یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

در مسیر عبور ...

 

دیروز صبح از خانه زدم بیرون تا بروم بازار ، کمی برای خرید کردن ، کمی برای شارژ شدن و شاید هم کمی برای تجدید دیدار ... توی اتوبوس طبق معمول صفحه ی آنلاین مطالعات اجتماعی در حال بالا آمدن بود !! ما در جامعه مان در سایزهای مختلفی مردم ناراحت داریم که بصورت مستمر در حال تولید ناهنجاری و ناراحتی برای دیگران هستند و چه بسا خود نیز از این بازی بیرون نیستند !!

   

از سرگرمی های ناجور دوران نوجوانی ما یک نوع بازی یا تفریح مردم آزارانه بود با عنوان " ویرگئدسین باشا !! " ( بزن برود تا آخر ! ) و آن اینگونه بود که یکی ضربه ای به بغل دستی اش می زد و می گفت ویر گئدسین باشا و او مثل کسی که این قاعده را قبول کرده است به بغل دستی اش ضربه ای می زد و همینطور ادامه می یافت !! البته گاهی پیش می آمد که یکی می زد و نفر بعدی که گردن کلفت تر بود برمی گشت و دو برابر ضربه را به خودش می زد و احتمالا زیرلب چیزی هم نثارش میکرد و بازی در نطفه خفه می شد !! و گاه این رفتار ناهنجار تا چند مرحله می رفت و مظلومِ انتهایی که نمی توانست به نفر بعدی خود ضربه بزند، لاجرم بدبختی اش را به گردن می گرفت !! این از آن دسته تفریحات نوجوانی بود که از بچه های شرور و غالبا بی تربیت آب می خورد !!

 

روزگار امروز ما هم در سایه انواعی از ناراحتی و شرارت ها و ناهنجاری ها که جزو زیرساخت فرهنگی شده است (!!) کم کم شکل اجتماعی این بازی را به خود گرفته است !! مردم از صبح تا شب ، در حال انتقال ناراحتی به همدیگر هستند و در عین حال در جای دیگر در حال دلخوشی با جمع دیگر(!) و باز در حال تولید ناهنجاری برای دیگران و دریافت ناهنجاری های دیگران !!!

 

پیرمردی که چندبار دیده ام و بازنشسته ی ارتش است و وقتی خواب نباشد ، حتما در گوش یکی دیگر از مسافران از رشادت ها و جانفشانی هایش تعریف می کند (!!) عادت دارد که هرگاه شاگرد اتوبوس برای گرفتن بلیط ها می آید ، خودش را به خواب می زند و یا کاری می کند تا توی بلبشوهای موجود کارت ندهد !! یکی دو تا از راننده ها قضیه را گرفته اند و او را زیرنظر می گیرند و من یکی دوبار به قشقرق ناشی از این موضوع رسیده ام !! دیروز راننده عصبی یک گیر اساسی داد به او و رسما به باد فحش گرفت !! و چقدر جالب بود که طرف از رو نمی رفت و می گفت که اتوبوس باید رایگان باشد و ... یک عده ای هم که او را می شناختند، داشتند سرشان را افقی تکان می دادند !! مطمئنا این جناب سرهنگِ تاریخ گذشته (!) هم از جای دیگری ناراحت بود ولی نمی توانست حرفش را بزند و سر راننده خالی می کرد ...

 

توی بازار سراغ دوستی رفتم ... میز و صندلی نو در مغازه داشتن و اطرافش می پلکیدند !! تبریک میز و صندلی را گفتم و بعد متوجه شدم که آنها را برای مغازه ی جدیدی که خریده اند آورده اند ... خدا را شکر در این بازار خراب بعضی ها می توانند هنوز مغازه های میلیاردی بخرند و ما نه تنها حسود نیستیم بلکه به چشممان هم نمی آید !! ولی این دوست من همانی ست که هر کسی در اینستا و یا جای دیگر مطلبی در مورد اوضاع بد اقتصادی بگذارند ، اولین آیکون های ناراحتی و چشمان اشکبار را می گذارد و مردم بدبخت فکر می کنند که او دردشان را فهمید !!!! یک چیزی مثل ابراز همدردی سلبریتی ها در فضای مجازی ...

 

بعد وارد بازار سرپوشیده شده و خودم را به حیاط و سرای میرزاجلیل رساندم ... یک موقعیت زیبا و خلوت در دل بازار بزرگ !! یکی دو تا عکس گرفتم و در حال عبور بودم که یکی صدایم کرد ... از دوستان دوران کوهنوردی بود و نمی دانستم که آنجا حجره دارد !! وقتی پرسید : " چه خبر از این طرفها ؟ " جواب دادم : " من زیاد از اینجا رد می شوم ، برای شارژ روحی جای خوبی است !! " گفت :" رد می شوی و حالی از ما نمی پرسی !؟ " گفتم : " راست اش را بخواهی من وقتی از اینجا رد می شوم نه داخل مغازه ها را دید می زنم و نه کسانی که رد می شوند !! من با آجرهای دیوارها و سقف بیشتر حرف می زنم و حال می کنم ... مثلا حالا تو مزاحم شدی ... " با خنده گفت : " سعی کن صبح ها چای شیرین بخوری که لحن ات کمی شیرین تر بشود !! " به او نگفتم ولی شاهد دارم که هر روز صبحانه ام نان و پنیر و چای شیرین است !!!

 

 

و بعد رفتم سراغ یک مغازه دار از نوع بقولات فروشی که غالبا خرید هایم را از آنجا می کنم و خوش و بشی داریم ...

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد