یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

شب بخارا

 

یکی دو روز پیش بود که در صفحه ی انیستای دوستی یک پوستر دیدم که نشان می داد " شب بخارا " در تبریز برگزاریِ یک نشست دارد !! زمانش هم جوری بود که به زمان بیکاری عصرم می خورد و اگر کار خاصی پیش نمی آمد می توانستم سری بزنم !!

  

 

 
http://s9.picofile.com/file/8341488068/Screenshot_2018_10_31_19_10_52.png

 

حوالی ساعت 17 بود که وارد سالن همایش شدم ، شهرداری در محوطه شاهگلی یک ساختمان اداری دارد که شاید هم مربوط به سازمان پارکهایش می باشد !! زیرزمین آن ساختمان یک سالن همایش جالبی وجود داشت ، بار اولی بود که آنجا می رفتم ... ورودی سالن متوجه یک بدمهندسی شدم که آزاردهنده بود ؛ صندلی های سمت راست از کنار دیوار چیده شده بودند که فکر نمی کنم هیچ توجیهی برایش بتوان ساخت و وارد شونده بایستی از مقابل صندلی ها رد شده و به ردیف ها دسترسی پیدا می کرد !!! در تعجب بودم از انتظار زیادی که از جامعه ی مهندسی و شهرسازی داریم (!!؟؟) اینها برای خودشان اینگونه کار می کنند و بعید نیست اگر کج و کولگی های شهر را نمی بینند و به مدیریت شهری خود افتخار می کنند !!!! شاید هم به تعداد صندلی باید دستمزد می گرفتند و برای همین مسیر را مسدود کرده بودند !!؟؟؟

 

همان ابتدای ورودی یک صندلی خالی بود و کنار دست یک مرد میانسال که خیلی مسن نشان می داد نشستم ( شناختم اش ، خیلی شکسته شده بود !!) البته یک اجازه با سر هم گرفتم که یهوئی نبوده باشد !! همزمان با  ورود من داشتند زیر بغل استاد موحد را می گرفتند تا ببرند بالا و بنشانند پشت میز تا سخنرانی اش را شروع بکند و برای همین ورود من جلب توجه نکرد والا برای برخورد با خبرنگاران و عکاسان خودم را آماده کرده بودم (!!!؟؟؟)

 

از قرار معلوم استاد موحد اولین سخنران بود و شنیدن حرفهای یک کهنسالِ زوار دررفته را می شد به فال نیک گرفت !! آدم در چنین سن و سالی ملاحظات روزمره را کنار می گذارد و خیلی رک و ساده حرف می زند !! نه به شهرت نیاز دارد و نه به رد و قبول دیگران اعتنائی می کند (!!) و از همان ته مانده ی حافظه اش ( اگر وسط صحبت چیزی که می خواهد بگوید را فراموش نکند !! ) می تواند یک خط صاف و روشن تحویل شنونده هایش بدهد ... حضور و نحوه ی حرف زدنش خوشآیند جمع بود و برای همین هی برایش کف می زدند و او اشاره کرد که این کارهایش تشویق نمی خواهد و بلکه تسلیت می طلبد !!

 

کوتاه و بریده و مختصر حرف زد و اشاراتی داشت که بدک نبود ولی به یک طرفی سنگینی می کرد (!!) طرفی که امروزه خیلی ها دوست ندارند کفه اش سنگین باشد و دوست دارند به هر قیمتی که شده است آن طرف را سبک تر ببینند !!!  یک انتقاد گونه ای در ابتدا آورد و آن اینکه چرا شب بخارا در تبریز !؟!؟ مگر چه بروز تبریز آمده است که بخارا بیاید در تبریز !؟ و اشاره کرد به وضعیت کتاب و کتابفروشی و مقایسه در 150 سال گذشته و اوضاع تاسف بار امروزی !! یک نکته ی خوب هم داشت که سخنرانان بعد از خود را به چالش کشید و آن اینکه چرا هر کسی می آید حرف بزند زود می رود از تاریخ گذشته آمار می آورد و یکی نیست که در مورد امروز حرف بزند !؟ 

 


http://s8.picofile.com/file/8341488076/IMG_20181031_173228.jpg

 علامه محمدعلی موحد در کنار علی دهباشی

 

بعد از اتمام حرف های ایشان ، دومین سخنران غائب بود و سومی ( قیداری ! ) رفت پشت تریبون که نحوه ی راه رفتنش نشان می داد چیز سنگینی ندارد (!!) مطمئنا داشتن بار سنگین معرفتی به ظاهر انشان هم جلا و متانت خاصی می دهد !!! یک ربع ساعتی پشت تریبون بود و کمی تاریخ خواند و اینکه فلان مجله کی منتشر شد و کی آن را منتشر کرد و چه شد و چه شد !!؟؟ اگر ساندیس داده بودند ، خوردن و مشغول شدن به آن به گوش دادن به سخنرانی می ارزید !!!

 

سخنران بعدی ( مطلب زاده! ) که بالا رفت او هم رشته ی کلامی که آماده کرده بود بواسطه ی سخن استاد موحد از هم گسسته شده بود و بناچار کمی امروزی تر حرف زد ، البته امروزی امروزی نبود و به پنجاه سال قبل نزدیک تر بود !! از زبان یک راننده تاکسی شنیدن این حرفها خیلی خوب بود ولی از زبان کسی که استاد دانشگاه بود و بقول خودش پست مدرنیسم تدریس می کرد !! مطالب خیلی پیش پا افتاده و مدل قهوه خانه ای بود !! ولی اسم " تی .اس. الیوت " ار خیلی خوشگل تلفظ فرمودند !! ناگفته نماند که اشاره ای هم داشت به اینکه الیوت از بزرگترین ادبای قرن بیست و یکم هستند و من به مرد بغل دستی ام گفتم : " خوب شد به اینجا آمدم و فهمیدم که در قرن بیست و دوم زندگی می کنم !! چون من دو سال بعد از مرگ الیوت بدنیا آمده ام !! " وقتی ما اینهمه از دیگران متعجب می شویم بد نیست که دیگران هم از ما متعجب بشوند !! و بعد از اینکه دیدم فرصت مغتنم است ازاو پرسیم : " شما اتفاقا آقای ... نیستید !؟ " گفت : " دقیقا ایشان هستم ... ولی من شما را نشناختم !! " گفتم : " اصلا مهم نیست ، شاید بعدا فرصت شناختی دست داد ، فعلا ببینیم این بیسواد دارد چه مرثیه ای بر ادبیات ما می خواند !؟!؟ "  سخنران در پایان حرفهایش توپ را به زمین سیاست انداخت و اشاره کرد که کاش نسیم آزادی دوباره بر این سرزمین بوزد تا اندیشه ها مجال رشد بیشتر و بهتری داشته باشند !!

 

سخنران بعدی ، سخنران نبود و یکی از شاعران محلی ( البته از عشایر آذربایجان!!) بود که بالا آمد و تقریبا تمام جیب هایش را در پشت تریبون گشت تا کاغذش را پیدا بکند و بعد از تملق و چاپلوسیی که خاص شعرای همتراز خودش بود (!!) شعرش را با شور خاصی دکلمه کرد ... به بغل دستی ام گفتم : " یاد کسانی افتادم که دو ساعت دنبال کبریت می گردند و بعد از بغل دستی فندک می خواهند !! "

 

سخنران بعدی ( صدری نیا ! ) هم ظاهرا دکتر تشریف داشتند ولی شروع حرف زدنش مرا یاد شعر " مرگ بر آمریکای" " قره باغی"  انداخت که اسلحه بدست در صحن مجلس خوانده بودند و اتفاقا این روزها دولت برجام خواه بعد از استیصال و با سر به بن بست خوردنش (!) در فرجامی ناگوار در وقت کابینه اش دو ساعت روی شعار مرگ بر آمریکا وقت گذاشته بود!! معلوم بود که فارسی حرف زدن بر این استاد زبان فارسی کمی سنگینی می کرد و برای همین به حربه بلند حرف زدن و بیراهه کوبیدن تلاش مضاعف داشت و سر آخر هم معلوم نشد چه چیزی گفت !! البته اشاره ای به حلقه ها و محافل ادبی گذشته داشت ولی بقول خودش نشد تا چیزی که بحث اصلی اش بود را بگوید !! و در نهایت فرمود که متاسف است که باید شاهد این افسردگی در صحنه ی ادبیات بود ...


و من به بغل دستی ام گفتم : " البته فقط صحنه ی ادبیات نیست !! وقتی ماشین سازی را به چوپان دروغگو می فروشند و بعد متوجه می شوند که اینهمه پول را از پولشوئی بدست آورده است !! باید گفت که همه ی صحنه ها پژمرده شده اند !! " این بار تعجب اش دیدنی تر بود ... سالها قبل ایشان رئیس شورای اسلامی کارخانه ماشین سازی بودند و فوق لیسانس حقوق تشریف داشتند و تخصص شان این بود که کتابهای قطور حقوقی روی میز بگذارند و با ادله ی قانونی از مدیریت رو به زوال کارخانه حمایت حقوقی بکنند و نگذارند شکایات کارکنان از کارخانه بیرون برود و حالا یک بازنشسته ای بودند که اجازه نمی دهند جلوی در کارخانه برود !!!!

 

تا سخنران بعدی بالا برود ( رئیس اتحادیه ناشران ، آقای محمود آموزگار !) من بلند شدم و برای رفتن از بغل دستی ام که هنوز مرا بیاد نیاورده بود اجازه خواستم ... حوالی سال 83 من نامه ای به شورا داده بودم و رودرروی هم نشسته بودیم و او از من می خواست تا نامه را پس بگیرم و طور دیگری طرح بکنم و من به او گفته بودم :  " این کتاب هایی که روی میز گذاشته ای ، یاد می دهند که چگونه می شود بطور قانونی سر حق کلاه گذاشت !! ولی بدون خواندن این کتاب ها هم می شود تشخیص داد که حق و ناحق کدام هستند !!! " 27 اردیبهشت سال 83 برای من همیشه ماندگار شد ، البته بخاطر یک حاشیه ی زیباتر !!!

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد