یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

خالی از برکت ها ...

 

تاجری بار و بنه ی تجارتش را بسته بود و در راه تجارت بود که در سر گردنه ای دزدی راهش را می بندد و قصد جانش را می کند !! مرد تاجر از او می خواهد که از کشتن اش صرفنظر کرده و در عوض همه چیز را بردارد و او را رها سازد ... دزد که می بیند مرد خود راضی به دادن اموالش هست و مقاومتی نمی کند ، با خود می اندیشد که چرا بیخود دست اش را به خون آلوده بکند (!؟) و او را رها می کند تا به شهر خود برگردد !!

 

 

سال دیگر همان مردی که او را دزد زده بود دوباره بار و بنه ای فراهم کرده و اقدام به تجارت می کند و دوباره در همان گردنه به همان دزد بر می خورد (!!) و دقیقا اتفاقی که سال قبل بین آنها رخ داده بود تکرار می شود و دوباره دزد اموالش را گرفته و او را رها می کند تا دست خالی به شهرش برگردد !! مرد تاجر که آدم فعالی بود دوباره شروع به کار و تجارت کرده و باز بار و بنه ای فراهم می کند تا اقدام به تجارت بکند و در مسیری که می رفت دوباره به آن دزد برمی خورد ( عجب داستانی شد هااااا !!؟ ) دزد وقتی راهش را می بندد ، به او نگاهی کرده و می گوید : " تو همانی نیستی که من دوبار نیز تو را لخت کرده و راهی شهر خودت کرده ام !؟ " مرد با ترس و لرز می گوید : " چرا ... من همان آدم هستم ، به شهرم رفته کار و کاسبی کرده و از اندوخته ام بار تجارت می بندم !! " دزد می گوید : " من سالهاست که در این گردنه راه می بندم و اموال مردم  می گیرم و مشتری احمق مثل تو زیاد دارم که به دست خود و یا بهمراه جان خود، اموالشان را به من واگذار می کنند ، حالا که نگاه می کنم می بینم که چندان چیزی هم در بساط ندارم ، ، چگونه باز اینهمه ثروت جمع می کنی !؟ " مرد با ترس و لرز اجازه می خواهد تا اگر جناب دزد امان بدهد ، راز موفقیت اش را بگوید و در ادامه می گوید : " واقعیت این است که کار من تجارت و کاسبی است و چون فرد درستکاری هستم ، روزی ام برکت دارد !! ولی کار شما چون از راه دزدی و غارت و کشتن مردم است ، هرچنددرآمد زیادی در آن هست ولی اصلا برکتی ندارد و برای همین از همان زیادش هم چیزی برایتان نمی ماند ... "

 

===

 

چند روز پیش بود که من در توضیح برخی مسائل کاری برای یکی از دوستان که همیشه کله پا زده و در طی چندین سال فعالیتی که دارد ، نه تنها به جائی نرسیده است (!؟) بلکه کمی هم از صفر خودش پائین تر رفته است (!؟) مجبور شدم مثالی بزنم که بگویم برکت زندگی و کار چیست !؟ و آن مثال را زیاد شنیده بودم و نمی دانم چرا این دوستم تا آن روز نشنیده بود ...


خیلی ها وقتی می خواهند برای برکت مثالی بزنند ، سگ و گوسفند را مثال می زنند و می گویند : " سگ در هر زایمانش که سالی یکبار رخ می دهد ، حداقل 5 تا 8 تا توله می آورد !! و گوسفند در هر سال بندرت بیش از یک بره بدنیا می آورد و میزان چند قلو زائی در بین انسان ها از گوسفند بیشتر است !! و با اینکه از گوشت او برای مصارف خوراکی استفاده می کنند و تهدید جانی اش بیشتر از سگ می باشد و عمر او بمراتب کمتر از سگ می باشد !! تعداد گوسفندان همیشه بیشتر ا زسگ می باشد !! "

 

===

 

دیروز رفته بودم کارگاه یکی از دوستان قدیم که در زمان های دور با هم شراکتی داشتیم و بدلایلی بهم زده و از هم جدا شدیم !! درست و منطقی اش این بود که من نه تنها هرگز سراغی از آنها نگیرم (!؟) بلکه هر کجا که می نشینم و می روم پشت سرشان حرف بزنم (!؟) چون در زمان جدا شدن با اینکه خودشان حساب و کتاب کرده بودند (!) و تمام چیزها را به نفع خود نوشته بودند (!) ولی باز در موقع  پرداخت سهم من ، کوتاهی کرده و از سال 83 مبلغ قابل توجهی ( در آن زمان !! ) نداده بودند و تاکنون بدهکار تشریف دارند ...

 

طبق معمول دو فقره از برادران بزرگترش هم هر کدام ماشین چاپی خریده و د رکنار هم در یک کارگاه بزرگ کار می کردند ... با دیدن من که خندان و سرو صدا کنان وارد شدم و خوش و بش کردم ، با اینکه کمی خوشحال شدند ولی بزودی یک حس شرمساری در چهره شان پیدا شد و همراه من نیزاز این اتفاق بی خبر نماند ... برادر بزرگتر که حالا نزدیک به 70 سال دارد با دیسک در گردن و کمر (!) داشت کاری می کرد که اصولا به یک کارگر جوان می سپارند که اگر رها بکنی ، قدرت بدنی اش هدر می رود (!!) و با دیدن من گفت : " می بینی چه روزگاری داریم ، من هنوز در این سن و سال باید کار بکنم و مثل همیشه شروع کرد به نالیدن و زار زدن !! " چیزی در آن رابطه نگفتم و اشاره کردم که هنوز سنی از او نرفته است و کار کردن بقول قدیمی ها ، جوهره ی مرد است !! " مثل همیشه کارگاهشان بهم ریخته و شلوغ و کثیف بود !! و نحوه ی راه رفتن من در آنجا آنها را متوجه می کرد که مثل همیشه این نحوه ی نگهداشتن محیط کارشان را زیر ذره بین انتقاد دارم !! برادر بزرگ دوباره شروع به حرف زدن کرد و گفت : " اینجا هم که بهم ریخته است و باید یک روز آستین بالا زده و جمع و جور بکنیم ... خاصیت کار ما اینطور است !! " گفتم : " بی نظمی و بهم ریختگی شما از خاصیت کارتان نیست ، بروید چاپخانه ی پسر دائی تان و ببینید که از پشت شیشه شبیه داروخانه است و تا کسی وارد نشود نمی فهمد که چاپخانه ای در حال کار ، آنهم چند برابر کارکرد شما دارد !! بنظر من ایراد شما همان ایرادی است که هدهد در لانه اش داشت !! " و زدم زیر خنده ... دقیقا 100% نیشی که در حرفم بود را گرفته بود  !!

 

کمی آنجا بودیم و بعد می خواستیم برگردیم که برادر بزرگ همراه ما شد و با ما به شهر برگشت و در طول راه برای اینکه احیانا تریبون دست من نیفتد که از گذشته حرف بزنم ( تا زمان خداحافظی ، برایش قابل هضم نبود که برای یک دیدار ساده رفته ام و برا یطلب نرفته ام !! ) یک ریز داشت حرف می زد ... طرف مادری اش را تعریف می کرد و از روزگار بد می گفت و از اقتصاد می نالید و کم کم رسید به گلایه از برادرانش که در حق آنها خیلی خوبی کرده بود و همیشه سرش بی کلاه مانده بود و ... یک جایی من هب دوستم اشاره کردم که ماشین را نگهدارد و پیاده شدم و از لاله های سر راه که این روزها به لطف باران زیاد هم هستند ، عکس گرفته و دوباره سوا رماشین شدم و گفتم : " درست است که شما یک ریز دارید از زندگی بد م یگوئید ، ولی زیبائی های زیادی در سر راه زندگی هستند که نباید از آنها غافل شد ، عمر کوتاه زیبائی ها حوصله ی عمر تلف کردن های ما را ندارند !! "

 

 

و باز دوباره حرف ها شروع شد و من برای ختم کلام ، مجبور شدم همان مثال گوسفند را بزنم و در ادامه گفتم : " شاید قبول نداشته باشید ولی باید بگویم که کارکرد شما اگر چه پول و درآمد برایتان داشته ولی هرگز برکت نداشته است و این را خودتان بهتر از هرکسی می دانید ... کسانی که در سالهای دور برایتان کارگری و شاگردی کرده بودند ، امروزه آدم های موفقی شده اند ولی شما در حد شاگرد و کارگر آنها هم درآمد ندارید ... یک روز هم بنشینید و به جای مقصر کردن دیگران ، به خودتان نگاه بکنید و ببینید می توانید طرز نگاهتان به زندگی را عوض بکنید یا نه !؟ من امروز آمده بودم ببینم ایراد کارکرد شما در ان زمان از من بود و در نبود من اوضاعتان اصلاح شده است که دیدم نه ... شما همچنان درجا می زنید و هنوز سر کلاف زندگی تان را پیدا نکرده اید ... "

 

+++

بعد از جریان کامیونداران که باز بی تدبیری در وزارت راه (!) را پررنگ کرد و وزیر پرپشتیبان (!) دولت تدبیر را زیر ذره بین برد و دولت جیک اش هم در نیامد تا به رسوائی ها بیشتر از این دامن نزده باشد !! جواب منفی هنرپیشه های امیدوار به دولت امید (!!) به دعوت افطاری رئیس جمهور هم مزید بر رسوائی ها شد ، شاید رئیس جمهور می خواست تا آنها را جمع کرده و یک گوشه و کنایه ای به صدا و سیما آمده و از مرگ ملک مطیعی برای خود دستمال امیدی تهیه بکند که آنهم نشد !!!


با دروغ و وعده شاید بشود رای زیادی جمع کرد ولی نمی شود برای اعتبار خود ، برکت جمع کرد !!!

 

نظرات 1 + ارسال نظر
الهام چهارشنبه 16 خرداد 1397 ساعت 23:47 http://marzhayemoshtarak.blogfa.com/

سلام
خداروشکر که اینجا همیشه پر رونقه پدر من از خیلی بچگی هام همیشه میگفت: الهام پولی که من بهت میدم احتمالا خیلی کمتر از خیلی از دوست هاته اما مطمئن باش تو همیشه با پولت میزنی تو خال و حتی یک ریالش اشتباهی خرج نمیشه. میگفت این اسمش برکته و خدا با پول هایی که حلال باشه چنین کاری میکنه.. حالا بعد از سالها من حس میکنم خدا با خیلی از ماجراهای زندگی آدم اگه با نیت درست پیش برن همین کارو میکنه.. مثلا آدم یه جلد کتاب می خونه و بعد توی هزار تا موقعیت به کارش میاد.. برای من حتی اینم میشه برکت داشتن اگرچه این از نظر بعضی ها خرافاته یا توجهی بهش ندارن.

سلام
خیلی خوش امدید ... دقیقا همینطوره ...
برکت فقط در پول نیست و می تواند در عمر و کار و زندگی انسان باشد
تا وقتی یک مسئله ای در ذهن آدمی کلید نخورده باشد ، روال طبیعی این است که راهی بهتر از انکار و یا بی توجهی پیش نمی گیرد !؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد