یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

یک عکس ...

 

دیشب وقتی خواب بودم هر از گاهی یک آلارم هایی می آمد مبنی بر رسیدن پیام های مختلف ... خواب های شبانه ی من با توجه به رسیدن فصل پائیز و طولانی شدن اوقات تاریکی و بیکاری زیاد (!)  دو تکه ای شده است ...

 

 

قسمت اول که مربوط به خواب است و من نقش زیادی در آن ندارم جز تماشاچی ؛ این قسمت حدود 4 - 5 ساعت طول می کشد ... مثلا شب هایی که حوالی 10 می خوابم حوالی ساعت 2-3 بامداد یک توقف بین خوابی دارم ... در این مدت بدن فول تایم در اختیار واحد استراحت است و عموما خواب هایی که می بینم فقط در توقف بین خوابی یادم می ماند و صبح بندرت چیزی بیاد می آورم ...

 

قسمت دوم خواب حاشیه ای بر خواب قسمت اول و یا نمایشی از رخدادهایی ست که افتاده و یا باید می افتاد و نیافتاده و یا می تواند بیافتد !! غالبا نقش من بعنوان تهیه کننده این قسمت از خواب خیلی کم رنگ است ولی در بخش هایی کارگردانی و یا عوامل دیگر صحنه با من هستند ، در این مدت هم در خواب هستم و هم می دانم که خواب هستم ولی دلیل نمی شود مرا بیدار محسوب کرد !! اگر صبح راهنمایی بشوم چیزهایی بیاد می آورم وگرنه از چیزی خبر ندارم ؛ مثلا مادرم می گوید " نصف شب یکی رفت بیرون و نیم ساعت دیگر برگشت !! " و من ادامه می دهم " صدای باز شدن کرکره ی پارکینگ را شنیدم و احتمالا طبقه سوم بود ( از نوع رانندگی در موقع خروج از پارکینگ ! ) " ولی اگر چیزی گفته نشود یادم نمی آید تا در موردش حرف بزنم ...

 

بعد از این دو پاراگرافی که پیش مقدمه بود بروم در مورد سطر اول بنویسم ؛ پیامی که آمده بود مربوط به قسمت اول خواب بود و فقط صدایش را شنیده بودم ولی در توقف بین خوابی نیم نگاهی به گوشی کردم و دیدم از یکی از دوستان بزرگوار کوهنوردی است و چک کردم و دیدم چند فقره عکس فرستاده است ... دو تا عکس تکی بود و چند عکس از برنامه ی مربوط به عملیات امداد و نجات در زلزله ی ورزقان !! چون روی عکس گرفتن بعضی ها نمی شود حساب باز کرد ( هم به لحاظ مخفی گرفتن ها و هم بدلیل ندادن عکس ها !! ) برای همین رسیدن آن عکس ها همیشه جالب می باشند ... و اما یکی از عکس ها مربوط به برنامه ی " همایش پیشکسوتان کوهنوردی سراسر کشور " در منطقه " شاه یوردی " برای صعود به قله " جام - سهند " بود !! غیر منتظره بودن این عکس آنقدر بود که برای نگاه کردن مجبور شدم هر دو چشمم را باز بکنم !!

 

توی عکس با حمعی از دوستان در حال جدا کردن و تسهیم جیره ی بین راهی صعود بودیم و همان لحظه نه تنها آن مکان و آن افراد بلکه شوخی هایی هم که باهم می کردیم توی ذهنم بالا آمد ... من از ابررایانه ها زیاد نخواده و نمی دانم ، در دسترسم هم ندارم ولی از این رایانه هایی که دم دستم دارم و زیاد هم در پیتی نیستند تجربیاتی دارم ... زمانی که برای یافتن یک مورد و باز کردن آن در برنامه ی خودش و خواندن و مرور کردن صرف می شود ( حتی در ایده آل ترین شرایط ) اصلا قابل معایسه با سرعت پردازش و بیادآوری و ... مغز یک انسان معمولی ( و نه نابغه و ... ) نمی باشد !! یعنی با دیدن یک عکس که شاید مربوط به 8-9 سال پیش بوده باشد بلافاصله تمام اطلاعات آن برنامه بالا می آید و مانند یک فیلم انسان را دنبال خودش می کشاند ...

 

بعد از دیدن عکس ، دوباره خوابیدم ولی این بار یک جرقه ای برای نشخوار ذهنم وجود داشت ... کم کم همه ی آن برنامه را مرور کردم ... از توی مینی بوسی که داشتیم می رفتیم و بجز دو نازی خیلی جوان و مغرور به اینکه در انتخابی صعود به فلان قله اسم شان درآمده است !! بقیه ماشین تقریبا وزنه های خیلی سنگین و بی سرو صدای ورزش کوهنوردی بودند ، یک غیر کوهنورد هم داشتیم که او هم قهرمان نامداردوی استقامت کشور بود ؛ آقای وجدان زاده !! و آن وقت این کوههای بزرگ تجربه و سابقه و ... بجای کل کل های متداول بین جوان های هر رشته ، مثل کودکانی که توی مهد کودک با هم بازی بکنند می گفتند و می خندیدند ... موقع سوار شدن به ماشین به من گفتند تو برو فلان مینی بوس ؛ وقتی سوار شدم دیدم بی دلیل نبوده که مرا مسئول آنجا کرده بودند ، بین جوانترها شاید من جزو معدود کسانی بودم که همه ی آنها می شناختم و حواسم به بزرگی و بزرگواریشان بود !!

 

لیست توی ماشین را داده بودم از صندلی اولی تا بترتیب اسم و مشخصات و ... را بنویسند ، خیلی جالب بود که بدو ن استثنا فقط اسم و مشخصات فردی را می نوشتند و جلوی مدارک و سابقه می نوشتند کوهنورد ...

 

یکی از نازی ها که در لژ نشسته بود یکی از این زوار در رفته ها را به دوستش نشان داد و خیلی آهسته گفت : " این هم کوه می رود !! " من یک قیافه ای برایش کج کردم و جلوی نامش را نگاه کرده و پرسیدم " متولد چند هستی ؟ " گفت : " 66 " ، همان پیرمردی را که به دوست اش نشان داده بود را صدا کردم و گفتم : " آقای ... اولین بار کی به دماوند صعود کردی !؟ " گفت : " سال 37 بود !! " آن نازی از پائین یکی زد به ساق پای من که کِش نده !!  آبرویمان می رود ... ( این یکساعت اول مسیر بود !! )

 

برگشتنی تمام طول مسیر همان نازی ها با این پیرمردها حرف می زدند ، مخصوصا آن که برای صعود خارج از کشور باید می رفت برنامه ی تمرینی اش را داده بود آقای وجدان زاده برایش توضیح می داد و کیفور شده بود از دیدن کسی که تواضع و افتادگی اش از ابهت اسم و رسم پایگاه قهرمانی بمراتب سَرتر بود !!  و یکی از آنها به من گفت : " خوش بحالتان که اینها را می شناسید ... کاش ماشین یک جایی خراب بشود و یکی دو ساعت بیشتر با اینها باشیم ... ( این هم یک ساعت آخر برنامه !! )

 

و بعد خاطرات پرچم گذاری ما در طول مسیر که ماشین ها مقصد را اشتباه نروند ، و بعد خاطرات چادر زنی ، و بعد خاطرات شام و خواب وصعود و  ... ، و خاطرات کسانی که بودند !! و کسانی که با ما بودند !! و کسانی که بودند و با ما نبودند !! و خیلی خاطرات دیگر که یک عکس از حافظه بیرون ریخته بود و خوب شد که موبایل زنگ بیدار باش را زد والا می رفت که همایش تبدیل به نمایش بشود !!

 

این هم یک عکس از آن برنامه ی بیاد ماندنی !!


http://s3.picofile.com/file/8222405384/DSC01025.JPG

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد