یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

محکم ببار باران ...

 

هنوز بزرگترین دلخوشی زندگی ، همین بارانیست که می بارد و اتفاقا محکم هم می بارد !! ولی من شخصا عاشق باران های مدل رشتی هستم که سه روز ببارد و رطوبت تا زیر پوست آدم برود ... و من چتر بردارم و بروم پیاده روی و حتی ماشین لوکسی که راننده ی تازه به دوران رسیده ای دارد (!) بیاید و آب چاله چوله های آسفالت را روی من بپاشد !!

 

  

دیروز بعد از ظهر را در حال پاس کردن انواعی از مجالس بودیم !! البته تقسیم کار از نوع کار پیدا بود و بزن و برقص ها سهم خانم ها بود و شرکت در مجالس ختم ، سهم ما !! بانو باتفاق جاری اش ( قئین خاتین ) قرار بود برود مراسم جشن نوه ی دائی بزرگ و در انتها هم که ختم به شام بود ... ولی برنامه ی من و برادربزرگم رفتن به مجلس ختم اقوام دائی دیگر بود و در ضمن برای شام باید فکری به حال خودمان می کردیم !!

 

مجلس ختم تقریبا مشابه مجلی جشنی بود که در حال برگزاری بود و هر  دو هم همزمان بودند !!! مجلس جشن برای کسانی بود که تقریبا طبقه مرفه و از نوع چشم هم درآور بودند !! مجلس ختم هم مادر یکی از اساتید بزرگ و برجسته ورزشی شهر و استان بود ، تقریبا سنگ زیربنای کونگ فو !! یکی از معایب ورزش در کشور ما این است که بی نظم پیش می رود و بعد از اینکه فرد جوانی را پشت سر می گذارد (!) تمرینات غلط و پرداختن های غلط تر باعث می شود که بدن اغلب ورزشکاران به جای اینکه تناسب خوبی داشته و محکم باشد (!) غالبا زوار دررفته و معیوب بشود !! مثلا من خودم به شخصه هم در روی زمین نشستن مشکل دارم و هم اینکه زانوهایم درد می کند و باید پایم را باز بکنم !! دیروز اکثر کسانی که وارد مسجد می شدند را از نحوه ی راه رفتن می شد تشخیص داد که تا کجای کونگ فو را کار کرده اند ... غالب رزمی کاران ؛ مخصوصا آنها که کمی در رده های بالاتر بوده اند ، مانند ماشینی که مشکل سیندربرد داشته باشند ( حالا من سیندربرد را از کجا پیدا بکنم که اصلش چیست !!؟ شما گاهی اوقات از پشت به ماشینی که مقابلتان می رود نگاه می کنید و می بینید که انگار پشت ماشین یه وری می رود !! در این موقع می گویند که سیندر بردش اشکال دارد !! ) راه می رفتند ...


متاسفانه من از رانندگی خوشم نمی آید ولی اطلاعات اتومکانیکی خوبی دارم و بخاطر اینکه چند نوبت انبارگردانی انبار قطعات یدکی خوردو را کرده ام ، برخی اسامی و قطعات را می شناسم و نمی دانم کجای ماشین هستند و برخی عملکردهای ماشین را می دانم و نمی دانم متعلق به کدام قطعه است !! برای همین همیشه در ماشین ساکت می نشینم و می گویم : " فقط برای تعویض تایر روی من حساب باز بکنید !! " ولی گاهی هم پیش می آید که نظری می دهم که اصحاب اوتل سوار با تعجب به من نگاه می کنند !!

 

خلاصه اینکه دیروز اکثر شرکت کننده ها در مجلس ختم ، یه وری وارد می شدند و معلوم بود که رزمی کار هستند !! سالهای خیلی دورتر که همان اوائل انقلاب باشد (!) برخی رشته های ورزشی قاچاقی کار می شدند ، از آن جمله کونگ فو بود و کشتی کج !! و در عنفوان جوانی چند ماه با این قاچاقی کارها دیوار به دیوار بودم ، ما روزهای فرد می رفتیم و روزهای زوج برای آنها بود!!  ( البته شاید هم این موارد شامل شهرستان ها بود و در تهران این فعالیت ها موردی نداشت !! یادم هست که آن زمان ها سردسته ی کونک فو کارها که با عنوان پروفسور میرزائی شناخته می شد در تهران بود ؛ البته ایشان اصالتا اهل شهرستان مرند هستند و در افواه عمومی این داستان ها بود که عضو گارد ویژه شاهنشاهی بود  و... حالا درخارج از کشور می باشند !! هراز گاهی هم یکی از همین شرکت کنندگان از دور ارادتی به من می رساند و برادرم می پرسید : " کی بود ؟ " و من می گفتم : " اصولا در جامعه ی ورزشی خیلی ها مرا اشتباه می گیرند و من عادت کرده ام که به سلام های بیراه جواب بدهم !! " و کم کم پیرمردی که کنا ردستم نشسته بود به این سلام ها مشکوک می شد !!

 

موقع بیرون آمدن دو فقره کارت برای شام گذاشتند کف دستمان و اصرار که حتما بیائید و نیائید دلمان می شکند و ... و ما هم دلشان را نشکستیم و پیام دادیم با بانوان که خوشان خوشان نباشید !! ما خودمان برای شام افتاده ایم ... خود مجلس شام و دورهمی ما درسر میز  و حتی دنبال بانوان رفتن کلی داستان داشت !! برادر بزرگ من تقریبا در همه ی مراسمات ختم و کفن و دفن شرکت می کند ... یعنی بنده خدا خبر هم نداشته باشد ما پیام می دهیم که فلانی فوت کرده است و زمان مراسم ها را می گوئیم و اعتقاد داریم که علاوه بر عصا و انگشتر و نماز و و روزه ی قضا و برخی موارد که از پدر به  پسر بزرگ می رسد !!! شرکت در این قبیل مراسم هم وظیفه ی برادر بزرگ است !!!

 

===

 

صبح رفتم نان تازه بگیرم ... اطراف خانه ی ما تنوعی از حضور نانوائی هاست !! قرار بود سنگک بگیرم و وقتی وارد شدم زیاد شلوغ نبود ... برعکس محله ی قدیمی که نانوائی هایش همیشه شلوغ و مشتری هایش عموما تیراژ بالا (!) می خریدند و محله های حاشیه ای تر(!) می بردند در محله ی جدید نه از آن جمعیت خبری هست و نه از تعدادهای بالا ، مردم یا یکی می خرند و یا دو تا ...

 

خلاصه اینکه نفری که قبل از من بود سنگک داغ را چند بار تا کرد و من حرصم درآمد (!!) اصولا تعصب خاصی به سنگک دارم !؟ و خیلی آرام به او گفتم : " دو تا تای دیگر هم بزنی توی جیب ات جا می شود !!! " وقتی داشت بیرون می رفت یکی که کمی آن طرفتر ایستاده بود به من گفت : " درسته یواش گفتی ولی ترسید بزنی !! " گفتم : " توی سوپری ها انواعی از نان ها را برای این قبیل افراد توی نایلون گذاشته اند ، سنگک خوری شخصیت خاص خودش را دارد !! "

 

سر صبحی با بانو تخته بازی می کردیم و 5-2 باختم !!! برای همین دلم را به همین بارانی که می بارد خوش کرده ام ...

 

نظرات 2 + ارسال نظر
محمدرضا جمعه 14 اردیبهشت 1397 ساعت 13:55

سلام
اینکه فرمودید جماعتی عظیم بصورت یه وری وارد مسجد میشدند که ناشی از رزمی کار بودنشان میباشد .اصولا این مردم کلا و اکثریت بالایشان رزمی کار هستند خوش بحالتان که اهل رانندگی نیستید والا خیلی سریع متوجه عرایضم میشدید و نوع رشته رزمی این حضرات را میدانستید .کافیست پشت فرمان یک بوقی از نوع اعتراضی (بوق انواع مختلفی دارد ) به اینها بزنید تا به یک ضربه چودان زوکی مهمانتان کنند و یک بادمجان سیاه زیر چشمتان .و آممما اینکه این رشته ها اوائل انقلاب قاچاقی بود باید بدانید خیلی چیزها قاچاقی و حتی حرام بود ولی الان آزاد و حلال هستند

سلام
این باشگاهها و افراد همه زیر شعار " در اوج قدرت انسان باش ! " تربیت می شوند ...

نگین شنبه 15 اردیبهشت 1397 ساعت 00:16

سلام

من گاهی که حوصله ام برای شرکت در مجالس ختم یاری نمیکنه، به همسرم میگم: ببین! شرکت در مراسم ختم، واجب کفاییه!!! همین که شما بری کفایت میکنه!!!

من یه سفره پارچه ای دارم مخصوص نون خریدن .. اینو پهن میکنم صندلی عقب ماشین، و سنگک رو داغ داغ با احترامات فائقه! روش میذارم..
بعد که میارم خونه همینطور صاف و صوف! میارمش تو خونه... بعد که خنک شد قیچی میکنم و میذارم فریزر .. از سنگکی که بر اثر تا کردن خمیر بشه متنفرم ...

آخ آخ ...
همسر من همیشه موقع چایی خوردن، خودش پیشقدم میشه و میریزه میاره، اما وقتی تخته رو میبازه، میگم چایی میخوری؟ میگه آره بریز بیار
منم میخندم میگم بله آقا اینجوریاست!! بقول شاعر:
پنجه با ساعد ِ سیمین چو نیندازی، به !!!

سلام
بهرحال باید یکی باشد که این مراسمات را شرکت بکند ، الحمدلله که این روزها فرصت کافی دارم...
درست است که هر کسی سلیقه ی خودش را دارد ولی قاعده ی هر کاری را باید نگه داشت ...

باید درد باختن را تحمل کرد !!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد