یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

دنیای اتفاقات ...

 

اتفاقات همیشه قابل پیش بینی نیستند ، گاهی ما در ابتدای یک اتفاق قرار می گیریم و گاه در میانه و گاه در پایان !! اینکه در زمان یک اتفاق چگونه عمل می کنیم خیلی مهم است ولی اینکه نظری که در مورد مردم و برخورد آنها با انواعی از اتفاقات می دهیم شاید فقط شنیدنی باشد و اگر در آن انتقال تجربه ای باشد شاید آموختنی مابقی صدائی ست که می رود و نمی ماند !!

  

 

دیروز صبح باید به یک مجلس ختم می رفتم ، مادر یکی از همکاران و دوستان اسبق درگذشته بود ... تقریبا باندازه ی سالهای کار با این دوستم رفاقت داشتم ... هم بازی در والیبال بودیم و همکار در کارخانه ... موقع ورود به مسجد با یکی دو نفر در حیاط سلام و علیک داشتم و بعد وارد کفشکن شدم ... داشتم کفشهایم را توی کمد می گذاشتم که چند نفری هم وارد شدند و یک بساط خوش و بش هم آنجا راه افتاد و در آن بلبشو من کفشهایم را توی کمد گذاشتم و کلید را درآوردم ؛ دقیقا می دیدم که روی کلیدم آویزی که نشان بدهد کدام شماره هست ، نیست !! با خود گفتم :" شماره کمد کفش را که می دانم ، کافیست !؟!! " وارد مسجد شدم ... کمی زیاد نشستم ، تقریبا افراد زیادی از کارخانه حضور داشتند و این دیدار هم غنیمتی بود ؛ همیشه که آدم ناباب ها به چشم نمی آیند ، برخی مواقع می شود در این قبیل مجالس دوستان نایاب را هم دید !! کمی بعد یکی از دوستان قدیمی تر که خاطراتمان ما را به سالهای کودکی می برد آمد و کنار دستم نشست ... هنوز بازنشسته نشده است و چند سالی کار دارد !! حواسم به خیلی چیزها بود ، به آمدن ها ، رفتن ها ، به بنرها ، به فضای مسجد و از همه کم اهمیت تر و البته توی چشم و گوش تر رفتار و صدای گوشخراش مداح !!!!!

 

کمی بعد دوستم گفت که می خواهد برود و از من پرسید که میمانم یا می روم !؟ گفتم :" راست اش را بخواهی می خواهم بروم ولی حالا که فکر می کنم شماره ی کمد کفش اصلا بیادم نمی آید !! آمدنی این کلیدرا برداشتم و گفتم شماره را بیاد می سپارم ولی حالا شماره کلا از یادم رفته است !!! آلزایمر که می گویند همین است !؟!؟ " خندید و گفت : " نه بابا ... این با تست کردن چند تا قفل درست می وشد ، آلزایمر را با چند تا تست نمی شود درست کرد !! " وارد کفشکن شدیم و من دیدم چند تا کمد وجود دارد و انگار نصف اش را بعدا آورده بودند !!! یادم نیم آمد که آنجا اینهمه کمد کفش وجود داشته باشد !! بسکه موقع ورود حواسم جای دیگری بود !! خلاصه اینکه تقریبا همه ی کمدها را تست کردم و دیدم نه (!) انگار این کلید مال کفشکنی یک مسجد دیگر است (!!) و بالاخره که چی !؟ دوستم از ماشین اش برایم کفش آورد و قرار شد یک روز دیگر و در فراغت بروم و کفشهایم را بردارم  ...

 

این حکایت هم شنیدنی ست ... مردی در ایستگاه قطار که برای استراحت و بقول ما ناهارو نماز نگهداشته بود پیاده می شود و شماره واگن اش را نگاه می کند و با خود می گوید چه شماره ی آشنائی !؟ سال کشف آمریکاست ... بعد می رود دنبال کارهای دیگرش و یک ربع بعد که قطار کم کم داشت راه می افتاد مسئولین راه آهن می بینند که مردی دنبال واگن ها می دود و از مسافرین می پرسد آمریکا در چه سالی کشف شد !؟

 

بعد از ظهر که چه عرض کنم ، شب قرار بود بانو به مراسم چهلم مادربزرگ دوست اش برود ... مراسم از ساعت 19 تا 21 بود !! و بعد از آن باید برای یک عیادت سرپائی به خانه ی دوست دیگری می رفتیم ... ابتدا قرار بود من بیرون منتظر بمانم ولی هوا کمی سرد شده بود و باد خزان در حال وزیدن بود و برای همین رفتم داخل مسجد و قرار شد بیرون آمدنی خبرم بکنند ... دقیقا همان مداح در آن مسجد بود و باز رفت روی اعصابم !!

 

خیابان خوشبختی خلوت است و توی خیابان بدبختی اتفاقات دوبله پارک کرده اند !!

 

نظرات 1 + ارسال نظر
amir شنبه 14 مهر 1397 ساعت 21:48

madar or father ?

اینکه رفته بودم مادر بود ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد