یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

خواب و رویا ...

 

خواب و رویا جزء لاینفکی از زندگی انسان هستند !! هر چند انسان های زیادی را می بینیم و می شنویم که ادعا دارند که خواب نمی بینند و یا اینکه بی رویا روزگار می گذرانند!! یک کاریکلماتوری بیادم افتاد : " مردی ادعا می کرد که چپ دست است و بعد معلوم شد که دست راست و چپش را نمی شناسد !! " شاید هم برخی نمی دانند چیزی که با آن زندگی می کنند رویاست ...

 

 

 

دیشب حوالی صبح بود که خواب جالبی می دیدم ؛ مثل خیلی ها من هم می توانم تشخیص بدهم که از کجا توی خواب هستم و نامتناسب بودن ابعاد خواب را تشخیص می دهم ولی حوصله به خرج می دهم تا ادامه بیاید !! خوابی که دیشب می دیدم مطمئنا متاثر از جریانات تمامی ناپذیر روزهایم بود !!؟ و شاید هم متاثر از شام سبک دیشب !!


دیشب ، در خواب ، داشتم به جائی می رفتم که حوالی محله ی قدیمی مان بود و برای همین هنوز شگفت زدگی ( عدم تغییر زیاد ! ) مرا بر خوابی که می دیدم (!) بیدار نکرده بود ... همینطور که راه می رفتم یک چیزی شبیه چراغ راهنمائی مرا به خودش جذب کرد !! چیزی شبیه چراغ راهنمائی بود و نبود و کنار دیواری تکیه داده بودند و بالای در یک سردر جالب بود که مرا بر خوابم بیدار کرد : " بلدیه " ؛ در قدیم به شهرداری بلدیه می گفتند !! همانجا یکی از حرفهای دوستم یادم افتاد که هر وقت به او می گفتند : " نوکَرَم ! ( نوکرتم ) " جواب می داد : " بلدیه نوکَری اولاسان !! ( نوکر شهرداری بشوی !! ) " بعد وارد ساختمان بلدیه شدم !؟ انگار مرا دعوت کرده بودند و شاید هم خواسته بودند ، شاید هم نمی دانستم در خواب چه کسی هستم و شاید هم کارمند آنجا بودم !! خلاصه اینکه یک راست رفتم سراغ اتاق رئیس و دیدم باتفاق مردی که خیلی تیپ قجری دارد نشسته است و منتظر من هستند !! روی میز و جلوی آن مرد مقداری اسکناس بود و متوجه شدم که از اداره برنامه و بودجه آمده است !! ؛ کمی هم به این نوبختِ دولت شباهت داشت و شاید هم پدر بزرگش بود ( چون از تبحری که نوبخت در دروغ گفتن و حفظ ظاهر دارد !! معلوم است که چند نسل در این کار پخته شده است !! ) یک سیاهه در جلویش گذاشته بود و کنار هر سطر عالامتی گذاشته و مبلغی از بابت آن به آقای رئیس پرداخت می کرد و رئیس هم جلوی آن سطر را امضا می زد ... من منتظر بودم تا ببینم مرا برای چه کاری خواسته اند!؟


بعد از اینکه کارش با رئیس تمام شد رو به من کرد و گفت : " و اممما شما ... این هزار تومان را صرفا برای شما کنار گذاشته ایم !! می دانید که این روزها تعداد ماشین هایی که در شهر تردد می کنند زیاد شده اند ، این پول را در راه برنامه ریزی برای راه اندازی راهنمائی و رانندگی هزینه بکنید و خبرش را بدون واسطه به من برسانید ، نگران تمام شدنش نباشید، ما خودمان حواسمان به کارهایی که می کنید هست !! یک چراغ هم از فرانسه خریده ایم که حالا بیرون ساختمان هست ، بنظر من همین کنار مسجد صاحب الامر نصب بکنید بهتر است ، اینجا تردد زیاد است !! "


کمی بعد من با رئیس تنها بودم و رئیس به من گفت : " آدم در کار این حضرات می ماند که چگونه فکر می کنند !؟ برای درست کردن خیابان نصف پولی که به تو دادند را به اداره داده اند و تازه باید سر هر یک متر گزارش هم بدهیم و آن وقت شما راحت ببرید اینهمه پول را خرج بکنید !! با این پول می شود هزار تا ماشین خرید !! مگر ما چند تا ماشین داریم ، با چند ماشین قراضه ای که کسی کار کردنشان را ندیده است روی هم سی تا ماشین داریم !! "


من به رئیس گفتم : " حق با شماست ولی شما نمی دانید در صد سال آینده همین رانندگی بلد نبودن ها چه معضل بزرگی برای شهر و شهروندان خواهد بود !! چشمهای گرد شده ی رئیس باعث شد از خواب بیدار بشوم ...

 

===

 

توی خیابان داشتم قدم می زدم و حول و حوش قضیه ی بهم پیچیده ی برجام فکر می کردم و ناگهان در عالم رویا و خیال پریدم وسط یک جلسه در یک سازمان بین المللی ...

 

اینکه چه کسانی آنجا بودند و درباره ی چه چیزی حرف می زدند اصلا مهم نبود !!؟ مهم این است که منچند مدتی بود که برای ادامه دادن و تمام کردن داستانم ، دنبال یک حلقه ی گمشده می گشتم و وسط همان خیالات و اوهام آن را یافتم !!!

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد