یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

شب بیداری ها ...


چند روز بود که در واتسآپ و در گروه والیبالی پیام گذاشته بودند برای هماهنگی برای وقت سالن شنبه (!) سالنی که می رفتیم در حال تغییر پیمانکار می باشد (!) و پیمانکار جدید مثل دولت های خودمان (!) نیامده حتی کسانی که بلیط دارند را هم پیاده میکنند تا فک و فامیل خودشان را سوار بکنند !!

  

خبر دادند که تایم را دیگر نمی توانند به ما بدهند (!) و سه تایم دیگر پیشنهاد داده اند (!!) از نظر من تایم های جدید خیلی هم خوب هستند ولی دوستانی که با آنها هستیم بیشتر دوست دارند که در انتهای شب به ورزش بپردازند ... و چون هنوز رد و تحویل صورت نگرفته است هفته ی قبل و این هفته قرار بود سالن دیگری پیدا بکنند و متاسفانه برای ساعت 11 شب سالن گرفته بودند که من هفته قبل نرفتم و برایشا نوشتم که ساعت 11 برای ورزش نه تنها ارزش ندارد بلکه برای خوش بودن دورهمی هم خوب نیست !!! ولی این هفته مرا از رو بردند و خواستند که نه نگویم !!

 

ساعت 10/15 یکی از دوستان که خوشبختانه هم محله تشریف داریم آمد سراغم تا باتفاق هم برویم !! توی ماشین هم کلی در مورد اینکه این ساعت از شب که برای والیبال خوب نیست حرف زدیم ... متاسفانه غالب ورزش دوستان (!) ورزش را در اولویت آخر خود قرار می دهند و می توانند در ساعات انتهایی روز به سالن بیایند !! سالن برای اموزش و پرورش بود و در یکی از دبیرستان های شهر قرار داشت ... متاسفانه رفتن به چنین سالن هایی که با تجهیز نسبتا خوبی ساخته شده و بعد بی صاحاب رها شده و مثلا به پیمانکار واگذار می شوند از مصادیق بارز غصه دار کردن جامعه ورزشی می باشد !!


حوالی ساعت 12 شب بازی تمام شد و به خانه برگشتم و آنهم چقدر پاورچین پاورچین که بچه بیدار نشود (!) وقتی داشتم کلید را روی در می انداختم دیدم صدای نوراخانیم با بانو می آید ... موقع رفتن من نیم ساعتی خوابیده بود و حالا با شارژ 100درصدی آماده بازی کردن بود ... بانو تقریبا بی هوش در روی مبل ها ولو شده بود و نای حرکت نداشت !! رفتم و دوش گرفتم و برگشتم و نوراخانیم داشت با چند فقره ظرف نقره ای که در بوفه بودند حرف می زد ... چقدر هم بلند بلند ... آنهم چه خطابه هایی !؟ قییییییی ، آااااقییی ، قیییبااااا


 در نهایت تصمیم بر این شد که برویم و در خیابان کمی با ماشین دور بزنیم تا بخوابد ... خاک توی سر دولتمردان ما که مشکلات پنگوئن های قطب جنوب در زمان تخم گذاری را می دانند (!) آن وقت نمی دانند که نوراخانیم ما حداقل 30 لیتر بنزین برای خوابیدن نیاز دارد !!!


چندین بار عملیات سعی در خیابان های اطراف را انجام دادیم و فائده ای نداشت و پابپای خواننده داشت می خواند ! خلاصه اینکه ساعت را به 2/30 بامداد رساندیم و کمی از خواندن و سخنرانی نوراخانیم فبلم و عکس گرفتیم و بالاخره دستاش را کوبید به شیشه ی ماشین و کمی گریه کرد و خوابید !!! وقتی داشتم لباس هایش ار درمی آوردم دیدم قیافه اش خیلی دشارژ نشان می دهد و عکسی بیادگار گرفتم !!


آن زمان ها که ما بچه بودیم رسم بر این بود که بچه را بر اساس نیازی که مادرش تشخیص می داد (!) و ربطی به ساعت نداشت (!) بالش گذاشته و روی پا می خواباندند ؛ آنهم با لرزش های بالای 7 ریشتری (!) و اگر بچه می توانست مقاومت کرده و نخوابد دو تا ضربه ی فنی به بغلش می زدند که نفس بچه می رفت و تا راه بازگشت را پیدا بکند بچه در اثر تکان های چند ریشتری و هق هق گریه به خواب می رفت (!!) گاهی هم زود می خوابید تا ضربات بیشتری نوش جان نکند (!) آن زمان ها یک حدیث بیشتر رواج داشت و آن اینکه " کتک از بهشت آمده است !! " البته تا وقتی که بابا آدم و ننه حوا در بهشت بودند ، بچه نداشتند و لابد کتک به درد زدن همسر (!) می خورد که بعدها در روی زمین و بعد از سر و سامان گرفتن فعالیت های فمنیستی ننه حوا (!) این موهبت بهشتی به بچه ها منتقل شده است !؟!؟

 

نوراخانیم بالاخره در ساعت 3 بامداد خوابیدند و ما به خانه برگشتیم و چند دقیقه بعد به کما رفتیم ...

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد