 22:04

سلام

یاد ژان والژان افتادم و صحنه بلند کردن گاری از روی مرد بینوا !

چه پیرمرد مهربون و فهمیده ای...
کمک کردن به دیگران همیشه حال منو خوب میکنه
حالا هر نوع کمکی که باشه
حتی شده نثار یک لبخند دوستانه به چهره گرفته کسی که ناخودآگاه حس میکنم غمی تو دلش داره ...

کمک هاتون روز افزون باد ...

سلام
البته من اول مورد را بررسی کرده و بعد زیر گاری مردم می روم !!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد