یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

یکی از همین جمعه ها ...

 

برای من روز تعطیل یعنی جمعه ... مگر اینکه اساسی تعطیل بشود و بخواهم دوباره تقویم را ببینم ؛ مثل تعطیلات نوروز که بعد از یکی دو روز اول دوباره شنبه ها را پیدا کرده پشت سرهم ردیف می کنم !! اتفاقا جمعه ی دوم روی جمعه ی اصلی افتاده بود ...

  

 

جمعه ها موبایل من زنگ نمی زند ، فرقی هم نمی کند چون تکرار ، کار خودش را کرده است و بیدار شدن صبحگاهی را در ذهن من حک کرده است ، گاهی اوقات یک ربع زودتراز سایر شنبه ها بیدار می شوم ... روزی که پیش رو بود روز پرکالری و سنگینی بود !! هم برنامه ی ناهار داشتم و هم برنامه ی شام !! شام را از یک هفته پیشتر قرار مدارش را بسته بودیم و برنامه کوهپیمایی و ناهار همان جمعه ی اول گذاشته شده بود ...


از بچگی به ما " نع " گفتن نیاموخته اند ... البته تا دلمان بخواهد " یوخ " می گوئیم ها ، ولی بین خودمان باشد صد تا " یوخ " به اندازه ی  یک " نع " نمی ارزد !!! این را هم توی پارانتز بگویم که دوستی داشت مرا نصیحت می کرد که دیر است برو ازدواج کن و در ادامه توضیحاتش خسته شد و گفت " یک بله بگو و کار را تمام کن !!" گفتم : " بله که زیاد می گویم ، آنچه منظور تو است بله نیست ، " بع " است که به من نیاموخته اند !! " ، این " بع " را نوشتم که برود پیش آن " نع " تا تنها نباشد !!! " بع " و " نع " را سِتی می فروشند و می آموزند و وقتی یکی را استفاده بکنی آن یکی می ماند روی دستت !!!


بع و نع از طبایع طبع اند   /   مصلحت های دوره ی سبع اند

 

قرار ما برای حوالی ساعت 12 بود ، یکی از دوستان ما زیادی باکلاس است و با ماشین حساب غذا می خورد؛ نخود 6کالری ... هویچ 3 کالری و الخ . در عوض تا لنگ ظهر می خوابد ومعلوممان چنین شده است که کج و کولگی در سرنوشت انسان ها رقم خورده است و برای موفق بودن باید همه جای زندگی را ترازبندی کرد نه فقط جاهایی که دوست داریم !! خلاصه تا ساعت 12 بشود هزار بار خمیازه کشیدم ...

 

ساعت 12/30 قرار ما پارکینگ پای کوه بود ، پارکینگ و خیابان های اطراف پر از ماشین بود ... این کوه بالای سر ما بدجوری در لاک تنهایی زندگی کرده بود و در این ده - پانزده سال گذشته صبح تا شب سرش شلوغ است ؛ جمعه و شنبه هم ندارد ، برای همه ی زمان هایش مشتری دارد ، مشتری قبل از اذان صبح تا مشتری های بعد از اذان عصر ... ساعت ،  7 دقیقه ای از قرار گذشته بود که زنگ زدم به دوستم که چرا یکبار او زودتر سر قرار نمی رسد !؟!؟ بهانه را پیچاند طرف همسر بانویش که او باعث تاخیر است ولی من در زمان مجردی هم از او " سر وقت بودن " ندیده بودم !!

 

هوا بسیار عالی بود ، آفتابی بالای سر و سرمای مطلوبی در پیش رو ، تاتان تاتان رفتیم بالا ... دوست من در شهر اولین ها ، اولین و شاید آخرین فردی است که مسیر این کوه را یکبار با اسکی پائین آمده است ، جریان مربوط به سالها پیش بود و در زمان بازگشت از پیست پیام ؛ هوس اسکی در این منطقه به سرش زده بود و یکی از دوستان که همراهش بود هوس اش را همراهی کرده بود و چوب ها را بالا برده بودند و مسیر را با اسکی پائین آمده بود !!! یکی از خاطرات نقل شده در مسیر همین بود که نوشتم ؛ البته با آب و تاب های خاص اش که اینجا کشش آنهمه آب و تاب را ندارد !!! دلیلی که مردم با همه ی خط و نشان کشیدن های دینی و روانشناسانه ، باز به غیبت کردن اهمیت می دهند این است که غیبت کردن ظرفیتی بالا دارد و هرگونه آب و تابی را تحمل می آورد !!! ( خیلی دلمان می خواست اینجا چیزی بنویسیم !! ترسیدیم فوتورافچی سوءاستفاده بکند !! )

 


http://s3.picofile.com/file/8227630368/2015_12_11_1967.jpg

 

بالای کوه رسیدیم و سری به مسجد و کافه های اطراف آن زدیم ... یک آشنا ندیدم و اصلا بیراه نبود ، آشناهای من سر ظهری ، آنهم روز جمعه ، آنجا چکار داشتند !؟!؟ ولی تادلمان بخواهد آدم هایی با سنین بالای 50 - 60 حضور داشتند که برای هواخوری آمده بودند ؛ انگار در محوطه سرای سالمندان راه می رفتیم !!!! بعد برای خوردن چایی رفتیم در یکی از کافه های مجاور مسجد ... صاحب مغازه با دیدن من تعجب کرد و گفت : " چه عجب !! این شبهای بعداز افطار می آید ... " در طول بیست سال گذشته شاید کمتر از 20 - 10 بار در روز روشن من در این کوهستان دیده شده ام ؛ آنهم اخیرا بدلیل حضور در ساختمان و پایگاه کوهستانی هلال احمر در این اواخر ... خلاصه اینکه سفارش چایی دادیم و لیمونادمان را به رخ مردم کشیدیم و شکلات های خریداری شده از سفر جلفایمان را بیرون آوردیم و خوردیم و ... زندگی یعنی همین چیزها دیگر !!

 

http://s3.picofile.com/file/8227630468/photo_2015_12_12_09_43_30.jpg


بعد باتفاق رفتیم رستوران " ایپک یولو " ( راه ابریشم ) در بالای تپه  ی مجاور ... و یک ناهار مفصل خوردیم !!! قرار بود بخاطر مهمانی شامی که پیش رو داشتم خیلی سبک بخورم ولی " من باشم و تو باشی و یک میز پر غذا !! " هم به ما خوش گذشت و هم به گربه هایی که دم در منتظر بودند !!

 

 http://s3.picofile.com/file/8227630400/2015_12_11_1973.jpg

 

===

 

یکی از دوستان گرمابه و گلستان ما اخیرا تشریف برده است کانادا ، آنهم محله های پائین کانادا ، محلی هایش به آنجا ونکوور می گویند !!! دراین مدت کار ما شده تماشای عکس هایی با عنوان " بریتیش کلمبیا " !!! دو تا عکس از آنجا می گذارم تا بدانید چرا عکس نمی گذارم !!

 

http://s3.picofile.com/file/8227630542/12371015_10208298562168795_8146047562559323734_o.jpg

 


http://s1.picofile.com/file/8227630576/12375179_10208298561688783_3962166925023839778_o.jpg

 

بس تان است ، بروید کمی هم به مستحبات روز جمعه تان برسید ...

 

نظرات 3 + ارسال نظر
محمدرضا شنبه 21 آذر 1394 ساعت 10:56

از کی تا حالا به مستحبات روز جمعه ، شنبه ها رسیدگی میشه ؟

سلام
اول نوشته نوشتم که سه تا جمعه افتاده کنار هم ... حالا شما نماز جمعه را بیخیال شو !!

دوست یکشنبه 22 آذر 1394 ساعت 14:14

خیلی قشنگ تعریف می کنید
آفرین

شما لطف دارید ...
ممنون

نگین یکشنبه 22 آذر 1394 ساعت 18:06

سلام
آقا حلال کنید من پست قبلی برای کامنت گذاشتن عجله کردم چون هنوز سفرنامه رو نخونده بودم !

گفتین اون بالا حس کردین خانه سالمندان قدم میزنین یادم افتاد به ضرب المثل : دود از کنده بلند میشه !

وقتی میخوایم با همسرجان بریم پیاده روی به بچه ها میگم پاشین بریم دو زار از خودتون تحرک در کنین !! میگن اوووووووه حوصله دارینا !! اگه با ماشین برید میاییم

علیک سلام
البته حس خیلی خوبی به آدم دست می دهد وقتی در کوه ؛ حتی قله های بلندتر ، یک فرد با سن بالا دیده شود ... من هر وقت عینالی بروم بلافاصله قیافه ی یک پیرمرد شاید هشتاد ساله ، در زمان های دور خاطرات ، برایم زنده می شود که موقع بالا رفتن ما همیشه مصادف با پائین آمدن او بود و با دیدن ما می گفت : " بازم که دیر کردید !!؟ " ما هم با خنده به او می گفتیم : " یعنی ...خوردند تمام شد !!!؟ "

ضمنا توی پیاده روی آدم چیزهایی می بیند که بجای کسب انرژی تخلیه انرژی می کند و توی همان قوطی فلزی نشستن از ان باصرفه تر می نماید !!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد