یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

ما و قسمت !؟

 

انسان می تواند با برنامه ریزی خیلی از کارهایش را پیش ببرد و برای مقابله با برنامه ریزی یک ویروس خیلی فعال در بدن و فکر انسان بصورت همیشه آنلاین و فعال وجود دارد بنام تنبلی !! و برای همین است که تعداد انسان هایی که کارهای عقب مانده ی زیادی دارند خیلی زیادتر می باشد ...

   

من اصولا برای مقابله با افزایش وزن کار زیادی نمی کنم و همین باعث می شود که وزنم در یک حالت و یک سقف بماند !! ولی روزهایی که برای مقابله با اضافه وزن حساسیت پیدا می کنم ، می بینم که نشانگر ترازو هم مثل من دچار استرس شده است !! این روزها در همام حول و حوش 90 هستم و اوضاع رفتاری هم متناسب است و زیاد اذیت نمی شوم ... البته یک کمی نسبت به غذا خوردن محتاط تر شده ام و برخی روزها با یک نهار خیلی سبک رو به شام می روم و گاه با یک صبحانه ی کامل ، قید ناهار را می زنم ...

 

دیروز که در چاپخانه بودم ، یکی از دوستان آمده بود و برای دائی تازه درگذشته اش آگهی فوت سفارش می داد !! روز قبل اش که پیش ما بود و دائی در حال احتضار ، خیلی ادعا می کرد که زیاد با این جریانات بهم نمی ریزد و از این حرفها ولی وقتی که زنگ زدند و رفت و کمی در حال و هوای خانه ی مرده قرار گرفت ، تاثیر زیادی در رفتارش دیده می شد !!!

 

و سر ظهر بود و خودش هم گرسنه بود و با دوستم دو عقل در یک کاسه کردند و بالاخره تصمیم بر این شد که زنگ بزنند تا ناهاربیاید(!) آنهم با سفارش فرد دائی مرده و مثلا برای روح تازه درگذشته ،خواهرزاده ، احسان می فرمود !! هر کسی چیزی سفارش داد و من کوبیده خواستم و بعد گفتم : " اگر کارخانه بودم حالا بیست تا گربه در اطرافم بودند برای ناهار خوردن !! " وقتی که غذاها رسیدند ، یک بچه گربه هم از راه رسید و انگار او هم کوبیده سفارش داده بود (!) چون یک راست به من نگاه می کرد و میو می کرد ... من هم خوشحالاز اینکه یک همسفره پیدا کرده ام ، ناهارم را با او قسمت کردم ، ناهارش را خورد و کمی ورجه وورجه کرد و بعد همان جا زیر سایه ماشین خوابید !!

 

http://s9.picofile.com/file/8332185376/IMG_20180718_150650.jpg

 

http://s8.picofile.com/file/8332185384/IMG_20180718_160119.jpg

 

 برای شام مهمان بودم و خیلی خوب شد که برای ناهارم مهمان رسیده بود ، شام را هم خوردیم ... با قسمت نمی شود کل کل کرد !؟ یک روز می بینی چند وعده پرحجم و دلخواستنی کنار هم ردیف می شود !! یک روز هم از سه وعده یک وعده ی کامل بیرون نمی آید ...

 

http://s9.picofile.com/file/8332185392/IMG_20180718_220316.jpg

 

نظرات 3 + ارسال نظر
نگین پنج‌شنبه 28 تیر 1397 ساعت 22:58

سلام بر همشهری دادو ....

آقا خدا خیرتون بده روانمون شاد شد بسی!
هم با دیدن عکس پیشی ملوس(خداییش قیافه شیک و خوشگلی داره)
و هم یرآلما گازماخ های برشته و طلایی!

باور کنید گربه ها احساس میکنن کی ممکنه بهشون غذا بده!
من تجربه کردم که میگم.

وقتی من پام رو توی کوچه میذارم سه چهار تا گربه بدو بدو میان سمت من و با میو میو کردن التماس دعا دارن!
در حالیکه به همسرم یا بچه ها هیچ کاری ندارن!!

در مورد وزن، یکی از دوستان میگفت بدن انسان هوشمنده
اگه رژیم سخت بگیری و گرسنگی بهش بدی، فکر میکنه قحطی اومده بنابراین هرچی بخوری ذخیره میکنه!
ولی اگه بدنت رو بحال خودش بذاری خودش میتونه تنظیم کنه.
فقط کافیه به محض اینکه احساس سیری کردی دست از خوردن بکشی ...

سلام
لطف دارید ...
البته من با گربه ها حرف هم می زنم ... شرط دوستی با حیوانات قابلیت انتقال آرامش به آنهاست ...

نگین پنج‌شنبه 28 تیر 1397 ساعت 23:01

توی محله ما هم یه گربه ای هست که تازگی سه تا بچه آورده ..

اینقدر این بچه ها خوشگل و بازیگوش هستن که آدم از تماشاشون سیر نمیشه ... ولی بشدّت از آدم فراری هستن!

من گاهی که میرم سراغشون که غذا بدم، به محض اینکه نزدیکشون میشم، با سرعت نور میرن بالای درخت!!

من غذا رو آهسته میذارم کنار باغچه و دور میشم
بعد نگاه میکنم میبینم خیلی با احتیاط از درخت میان پایین و میرن سمت غذاها ..
یکیشون اینقدر قارینپا!! و شیطونه که حتی به مادرش اجازه نمیده غذا بخوره

البته هر قدر این دوستی از نوع دور باشد بهتر است ، ئابستگی نمی آورد ...

نگین پنج‌شنبه 28 تیر 1397 ساعت 23:10

سلام مجدد!

من قبل از اینکه مادرم به رحمت خدا بره، همیشه به همه میگفتم مرگ مقوله ایه که آدم باید سعی کنه باهاش کنار بیاد .. اگه نپذیره، هم خودش اذیت میشه و هم دیگران رو اذیت میکنه ... چون به هر حال سرنوشت محتوم همه ی ما مرگه ...

این بود و من بابت این مسئله مدام منبر میرفتم! تا زمانی که مادرم فوت کرد ...
یهو احساس کردم چیزی درونم خالی شد..
یه خلآ خیلی بزرگ که نمیدونستم جای خالیش رو با چی پر کنم .. هرچی بیشتر تلاش میکردم کمتر موفق میشدم ...
ظاهرم بخصوص جلوی بچه ها آروم بود اما در خلوت طوری پریشون میشدم و اشک میریختم که تا اون موقع هیچوقت تجربه نکرده بودم ...

میخوام بگم آدم تا توی موقعیت قرار نگیره نمیتونه پیش بینی کنه چه رفتاری ممکنه ازش سر بزنه ...

خدا بیامرزدشان ...
برخی نقش ها در غیابشان به ما یاد می دهند که چقدر نسبت به اطرافمان ناخودآگاهانه زیسته ایم ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد