یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

آنچه با ما می کند دارو نهانی می کند !! (بخش دوم)

 

خلاصه اینکه حضور در آنجا برایم خیلی نگران کننده و وحشت آور بود !! کسانی که در زنجیر بودند آدمهای خیلی خاص و دارای طبقه بندی اجتماعی خاص بودند و از هر قماشی هم بودند ؛ از بازیگر سرشناس تا سیاستمدار و تاجر و نظامی و ...


  

وقتی که آرام بودند و تشنجی نداشتند خیلی موقرو سنگین بودند و حرفهای بزرگ بزرگ می زدند ، ولی وقتی قاتی می کردند تبدیل به یک حیوان وحشی می شدند که با دندان هایشان و دست هایشان هر چی که در اطرافشان بود را پاره می کردند و خیلی خیلی وحشتناک می شدند !! یک عده سرشان می ریختند و بنوعی آنها را مهار می کردند و سپس می بستند و آنها را به یک سری اتاق ها که در آبی رنگی داشتند می بردند و کمی بعد همان فرد با در حالی که داشت به سر و وضعش می رسید بیرون می آمد و ذره ای از آن وحشیگری دقایق قبل دیده نمی شد ... می گفتند که این آرامش حداقل یک هفته طول می کشد !! و برای من جای سوال بود که در آن اتاق ها با این ها چکار می کردند و یا چه چیزی تزریق می کردند !؟ و بعد از یکی دو نوبت آرامش شان تا چند ماه تامین می شد ...

 

یکبار هم یک قیافه ی آشنا دیدم که بدجوری در غل و زنجیر شده بود و وقتی از کنار من رد می شد ، چشم در چشم شدیم !! خشونت و وحشیگری توی نگاهش موج می زد ، همان مسئول را دیدم و پرسیدم : " چرا اینها را دوباره آزاد می کنید که باز تشنج کنند و کار دستتان بدهند !؟ راحشان کنید بروند پی کارشان ! " گفت : " سعی کن سوال نکنی ، جواب را خودت پیدا بکنی بهتر است تا اینکه من بگویم ! "

 

در یک صحنه ی  یک جائی یک دختر بوری نشسته بود و دورش جمع شده بودند ، قیافه اش بنظرم آشنا آمد ... روی گردنش جای زخم زنجیر بود (!) و داشت برای اطرافیانش حرف می زد !! نمی دانم به چه زبانی بود ولی فکر می کردم که می فهمم که دارد در مورد جامعه شناسی حرف می زند و خیلی هم تصدیقش می کردند و نت برداری هم در حد اعلائی وجود داشت ... مرد جوانی که بغل دستم بود و همراه من تماشایش می کرد گفت : " کاش اجازه داشتم که بنشینم و حرفهایش را گوش داده و نت برداری کنم (!) حیف که وظیفه ی من چیز دیگریست ! " پرسیدم وظیفه ی تو چیست ؟ " گفت : "من اینجا ایستاده ام تا هر وقت تشنج کرد او را بگیریم و ببریم به اتاق آرامش !! " گفتم :" بعد از اینکه آنها را به اتاق آرامش می برید ، با آنها چکار می کنند !؟ " گفت : " ما آنجا نمی مانیم و سریع بیرون می رویم و نمی دانم چکار می کنند ! "

 

فضا بطرز عجیبی سنگین بود و هی سعی می کردم از خواب بیدار بشوم ولی نمی شد ، انگار دستی مرا گرفته بود و نمی گذاشت از آن فضا بیرون بروم !! یکی دوبار هم به صدای سرفه هایم بیدار می شدم و دوباره به خواب می رفتم و باز همانجا بودم ... برخی ها را در اتاق هایی نگه می داشتند و برخی را بعد از اینکه تشنج اش فروکش می کرد می فرستادند به بیرون از بخش !! می گفتند که تا ششماه حالشان خوب می ماند ، برخی هم طبق برنامه ی قبلی آمده بودند و نشسته بودند تا پذیرش بشوند !! یک جایی من سراغ آن مسئول را می گرفتم تا در رابطه با اینکه چقدر باید بمانم سوال بکنم که دیدم او را زنجیر کرده اند و دارند به اتاق آرامش می برند ... خیلی تعجب کرده بودم و منتظر ماندم تا او را بیرون بیاورند ، یکی دو روز او را زیرنظر داشتم و زمانی که در حیاط داشت قدم می زد سراغش رفتم ، بلافاصله مرا شناخت !! و گفت : " می بینم که تعجب کرده ای !؟ " گفتم :" تعجب که تعریف خیلی کمی می باشد ! " گفت : " آدم های خاص همه مثل هم هستند !! یک جائی می رسد که قات می زنند !! اینجا همه خاص هستیم !! فرقی نمی کند آدمهای خاص چه رده و رتبه ای داشته باشند ، مهم این است که خاص هستند و باید هوای هم را داشته باشند ... خاص بودن خیلی مهم است و اگر آدمهای خاص نباشند زندگی چیز بی معنی و سطحی می شود !! ولی این خاص بودن از این قات زدن ها هم دارد !! "

 

خیلی دوست داشتم که سریعا بیدار شده و از ان فضا بیرون بروم ولی نمی شد تا اینکه خواستم از آنجا فرار بکنم ، یکی دو روز همه جا را سرک کشیدم تا ببینم راه بیرون رفتن از آن سالن به فضائی که قبلا آنجا بودم را می توانم پیدا کنم یا نه !؟ ولی نمی شد از آن فضای یک دست و شبیه به هم راه فرار پیدا کرد ، شاید هم یکی از همین درها به راحتی به آنجا باز می شد ولی هیچ مشخصه ای نداشتند و نمی شد بدون دلیل دری را باز کرد و می ترسیدم که پشت در بسته چیز ناراحت کننده ای در انتظارم باشد ... تااینکه یکی مرا صدا زد و از من خواست بروم و به او کمک بکنم ... ترسیدم و فکر کردم حتما دارند دیوانه ای را منتقل می کنند ولی دیدم داستان فرق می کند ، مرا بهمراه خود از از طریق یکی از درها بیرون برد و وارد یک کریدور شدیم که انگار انتها نداشت ... پرسیدم :" کجا می رویم ؟ " گفت :" بار اولت هست که اینجا آمده ای !؟ می رویم تا برای بیماران مان دارو بیاوریم ... " خیلی جالب شده بود ، شنگول منگول داشتم راه می رفتم و خوشحالیم معلوم بود ، انگار به جواب سوالم رسیده بودم ...

 

مسیرمان خیلی کوتاه شد و وارد اتاقی شدیم و یک عده آنجا منتظر ما بودند ...

 

( همینجا نگه می دارم تا نوبت بعدی !! )

 

نظرات 1 + ارسال نظر
نگین دوشنبه 12 فروردین 1398 ساعت 21:44

سلام

چقدر من درک میکنم!
آدم وقتی بعداً داره از کابوسش حرف میزنه یا مینویسه، به نظر خنده دار و جالب میاد، اما وقتی تو عمق کابوسه، حس خیلی وحشتناکیه که خدا نصیب کسی نکنه ...

یادم به کابوس اذن عباس خودم افتاد که توی سالن بزرگی که زنهایی با بدنهای نصفه مشغول دف نوازی و حرکت بودن هیچ دری نبود که بتونم خارج بشم ..

به نظر من خوابهای شما هم مثل نوشته هاتون خاص هستن!

سلام
خواب ها تا یک جاهایی خوشآیند هستند ولی یک جاهایی هم آدم را توی هچل ناجوری نگه می دارند ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد