یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

گذشته ها ...

 

یک تفکر تازه ای هست که تاکید می کند از نگاه به گذشته و یادآوری ها باید حذر کرد و رو به جلو باید رفت !! این تفکر این روزها در دنیای مجازی بیشترتر به چشم می خورد و همین بیشتر دیده شدنش می تواند ذهن را به کنکاش بکشد !؟!؟ آیا گذشته قسمتی از زندگی ما نیست !؟ آیا در زندگی ما گذشته و حال و آینده بصورت یکپارچه تعریف نمی شود !؟ آیا نگاه نکردن به گذشته سهم آن را از زندگی ما کم می کند !؟

   

اغلب کسانی که سعی در گذشته گریزی دارند (!) افرادی هستند که گذشته ی پر اشتباهی داشته اند (!؟) و نگاه کردن به پشت سر برایشان زیاد خوشآیند نیست (!) مخصوصا که در این نگاه به عقب ، اشتباهاتی که در حق دیگران کرده باشند (!) پررنگ تر بوده باشد ، فرقی نمی کند در حوزه فعالیت و شغلی بوده باشد و یا در زمینه خانواده و سایر ارتباطاتی که داشته اند ... انسان ها همیشه پشت جمله ی جائز الخطا بودن مخفی می شوند ولی این جمله باید آنها را نسبت به رفتارهای روزمره حساس تر بکند و نه اینکه راه گریز از واقعیت ها باشد !! و البته در گذشته ماندن هم همانقدر خوب نیست !!


زیبائی زندگی در یکپارچه بودن گذر آن در مسیر زمان است ...

 

چند روز پیش رفته بودم کارخانه ، از در کارگاهها وارد شدم و همینطور سلام و علیک کنان رفتم تا کارگاه خودمان ، کارگرها تازه از استراحت بین کاری بلند شده بودند و خوش و بش کنان رفتم تا کارگاه خودمان !! خوش و بشی کرده و راه افتادم تا بروم اداره مرکزی و خبر بدهم که وارد کارخانه شده ام !! البته کمی قبل از اینکه به کارخانه برسم هماهنگ شده بودم ولی دوست دارم طبق تعاریف موجود پیش بروم و اگرچه کسی مرا محدود نکرده باشد ، از محدوده های قانونی فراتر نروم !! تا به ساختمان اداره برسم دوباره باید از چند کارگاه می گذشتم و به جز افرادی که تازه آمده بودند ، با بقیه خوش و بش کنان پیش می رفتم !! در یکی از کارگاهها کمی توقف کردم و در جواب یکی که پرسید : " از اینجا که آزاد شدید ، خوش می گذرد !؟ " گفتم : " البته من در اینجا زیاد هم ناراحت نبودم ، هر چند نسبت به خیلی ها ، در مسایل بدمدیریتی ، درگیرتر بودم و هر روز اینجا مسائل خودش را داشت (!) ولی همین یک ساعتی هم که داشتم مسیر بین کارگاهها را رد می کردم ، انگار مثل زمانی بود که اینجا شاغل بودم !! "


 کمی بعد در طبقه اول بودم و رفتم یکی از همکاران را ببینم و بعد همکاری که با من کار داشت و به خواست او به کارخانه رفته بودم به ساختمان اداری آمد و من رفتم به اتاقی که کامپیوترم آنجا بود و تقریبا اکثر فایل های کاری در آن قرار داشت ... در حالیکه دنبال فایل مورد نظر می گشتم ، حرف دوستم در مورد اینکه در کارخانه خودکار پیدا نمی شود باعث شد تا کشوی میز را باز کنم و ببینم از خودکارهایی که داشتم هنوز مانده است (!)  و چشمم به وسایلی افتاد که غالبا مال خودم بودند و یک خودکار زرد رنگ نظرم را جلب کرد ... چند قلم هم خودکار و لاک و ... هم بود که همه را جمع کردم و دادم ببرد در کارگاه استفاده بکند .

 


http://s9.picofile.com/file/8344903384/IMG_20181205_180033.jpg

 

خیلی سال پیش یکی از همکاران نامه ای نوشته بود برای مدیرعامل و پیش من آورده بود تا یک نگاهی بیاندازم ببینم چگونه نوشته است و من بعد از خواندن نامه اش یک پارافی با همین خودکار زرد زیرش رفته و گفتم : " نامه ات خوب است ولی تاثیر این پاراف زرد را بعدا خواهی فهمید ! " نامه را برده بود و دستور مناسبی هم گرفته بود و چند هفته بعد در جلسه ای که همه حضور داشتند یکی از مدیران لوس و بی مایه (!) اشاره ای کرد که در کارخانه وسایل نمی خرند و حتی چند ماه است که خودکار هم نخریده اند و بچه ها می گویند که از فلانی می روند و خوکار می گیرند  !! و مدیرعامل انگار که چیزی یادش افتاده باشد گفت : "بله ... این آقای فلانی را من هم می شناسم ، انگار اینجا مهد کودک است ، با خودکارهای رنگی برای ما پاراف می فرستد !! " و بعد نامه را درآورد و گفت : " بعد از اینکه زیرش دستور نوشتم اصل نامه را خواستم و گذاشتم لای سررسیدم تا نگهدارم !! "

 

===

 

دیروز عصر سر راهم سری به فوتورافچی زدم و کمی بعد که یمخواستم بروم از من خواست بمانم و چون قرار است با بچه هایش بروند پیتزا (!) ما هم همراهی کنیم و من تماس گرفتم با بانو که سر راه مسیرش را عوض کند و بیاید پیش ما و خلاصه اینکه باتفاق فوتوچه ها (!) برویم پیتزاخوران راه بیاندازیم ... تا وقت قرارها درست بشود ، نشسته بودیم و عکس های شام عروسی فوتورافچی را نگاه می کردیم ، انگار همین نه سال پیش بود !؟!؟  قیافه ها و آدمهایی که دور و برمان بودند و حالا نیستند !؟ بچه هایی که حالا بزرگ شده اند و نوشته های زیر پست های اینستایی شان را زور می برد تا متوجه شویم !!

 


http://s9.picofile.com/file/8344903400/IMG_20181205_222626.jpg

 

رفتیم و خیلی هم خوش گذشت ، با بچه ها کمی بازی کردیم و غذا خوردیم و عکس گرفتیم و ... بعد از پیتزا هم بچه ها ما را بردند خانه شان تا چائی هم در آنجا بخوریم و کمی بیشتر بازی بکنیم و خلاصه اینکه یک عالمه نقاشی برایش کشیدم ( که بیشتر شبیه نقاشی روی دیوارهای غارنشینان بود !! ) و تا حد بیهوش شدن خسته شدیم ... و دوباره آمدند و ما را تا خانه مان رساندند ...

 

نظرات 1 + ارسال نظر
نگین شنبه 17 آذر 1397 ساعت 15:29

سلام بر جناب دادو

اگر با خودکار رنگی نبودش هیچ میلی
چرا نامه را لای سررسیدش گذاشت خیلی؟!!!!

با بچه ها همیشه به آدم خوش میگذره
دنیای ساده و بی غلّ و غش بچگانه که از هر دروغ و سیاست و تزویری خالیه، دنیای سالمی که فقط رنگهای شاد داره و جملات کوتاه و شفاف ... هیچ گوشه کناری برای پنهان کردن هیچ حسی نداره دنیاشون ... صاف و روشن عین آینه ...

آقا اصلاً من چرا دارم دیوارهای شما رو خط خطی میکنم؟؟!!!
خودم برم یه پست بنویسم!!!

فقط هلاک اون موی دم اسبی!!! بالای سر دختر کوچولو هستم!
خدا حفظشون کنه و بیش باد این دورهمی های دوستانه ...

سلام
گاهی اوقات از چهارچوب بیرون زدن خوب جواب می دهد ... البته شرع و عرف و قانون و ... سرجایش

دنیای کودکان یادآوری برای بزرگان فراموشکار است

می آئیم و می خوانیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد