یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

یک چهارشنبه ی خوب ...

 http://s9.picofile.com/file/8332748550/Imam_Reza.png

 

 

امروز روز عید بود ، پس به خودی خود زمینه ی روز خوب بودن را داشت !! و در این روز خوب اتفاقات خوب می توانست آن را شیرینتر بکند که آنها هم افتادند ، البته اتفاقات روزمره هم بودند که دیگر آن اثر قبلی را ندارند !!

 

امروز صبح باتفاق بانو از خانه خارج شدیم و ایشان رفتند سر کلاس و درس دادنشان و من راهی از خانه بیرون شدم !! البته یکی دو کار داشتم و طبق عادت از خانه بیرون نزده بودم !! ابتدای کار سری به نمایشگاه بزرگ و لوکس اتومبیلی زدم که دورادور و از طریق کوهنوردی با صاحبش آشنائی دارم و دو سال پیش قرار بود یک ماشین مناسب برای من پیدا بکند !! این دوست من اصولا در کار ماشین های از ما بهتران می باشد و داخل نمایشگاه در همان بدو ورود چند تا بنز و بی ام و به من سلام کردند که از سر ادبشان بود والا هیچ آشنائی بین من و آنها وجود نداشت !!

 

از همان ورودی می توانستم دوستم را ببینم که در طبقه بالا و پشت میز فوق مدیریتی اش لمیده است و انگار حواس اش به ورود من نبود و فکر کردم که دارد تی وی می بیند و همچنانچه بالا می رفتم با خودم گفتم : " حالا ببین چی پخش می کنند که او اینگونه ششدانگ حواسش به تی وی رفته است و ورود یک همچی مثل منی او را متوجه نکرده است !!؟ " ولی وقتی از پله ها بالا رفتم متوجه شدم که چرت تشریف دارد و ارزش چرت به پاره شدنش هست !!

 

خلاصه اینکه خوش و بشی کردیم و خیلی غافلگیر شد از حضور من و معلوم شد که تازه از استخر برگشته است و این چرت ناشی از ورزش صبحگاهی حضرات اشراف می باشد !! شب قبل هم در خانه شان بدلیل وجود مراسم جشن در همسایه نتوانسته بودند بخوابند و واقعا چرت لازم شده بودند ... توی تی وی هم برنامه " حالا خورشید " باز بود و یک روحانی جوان همصحبت مجری شده بود و چون صدا بسته بود ، چیزی از افاضاتشان معلوم نشد !!

 

کمی از زمین و زمان و ورزش کوهنوردی و جمعیت فعال در آن رشته و برخی چهره های ستاره دار حرف زدیم و بعد رفتیم سراغ مسائل روزمره و دستگیرمان شد که به جز ویلای گردنه ی حیرانش (!) یک باغ هم در این طرف و یک باغ هم در آنطرف خریده اند و مشغول نگهداری از چند فقره حیوان ( شامل اسب و سگ و ... ) هستند و سرشان آنقدر شلوغ است که از زندگی روزمره مانده اند !! قرار شد اگرماشین مناسبی افتاد حتما خبر بدهد ... از آنجا بیرون آمدم ، این بار بیرون آمدنی من از بنز و بی ام و خداحافظی کردم ... گاهی اوقات اشیاء برای ما آشناتر از افرادی هستند که فکر می کنیم می شناسیم و چقدر جالب است که برخی اشیاء مانند همین ماشین های آشنا (!) عزت و احترامشان را در طول اینهمه سال حفظ کرده اند !!


بعد سوار BRT شدم و مستقیم آمدم پائین ... شاید شما هم متوجه شده اید که برخی از مسن ها انتظار دارند که وقتی سوار شدند یکی جایش را به آنها بدهد !! اینها در ابتدای مسن شدن هستند ولی آنها که از این مرحله هم گذشته اندو کهنسال تشریف دارند بمراتب از این دسته سرسنگین تر هستند !! و موقع سوار شدن کاری به تماشای اطراف ندارند و انتظاری هم در نگاهشان دیده نمی شود !! و در مقابل تعارف جا نیز محترمانه تر برخورد می کنند !! یک کهنسالی بالا آمد و یک نوجوانی که یک مرد مسن مانند قرقی بالای سرش ایستاده بود ، جایش را به آن مرد پیر داد !! یعنی انگار با ماله آن مرد مسن را به دیوار مالید و در مقابل آن پیرمرد خیلی مهربانانه از آن نوجوان می خواست که بنشیند و با تعارف تمام نشست و این تعامل فرهنگی بین دو نفر با فاصله ی سنی بالای 70سال فوق العاده زیبا بود و تقریبا همه محظوظ شدند !!

 

کمی بعد من می خواستم پیاده شوم و برای همین بلند شدم و جلوتر آمدم و یک صحنه ی دلخراش حواسم را جلب کرد !! ماشین لوکس و جدید را وقتی ما وارد ناوگان شهری می کنیم ، ابتدا فرهنگ خودمان را به آن تحمیل می کنیم تا ماشین بداند دست چه کسی افتاده است و بعد تا آخر عمرش مانند یک برده برای ما کار بکند !! پشت یکی از لنگه های در قسمت جلو، یک سنگ تپانده بودند تا موقع باز کردن در فقط لنگه ی دیگر باز بشود !! ساده ترین راه این بود که هوای مسیر آن لنگه را ببندند و نیازی به این صحنه ی دلخراش نبود ... موبایل دستم بود و یک عکس گرفتم !!! توصیف از دیگران نباشد ، گاهی لذت زندگی مواجهه باشعورانه با بیشعوری های اطراف هست !!

 

یکی  از تقاطع ها هم برق نبود و ماشین ها با رعایت اصول حق به جانب بودن در شکم هم رفته بودند ومنظره ی بدیعی آفریده بودند !! یادم افتاد که دوستی تعریف می کرد که در هندوستان بودند و با اینکه چراغ برای یک سمت سبز بود ، اگر راننده ای دست اش را بعلامت اجازه بیرون می برد ، به او راه می دادند تا با وجود قرمز بودن راهش ، برود !! و این را نشانه ی فرهنگ بالاتر انسان ها نسبت به یک چراغ برداشت کرده بود ، در اینجا مردم نه تنها سبز را حق خود می دانند بلکه زرد را هم ارثیه پدری می دانند و سر استفاده از آن سر همدیگر را می بُرند !!! با خود فکر کردم وقتی شهرداری می تواند برنامه بریزد و برق این چراغ ها را از چند تابلو بگیرد که همیشه برق داشته باشند و یا برق اضطراری آنها را خورشیدی بکند ، چرا نمی کند !؟ واقعا مدیران شهری به چه چیزی فکر می کنند !؟!؟ یادم افتاد دو روز پیش یکی از اعضای بیسواد شورای شهر در مورد " پدافند غیرعامل " حرف می زد و من با خودم گفته بودم : " اینها در پدافند عامل مانند ژیان در گل مانده اند !! آن وقت برای غیرعامل نقشه می چینند !!!؟ "

 


http://s8.picofile.com/file/8332749100/IMG_20180725_100851.jpg


از اتوبوس پیاده شدم و وارد پیاده گذر ( شانزلیزه ی !) تربیت شدم ... ساعت 10 بود و هنوز سوت و کور بود و عده ای کنار دیوارها ایستاده بودند ، انگار وقت باز کردن نشده بود !! یادم افتاد که زمانی برای مقابله با حرکات شوم و تروریسیت (!) برنامه چسبانده بودند که مغازه ها از ساعت 10/30 صبح تا 8 شب باز باشند !!! ولی وقتی دیدم که یکی دارد سینه خیز وارد مغازه اش می شود فهمیدم که داستان چیز دیگریست !؟!؟ برق نبود و مغازه دارها نمی توانستند وارد مغازه ها بشوند ، بشکرانه ی تکنولوژی و رفاه بالا ، این روزها همه از درهای کرکره ای برقی استفاده می کنند و برق که نباشد دست و بال شان بسته می شود و همان داستان رونق گرفتن بازار فروش باطری و تجهیزات جانبی و ...

 


http://s9.picofile.com/file/8332749034/IMG_20180725_101221.jpg

 

http://s8.picofile.com/file/8332749050/IMG_20180725_101554.jpg

 

یکی دو عکس هم از تلاش جان برکفانه ی برخی از اصناف گرفتم که تحمل رد شدن خریداران را از جلوی مغازه ی بسته شان نداشتند و با چنگ و دندان به جان کرکره افتاده بودند !! و همه را یک پکیچ کرده و به بالدیزخانیم ( خواهر بانو ! ) فرستادم تا در صورت امکان رسانه ای بکند تا مدیران شهری بدانند که دُم خروسِ بدمدیریتی شان برای همه ملموس است و بیخود قسم حضرت عباس نخورند !!!

 

بعد از آن ، از یکی دو بازار و پاساژ میان بر زده و وارد خیابان دارائی شدم !! قسمت متعلق به دلارخرها و دلارفروشها انگار از ساعت 6 صبح فعال شده بود و درگوشی با هم حرف می زدند و من قیمت 300 را شنیدم !! یا 9300 برای دلار بود و یا مبلغی دیگر برای یورو و شاید هم 2300 برای لیر ترکیه !!! حتی در اینجا هم که دولت می تواند قانونا وارد عمل بشود خبری از نیروهای انتظامی نبود !! این ربطی به نوع رژیم ندارد و در همه جای دنیا ( بغیر از ایران ! ) قانون ارز را به شدت و حدت اجرا می کنند ... با یکی دو نفر از بازنشسته های کارخانه هم که این روزها پس اندازشان را در کار دلار انداخته اند سلام و علیک کله ای داشتم !!

 

بعد از آن به یک خودپرداز مراجعه کردم که نمیدانم چرا همیشه خلوت است !! البته دو دلیل کوچک دارد !؟ یکی اینکه شدیدا تا ظهر آفتابگیر است و صفحه اش برای کسانی که مشکل دید دارند مشکل ساز است !! یکی هم اینکه تا یک کار بانکی با آن بکنید ، پشت تان از آفتاب مستقیم می سوزد !!!!! کارم را کردم و خدا را شکر کردم که با وجود راههای مختلف بداد ما می رسد ...


وارد بازار قدیمی شدم تا هم از آفتاب فرار کرده باشم و هم ببینم در این روز جشن در بازار چه خبر است ... آن قدر مسافر رنگ وارنگ در بازار بود که راه برای رد شدن وجود نداشت و همه هم گله ای راه می رفتند تا گم نشوند و انسداد انسانی رخ داده بود !! پوشش مهمان ها هم که معلوم است ، وقتی آدم به سفر می رود می تواند با پیژامه در خیابان راه برود و این نشانه ی مهمان بودن و توریست بودنش می باشد ... دیگر از تزئین بازار در روز عید خبری نبود و معلوم بود که ناکارآمدی اقتصادی دولت را مردم به حساب عبا و عمامه ی رئیس جمهور نوشته اند و نه میز و کلیدِ تدبیر و امیدش !!!!

 

 http://s8.picofile.com/file/8332749200/IMG_20180725_123234.jpg

یکی از مسجدهای داخل مسجد جامع تبریز

 

در برخی از راسته ها بساط شربت و شیرینی موجود بود و هنوز بوی عید می آمد ... بدلیل شلوغی زیاد از سه راهی مسجد مقبره بطرف بازار زرگران امیر پیچیده و از این سو خارج شدم و چون کار خاصی نداشتم به داخل اداره دارائی رفتم تا یکی از دوستان قدیمی ام را ببینم ... دوستم پایه ی کاری خیلی بالائی دارد و به همان نسبتی که در قدیم با هم رابطه داشتیم مرا دوست دارد و برای همین خیلی کم مزاحم او می شوم !! تازه وقتی یک آشنا مرا آنجا می بیند فکر می کند که آقازاده آمده است تا حساب هایش را پالایش بکند و نمی داند که این آقازاده از آن آقازاده ها نیست و موجودی اش به سقف مالیات دولت نمی رسد !!! بعد از ورود من در اتاقش را از پشت بست و گفت : " جلسه داریم !! " بعد یک بشقاب از یخچال بیرون آورد و کارد و چنگال و گفت که قینانا بتر ایستیرها !! ( مادر زنت خیلی دوستت دارد !! ) ، این کیک مخصوص است و برای تولد امام رضا تهیه شده است و یک نفر که خدام حَرَم  رضوی است برایم آورده است و تو هم سهمی از این داشتی !! " بهرحال نشستیم و خوردیم و دو دقیقه بعد جلسه مان تمام شد و در را باز کرد و طبق معمول مشتری هایش آمدند ، قرار شد غیر وقت اداری باهم قراری بگذاریم و خوشان خوشان دیدار بکنیم ... 5 سالی قبل از من به استخدام دولت درآمده است و هنوز یکسالی تا بازنشسته شدن وقت دارد و نمیدانم بازنشستگی مرا چگونه تحمل می کند !؟!؟

 

بعد از آن دوباره وارد بازار شدم و سر راهم یکی از آشناها را دیدم که در کار پارچه می باشد و قماش فروش تشریف دارد ... باتفاقش به حجره اش رفتیم و نیم ساعتی در بحث های روزمره بودیم و من یک تنه طرف خدا را گرفته بودم !! می گویند بزرگترین مرکز فعالیت شیطان در بازار است و آن را به پسر بزرگش که زلنبور نام دارد سپرده است !!!! بعد بانو به دادم رسید و خبر داد که یکی از کلاس های خصوصی اش کنسل شده است و همان طرف ها می باشد و من باتفاق بانو رفتیم و در چلوکبابی افتخاری تبریز که از سالهای دور برای صنف غذافروشان تبریز برند خاصی می باشد و معرف حضور تبریزی های قدیمی ، یک ناهار بخاطر روز عید خوردیم ، مهمان امام رضا (ع)

 

http://s9.picofile.com/file/8332749234/IMG_20180725_140532.jpg

 

خیلی وقت بود که پست مختصر و مفید ننوشته بودم ... چند مورد از قلم افتاد که آنها را به روز عید بخشیدم !!

 

نظرات 1 + ارسال نظر
همطاف یلنیز پنج‌شنبه 4 مرداد 1397 ساعت 16:48 http://fazeinali.blogfa.com/

سلام سلام
خوشحالم که همچنان بسادگی لذت می برید از روزمره ها...
(خداییش نصف روز پُری هم داشتید.)
برقرار بمانید و راضی

سلام
نصف دیگر روز یک عالمه بود ، خسته شدم از نوشتن !!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد