یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

اینجا ، آنجا ، همه جا ...

 

زندگی جریان دارد ، با همه کم و بیش هایش !! برخی ها بجای اینکه به راهکار بیاندیشند که احتمالا خودشان را هم زیر سوال می برد (!!) بیشتر دوست دارند سوال بکنند ، از چه کسی هم ندارد (!؟) غالبا در صفحات شخصی و از خودشان و البته می دانند که خیلی ها می آیند و هر چه بنویسند را لایک می کنند و همین بر توهم شخصیتی شان می افزاید !!

   

دیروز یکی هنرپیشگان خوش سیما (!) در صفحه اش نوشته بود : " آیا این است آن امنیتی که می گفتید !؟ و اشاره کرده بود به جریان تروریستی اهواز !! " یعنی این خانم زیبارو یک صفحه از امنیت و رفتارهای تروریستی حالی نبود و حرف زده بود تا لال از دنیا نرفته باشد !! و آن دیگری عکس کودک را گذاشته بود و نوشته بود که نمی توانم خودم را جای مادرش بگذارم !! و البته عمرا نمی توانست خودش را جای هیچکدام از خانواده ی مانده یا از دست رفته نیز بگذارد (!!) چرا که فقط دنبال سوژه برای پررنگ کردن خودش بود ...اینها هم جزوی از زندگی روزمره ما هستند !!

 

دیروز توی اتوبوس نشسته بودم و یک پیرمردی کنار دستم نشست !! کهولت سنی تمام قد خودش را در او نشان می داد !! احساس کردم کمی با خودش درگیر است و برای همین پرسیدم : " عمو ... چند سال از خدا عمر گرفته ای !؟ " گفت : " چقدر گرفته باشم خوب است !؟ " گفتم : " خوب بودنش را نمی دانم ولی کم و زیادش را خودت بگوئی بهتر است ، چون این کلاه که سرت گذاشته ای بدجور دارد سن ات را پنهان می کند !! " گفت : " تو حدس بزن " ... کمی ورندازش کردم و مطمئن شدم که حواس اش را از خوددرگیری اش پرت کرده ام و گفتم : " حوالی 1315 می افتی !! " خندید و گفت : " خوب حدس زدی ، همان حوالی هست !! " گفتم : " فکر می کنم با این برکت سنی که داشتی (!) هر رنگی از این روزگار را دیده ای ! " گفت :" بله ... تقریبا هر رنگش را دیده ام ولی هیچکدام اینقدری که حالا سیاه است ، نبود !! " گفتم : " فکر کنم توی مدادها هیچکدام باندازه ی مداد سیاه کاربرد نداشته باشد !! ولی آنقدر هم که فکر می کنی نباید سیاه باشد هااااا " گفت : " من از بچگی یتیم بودم ، نامادری و برادر ناتنی هم دیده ام (!) از صفر شروع کرده ام و حالا بچه هایم را هم به سر و سامان رسانده ام (!!) حالا هم همه سر زندگی خودشان هشتند و خواسته ام که کاری به کار من داشته باشند و تنها زندگی می کنم !! "

 

با خودم فکر کردم یا بچه هایش تربیت خوبی نداشته اند که او را در این سن و سال تنها رها کرده اند و یا اینکه خودش اخلاق خوبی ندارد که کسی را به دور و برش راه نمی دهد و بعد که پیاده شد دیدم در مرغوبترین نقطه ی شهر دارد زندگی می کند و احتمالا چند طبقه ای هم  اجاره داده بود و .... و با خود اندیشیدم کسی که از صفر شروع کرده باشد و هشتاد سال زندگی کرده باشد و فرزندانش را به سر و سامان رسانده باشد و حالا هم اینهمه دارد ، چگونه زندگی را سیاه می بیند (!!) آیا در مغزش تفکرات بالادستی دارد که به ثمر ننشسته است !؟ و یا کدام آرمانش را ناکام وداع کرده است !؟

 

توی آزمایشگاه نشسته بودم ؛ به انتظار !! یک ساختمان مجلل و مطب هایی که هر کدام باندازه ی یک واحد مسکونی بالای 150 متر بودند !! مردم ما دو جا با رغبت و بدون شکایت پول پرداخت می کنند ؛ غذاخوری ها و مطب پزشکان !!

 

مردی وارد شد و گفت :" برای تهیه نسخه ی فرزندم 60 هزار تومان کم دارم ، یکی اگر دارد به من بدهد و یا قرض بدهد !! " لحن آنقدر حرفه ای و پرسوز بود که انگار فرزندش سر همین نسخه داشت جان می داد !! " همه تحت تاثیر قرار گرفتند ، یعنی تکرار سوم را می رفت (!) خانم هایی که بودند زیر گریه می زدند !! مرد جوانی که کناردست من بود ، سرش را بلند کرد و گفت : " عزیز من برو ... بی حیایی هم حدی دارد !! ... نسخه را بیاور تا من برایت بگیرم ... شما چقدر بی چشم و رو و بی شخصیت هستید !! تو هرروز کارت این است ... برو ... مردم اعصاب درست و حسابی ندارند و با این حرفهایتان با روحیه مردم بازی نکنید ... برو ... !! " جمع حاضر تقریبا شوکه شده بودند ، مخصوصا آنها که کم کم داشتند دست به دستمال می شدند و مرد جوان ادامه داد : " توی هفته گذشته تو را دو بار دیده ام که این تقاضا را می کردم و امروز هم که باز آمده ای ... " مرد برگشت و بی اعتنا راهش را کشید و رفت سراغ مطب دیگری و جمع دیگری که نشناخته باشند و به کارش ادامه بدهد !!! مرد دیگری که آنجا بود گفت : " اتفاقا من هفته ی پیش همین مرد را دیدم و حالا فکر می کردم شاید اشتباه می کنم ولی همین حرفهایش خیلی به گوشم آشنا بود !! "

 

می گویند تبریز شهر بدون گداست !! ولی این قبیل آدمها اگر راه گدائی بسته باشد مطمئنا راههای دیگری برای تیغ زدن مردم پیدا می کنند که بهترین دروغ بافتن و با روحیات مردم بازی کردن است ... مردی آن طرفتر نشسته بود و از بابت احساسات غلیان کرده و فروکش کرده اش شرمنده شده بود و گفت : " وقتی توی کشور کار نباشد ، همین می شود !! " به بغل دستی ام گفتم : " آن دروغگوی گدا ازاین احمق بهتر است (!) که فکر می کند این فرد از سر ناچاری دست به این کارها می زند در حالیکه آدمِ با شخصیت ، هزار راه دیگر برای نان درآوردن امتحان می کند و بعد می رود دنبال دزدی و دروغ و ... به این مرد پُست استانداری هم بدهند از این دله دزدی دست برنمی دارد چرا که بیشترین درآمد را از کوتاهترین راه بدست می آورد !!! "

 

کمی بعد دو فقره ویلچر سوار حواسم را به خود جلب کرد ، از اتاق بیرون رفتم و دیدم یک زوج معلول در کنار هم دارند می روند ، تقریبا با همان حس دست در دست هم ... ویلچر آقا برقی بود و ویلچر خانم دستی !! وقتی آقا داشت کلید رو به جلو را می زد ، خانم بازوی آقا و بازوئی ویلچرش را گرفته بود عاشقانه جلو می رفتند ... خیلی سریع یک عکس از پشت سر گرفتم !! و کمی بعد دوباره آمدند توی مطب ، از قبل وقت داشتند و برای مشاوره ی بچه داشتن آمده بودند !!!! با خودم فکر کردم وقتی برخی از دوستانم که اتفاقا اهل ورزش هستند و خیلی هم حرفه ای (!) برای بچه داشتن بیش از 13 سال است که نتوانسته اند تصمیم بگیرند!!  و یا دوستی که بعداز 10 سال که از ازدواجشان می گذرد و خانم اش تازه باردار تشریف دارد ، و تقریبا خیلی بیش از لیاقتش دارد (!!) ، تقریبا ابتدای هر جمله اش می گوید : با این وضع گرانی بچه داشتن اشتباه است !! " و آن وقت این زوج معلول آمده اند تا ببینند می توانند صاحب بچه بشوند !؟!؟

 

 

و به آن پیرمرد فکر کردم که در پایان هشتاد سالگی اش آرامش نداشت ... و به آن مرد سالم که گدائی را برای ادامه معاش خود انتخاب کرده بود ... و به آن زوج جوانی که معلول بودند و روی ویلچر و آرزویشان ... و اندیشیدم که سیاهی و سفیدی روزگار و حتی رنگی رنگی بودنش را آدمها با دیدگاههای خود تعیین می کنند ، رویکرد آدم به هر طرف که باشد ، همان چشم انداز را می بیند !!!

 

ماه این روزها در آسمان هر جور دلش می خواهد اسب اش را می تازاند ، ماه تمام است و ابرها خوشگلترش می کنند ... خانه ی مادرم که بودم تماشایش را با موبایلم ثبت کردم ، باد بود و موبایل می لرزید ولی بدک نشد !! عکس موبایلی که اینهمه کارشناسی نمی خواهد !! دیروز هم توی ایستگاه اتوبوس بودم که چشمم به ماه افتادو دوباره از آن عکس گرفتم ...

 

                

 

نظرات 1 + ارسال نظر
الهام دوشنبه 2 مهر 1397 ساعت 23:57 http://marzhayemoshtarak.blogfa.com

سلام
می دونید این نوشته و نتیجه گیری شما برای کسی مثل من که رویای اینو داره که راهی پیدا کنه تا حقیقت رو بدون نفوذ و دخالت چشم انداز ذهنی و شخصی خودش ببینه و بشناسه، خیلی ترسناک و دردناکه.. منم همیشه به همین فکر می کنم. به اینکه چشم اندازها و زاویه های ذهنی همیشه هستند. چطوری میشه ازشون جدا شد؟!

سلام
زاویه های دید و چشم اندازها جزو طبیعت زندگی انسانی ماست و نمی شود از آنها جدا شد ، مخصوصا در کشورهایی که کمابیش شبیه ماهستند و فرهنگی مانند ما دارند ... ولی می شود با شناخت ماهیت و چگونگی آنها از آنها رد شد و به آنها آلوده نشد

یارمردان خدا باش که در کشتـی نوح
هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد