یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

مشاوره دادن !!

 

این روزها مردم ما در همه چیز صاحبنظر هستند و البته نظراتشان را صائب تر از هر نظری می دانند (!) و کافیست شما با یک منطق خیلی ساده به نظری که می دهند و البته از شما تائید می خواهند (!؟)  ایراد وارد کنید (!) و به راحتی خودتان را از گردونه ی دوستی و رابطه شان خارج کنید (!!)

  

 

توی اتوبوس نشسته بودیم ، باتفاق دوست برادر بزرگم که ایضا همکار بودیم در ماشین سازی و ایضاتر اینکه سابقا و فعلا هم محله بودیم و هستیم !! ( اینتوضیح یعنی صرفا دوست برادر بزرگم نیستند و خودمان آشنائی داریم به گستره ی حیات مان !! هنوز راه نیافتاده بودیم که خانمی دوان دوان و اشاره کنان بطرف اتوبوس دوید و راننده هم نگهداشت و سوار کرد ... پوشش آن خانم خیلی امروزی بود و بیشتر شبیه شومن های تلویزیونی ممالک اجنبی بود !! این دوست ما آن را زمینه ی صحبت قرار داد و حرف را کشید به حوزه ی تربیتی و از این حرفها (!) و اشاره داشت که این روزها آدم نمی داند چگونه با فرزندش و خانمش در خانه در ارتباط با موضوعات مختلف حرف بزند و اینکه زمانه خراب شده است و یک فرغون خاک هم ریخت سر فرهنگ مداران جامعه و ...

 

من گفتم : " البته نباید همه ی تربیت را گردن دولتمردانی انداخت که به خاطر سیاست کاری شان راهشان را به طرف هدف شان می برند و نباید همه ی فرهنگ را قربانی یک انتخابی کرد که از فردای انتخابات همه بنوعی به اشتباه خود معترف و یا لجوجانه پایبند هستند !! فرهنگ جامعه بمراتب شریف تر از شریف ترین سیاستمدار دنیاست !!؟  انسان باید خودش تا می تواند در مورد تربیت حساس بوده و زیرساخت را خودش بعهده بگیرد و بعد که بچه وارد جامعه شد و در محیط های مسموم مختلف آموزشی و فرهنگی قرار گرفت باز دورادور و نزدیکانزدیک حواسش باشد !! و البته این را هم انسانی می تواند اجرا بکند که خودش در معرض تربیت زیرساختی صحیح بزرگ شده باشد !! " گفت : " این حرفها حالا دیگر خریدار ندارد ... حالا دیگر اختیار بچه دست والدین نیست ! " گفتم : " من با خیلی ها کاری ندارم ، ما هم توی همین شهر بزرگ شده ایم ؛ اگر تربیت ما مال زمان قدیم بودیم (!) بچه های برادرم را که می شناسی (!؟) آنها مال زمان جدید هستند ... "

 

یکی که پشت سرمان نشسته بود ، بی اجازه (!) خودش را نخود آش کرد و گفت : " ولی بنظر من این دولت ها هستند که باید هدایت تربیتی کشور را بدست بگیرند و ... من خودم یک فرهنگی هستم و هم زمان قبل از انقلاب را دیده ام و هم بعد از انقلاب را  و ... "

 

منهم که به کلمه ی فرهنگی حساس (!) حرفش را قطع کردم و گفتم : " اول قدم اینکه تربیت یعنی بدون اجازه وارد بحثی که در آن سررشته نداری نشوی !! دوم اینکه شما اصلا ما را نمی شناسی و شاید مثال های ما بدرد شما نخورد !! سوم هم اینکه شما فرهنگی نیستی و بیشتر یک مزدبگیر هستید ؛ چون اگر کتا ب بدهند که نوشته باشد جاوید شاه !! آن را درس می دهید و اگر توی کتاب نوشته باشد خمینی ای امام !! آن را درس می دهید ... شما هم چیزی مثل ارتشی ها هستید و بیشتر تابعی از حقوق سر برج !! "

 

همان لحظه شاگرد آمد تا بلیط ها را بگیرد و بنده خدا رفت بقیه ی بحث اش را با شیشه اتوبوس ادامه بدهد !!


===

 

توی مغازه ی دوستم نشسته بودیم ، دوستم به نمایشگاه کفش و لوازم تولید کفش دراستانبول رفته است و خواسته هر از گاهی سری به مغازه اش بزنم !! مشتری هایش از بس مرا آنجا دیده اند فکر می کنند من ارباب اصلی هستم و شاید هم سرمایه گذار اصلی و بقیه برای من کار می کنند و البته نوع رفتاری که بقیه با من دارند آنها را به آن طرف می کشاند !!

 

شاگرد دوستم که جوان خیلی خوب و خوش تیپ می باشد و از قضای بد روزگار درس را نیمه کاره رها کرده و وارد بازار شده است (!) وقتی کسی نباشد سوالاتی که در ذهن دارد را از من می پرسد و با توجه به سنی که دارد و مطالعه ای که نمی تواند بکند ، در هر زمینه ای سوالی دارد (!؟) یک بار در مورد ازدواج از من پرسیده بود و یک چیزهایی گفته بودم و تقریبا ششماهی بود که رفته بود آنها را با همتایانش مزمزه می کرد و معلوم بود تازه هضم کرده است و برای همین دیروز دوباره سر حرف را باز کرد و پرسید : " با توجه به شناختی که در این چند سال از من دارید (!؟) بنظرتان من حالا با این شرایط سخت زندگی می توانم ازدواج بکنم یا نه ؟ " گفتم : " این یک بحث خیلی بزرگی است و من شاید بتوانم کمی کمک بکنم تا چشم اندازت روشنتر بشود ... اول اینکه ازدواج فقط یک زمانی در دوره بشر راحت بوده و آنهم وقتی که یک آدم بود و یک حوا (!)  نه پدر و مارد دختر بودند و نه پدر و مادر پسر ، نه مشاوری مثل من و نه تجربه ی ازدواج دیگران !! بعد از آنها ازدواج روز به روز کمی سخت شد و از قرار روایات موجود هابیل و قابیل هم بیشتر از اینکه برادر باشند ، باجناق هم بودند و از همان زمان باجناق شد دشمن خونی بشر !! " بعد دیدم که با چشمان باز دارد نگاهم می کند و ادامه دادم : " این از آغاز کار بود ولی تو نترس !! این هم که گفتی شرایط سخت امروزی ، باید بگویم که آنهائی که شرایط سختی ندارند هم وقتی وارد این گود می شوند از قبل برنده نیستند و غالبا با پول ظاهر قضیه را دستکار می کنند و یا کارشان به سر سال نرسیده به جدائی می کشد !! البته خیلی ها هم هستند که ازدواج می کنند و تا آخر عمر تحمل می کنند !! ( و اشاره کردم به حرف یکی از دوستان که می گفت ازدواج کنید تا سقف تحملتان دستتان بیاید ! ) ولی برای ازدواج نباید ترسید !! و نباید وسواسی بود !! و نباید طماع بود !! و نباید خیالباف بود !! و خیلی از این نباید ها و در کنار آنها برخی از باید ها را هم باید در نظر گرفت !! و سر آخر اینکه یک طرف قضیه ات را باید گره بزنی به توکل برخدا (!) و اگر اعتقادت در این زمینه ضعیف است (!) گره بزنی به شانس (!) "

 

شانس اش کشید و یک مشتری وارد مغازه شد و او هم رفت دنبال آوردن سفارشات از انبار و من هم از فرصت استفاده کردم و فرار کردم ... نوبت بعد که با من خلوت کرد باید یکی یکی این جملات را توضیح بدهم !!!

 

نظرات 1 + ارسال نظر
حمیدرضا سه‌شنبه 5 آذر 1398 ساعت 12:00 https://hamidhavaeji.blogsky.com/1398/09/05/post-2/

من حالم از این صحبت های توی اتوبوسی به هم می خورد.

صحبت های عمومی متاسفانه همینطوری هستند !!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد