یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

ویکند (3)

 

آقئین ( برادرخانم ) بهمراه بالدیز خانیم ( خواهر بانو ) برای یک تور دو روزه جنگل نوردی در روزهای تعطیل ثبت نام کرده بودند و برای همین ویکندشان جدا از ویکند ما بود !! شب پنجشنبه داشتند کوله برای برنامه شان می بستند و من هم دورادور از کوله بندی آنها یاد ایام می کردم !!


  

و هر از گاهی بیادم می آوردم که در زمانی کمی دورتر چقدر دوست داشتم تا همه چی داشته باشم و بهمراه داشته باشم و بعدها که صاحب همه چیز شدم (!) چیزی با خودم نمی بردم ، الا موارد خاص که آنها هم کمتر مورد استفاده بودند و جنبه اورژانسی داشتند!!

 

شنبه ، حوالی ظهر بود که زنگ زدم خانه ی مادرم ببینم مهمان هایش زیاد شلوغی نمی کنند !!؟ مادرها همه ی بچه هایشان را دوست دارند ولی برخی را با دلایلی مشخص بیشتر یاد می کنند !! از این داستان ها در خانواده ی ما هم زیاد بود و یکی از دلخوشی های ما پرداختن به این موضوعات می باشد ، البته کلا جنبه ی شوخی پررنگ تر دیده می شود !! مادرم همیشه از برادرم که در تهران است با یک لحن خاصی یاد می کند و البته او هم برای رسیدن به این موقعیت کلی وقت گذاشته است !! مثلا اگر موردی به برادر بزرگم ارجاع داده شود او بررسی می کند و می گوید که چیزی نیست (!) ولی این جواب قاتع کننده نیست ، چرا که مادرم حتما به نتیجه رسیده است که چیزی هست (!!) اگر آن را به من بگوید من حتی اگر بدانم چیزی نیست ، می گویم که فردا می آیم و دوباره نگاه می کنم ، شاید هر از گاهی شیطنت می کند (!!) با این جواب هم فوقش یکی دو روزی سر می کند (!!) وقتی برادرم از تهران بیاید ، مادرم زود مواردی که بوده را می گوید و البته با لحن شاکیانه که به اینها می گویم و توجهی ندارند (!) او می رود و مثلا شیر می خرد و عوض می کند ( هرچند سالم بوده باشد !! ) یا فلان چیز می خرد و می آورد و نصب می کند و ... و مادرم می گوید : " صبح ناصر رفت و فلان چیز را خرید و فلان کار را کرد و فلان شد و فلان شد و ... " ما هم می خندیم و می گوئیم : " بعله دیگه ... شانس یک چیز دیگر است !! "

 

خبر دادند که میخواهند برای ناهار بروند برای هواخوری !! و طبیعتا یک جای دنج ، سرسبز و نزدیک سفارش می دادند !! چیزی که حداقل در روزهای تعطیل و تابستان کم پیدا می شود !! گاهی هم می شود که همه فکر می کنند که فلان جا حالا خیلی شلوغ است و نمی روند و اتفاقا یکی می رود و می بیند که خیلی هم خلوت تشریف دارد !! باتفاق رفتیم به همان مسیری که هفته ی قبل رفته بودیم ، البته این بار کوتاهتر و از نیمه ی راه به طرف مرند پیچیدیم که زیاد دور نشده باشیم !! یک باغی بود که تبدیل به سفره خانه کرده بودند و ناهار را در کنار استخر بزرگی که داشت بجا آوردیم !! و نوه ها کمی عکاسی کردند !!

 


http://s9.picofile.com/file/8365221218/DSC_4084.jpg

 

http://s8.picofile.com/file/8365221234/DSC_4069.jpg

 

http://s9.picofile.com/file/8365221584/DSC_4081.jpg

 

نظرات 1 + ارسال نظر
نگین چهارشنبه 12 تیر 1398 ساعت 17:35

سلام

یادم به یه خاطره افتاد ...
هرچی خاک مادر همسر منه عمر با عزت مادر شما باشه ..
ایشون همیشه میفرمودن: وقتی غلامحسین (پسر وسطی ایشون) از در وارد میشه من یه نوری تو دلم میتابه!
رضا (برادر سومی و ته تغاری خانواده!!) میخندید میگفت بعله دیگه خدا شانس بده، ما هم که در میاییم تو، چراغ موشی هم تو دل مادرمون روشن نمیشه!!!


عکس میوه های خوشمزه و خوش آب و رنگ طبیعت یه طرف، عکس چهره خندانِ میوه شیرین زندگی یه طرف دیگه ..
خدا براتون حفظش کنه و سعادتمند و عاقبت بخیر باشه این کوچولوی نازنین ...

+راستی شیطنت(!) های مادرها چقدر شبیه همدیگه ست :))

سلام
خدا همه رفتگان را بیامرزد ...
مادربزرگ من همه را به نام دائی کوچکمان صدا می زد( داود !!) و دائی خدابیامرزم همیشه با ناراحتی می گفت : " من محمد هستم ! "

ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد