یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

پل ارتباطی خاطره ها ...

 

پریشب توی ماشین که نشستم خوابیدم ؛ خواب که نه بیست دقیقه چرت سنگین !!  بعدها یک سر و صداهایی هم شنیدم و بدلیل اینکه راننده ی ما ذاتا یک جوان ناآرامی هست و سربراهی نیست و دائما از این سر و صداها با آینه های بغل و پنجره بغلش دارد ، زیاد اهمیت ندادم !!

 

  

نزدیک های خانه رسیده بودیم که بیدار شدم و دیدم دارند از تصادف حرف می زنند و اندکی در جریان قرار گرفتم ... دیشب داشتیم سوار ماشین می شدیم که یکی از همکاران به همکاری که داشت می آمد اشاره کرد و گفت : " اینهم مثل خودت هر شب توی ماشین می خوابد و ... " گفتم : "می خواهی امروز نگذارم بخوابد ... " گفت :  " محال است !! " گفتم : " حالا بنشین و تماشا کن !! "

 

بلافاصله بعد از استقرار توی ماشین و قبل از اینکه راننده بتواند پیشدستی بکند به او گفتم : " آقای ... شنیدم دیشب تصادف کرده بودی !؟ زیاد که به خودت خسارت نزده ای !!؟ " دلش منفجر شد و گفت : " انتظار داشتم بیایی پائین ، حداقل مرا از دست آنها می گرفتی که کم کتک بخورم !! ( این قسمت تعارف بحث بود و الا چنین اتفاقی نیافتاد بود !! ) ناسلامتی هم محله ایم !! " گفتم : " از بس که همیشه مقصر تو هستی ، شانس آوردی که من خواب بودم والا کروکی تصادف را ندیده ، حق را به طرف مقابل می دهم !! " شلیک خنده باعث شد تا آن همکار برگردد و با سر حرف مرا تائید بکند و منهم فرصت را غنیمت دانسته و او را خطاب قرار دادم : " شما دیشب بیدار بودی !؟ دیدی حق با کی بود !؟ " جواب داد : " نه ... من بعدا دیدم پیاده شدند ولی زیاد در جریان نیستم ... "


بعداز این اتصال ارتباطی من رفتم توی فاز خاطره و با این عبارت که از خانم ها بیادگا رداریم " مردها دو سال می روند سربازی و بیست سال خاطره می گویند !! " یک داستان مرتبط با خواب تعریف کردم ...


.......

زمان آموزشی ما را برده بودند پیاده روی ... نفر پیشقدم مقصد را خوب نگرفته بود و برای همین بجای اینکه از فلان محل برگردد یک مسیر اضافه ما را برده بود و همه خسته شده بودیم ... دست هر یکی از سربازها هم یک تفنگ ام یک داده بودند و چند تفنگ قدیمی تر هم بود !! اینها برای خالی نبودن دست سربازان بود و عملا حکم چماق را داشتند و ما به شوخی می گفتیم این تفنگ ها آخرین باری که شلیک کرده بودند بطرف میرزا کوچک خان نشانه گیری شده بودند !!! خیلی بلند و سنگین بودند و ...

 

خلاصه اینکه در دو کیلومتر مانده به پادگان یک مسابقه ی دو  برگزار کردند با چند وعده ی سرباز فریب !! و ما هم کمی فریفته دروغ آنها و کمی حس رقابت جوانی و ... آن مسافت را دویدیم !! عصر که بعد از 12 ساعت پیاده روی به پادگان رسیدیم خیلی ها شام نخورده خوابیده بودند و ما هم کمی بعد از شام با همان کفش و لباس خوابیده بودیم !!! نامردها که بعدها به تورم خوردند و حسابی از خجالتشان در آمدم ( که خود یک خاطره از نوع حضرت یوسف (ع) می باشد !!! ) حوالی ساعت 1 شب ، عملیات خشم شبانه اجرا کردند و ملت را ریختند توی محوطه پادگان و به صف کردند !!


من بتوسط دوستانم از  روی تخت پائین آورده (طبقه بالای تخت می خوابیدم !) تا حیاط آورده شده بودم ( با پاسکاری !! ) و بعد توی صف که هر کسی با شماره ، جای خودش را داشت دوباره به محل خودم هلونده شده بودم و همانجا سرپا خواب بودم و بغل دستی هر از گاهی مرا می گرفت !! ( اینها را دوستانم تعریف کرده بودند و خودم خبر نداشتم !! )

 

خلاصه با فریادهای فرمانده پادگان که می گفت " کسانی که اسلحه هایشان را همراه ندارند بیرون بکشید !! " بیدار شدم !! و اطرافم را نگاه کردم ، یادم نمی آمد چرا آنجا هستم و قضیه چی بود !؟!؟  من هم بیرون رفتم و یکی از مربیان تاکتیک پادگان با دیدن من پرسید : " اسلخه ات کجاست ؟ " گفتم : " اسلحه که سهل است ، خودم تازه فهمیده ام اینجا هستم ، اونایی که مرا آورده اند باید اسلحه ام را هم می آوردند !! " خیلی به او برخورده بود و با فریاد گفت : " حالا اگر اینجا میدان جنگ بود بدون اسلحه چکار می کردی !؟ " منهم خیلی خونسرد گفتم : " صبر می کردم دوستم شهید بشود ، اسلحه ی او را بر می داشتم !! " این حرف من یک خنده ی دسته جمعی بهمراه داشت و بنده خدا دید بهتر است ادامه ندهد و با این جمله که " تو دیگه مُرده ای !!! " از کنار من رد شد که یکی از بچه ها بلند گفت : " فاتحه .... " ( یعنی من اینقدر هوادار داشتم ها ... )

 .........

 

تقریباً به ایستگاه آن همکار رسیده بودیم ... گفتم : " این خاطره بخاطر اتفاق دیروز بود ، ولی اینها از من خواسته بودند نگذارم بخوابی که شکر خدا نتوانستی بخوابی !! حالا پیاده شدنی در را آهسته ببند تا من کمی بخوابم !! "

 

کمی بعد با فریاد دسته جمعی ملت که می گفتند " بانک ملی " ( سر کوچه مان یک بانک ملی هست !! ) بیدار شدم ...

 

نظرات 2 + ارسال نظر
نگین جمعه 8 آبان 1394 ساعت 10:40

سلام

جالب بود
یکی از خاطرات شیرین بیست سال(!) خدمت سربازی


ببخشید اون قسمت "نامردها که بعد به تورَم خوردند" رو به اشتباه خوندم : به تَورّم خوردند!!!!

حالا هی با خودم میگم یعنی چی ؟
نامردا چطوری به تورّم میخورن؟!!!

با این اوصافی که فرمودین ، فکر کنم خانمها رو اگه ببرن سربازی ، کلّ دو سال رو بشینن گریه کنن

قلمتون جاری....

سلام
انسان اگر در همه ی لحظات زندگیش توجه کافی داشته باشد می تواند همه را بخاطر بسپارد ؛ در مورد سربازی چون دو سال زندگی در اختیار خودش نیست و واقعا اجباری می باشد برای همین ریز و درشتها بهتر در یاد می مانند و برای یکی مثل من داستان های سربازی واقعا نوشتنی هستند !!
به تورم خوردند برای این بود که بعد از حدود 18 ماه من سقز بودم و پست فراانتظاری داشتم که بجرات می توانم بگویم برای هیچ سربازی من بعد و حتی من قبل تکرارپذیری نخواهد داشت (!) و 8شت نفر مربیان آن پادگاه را اعزام کرده بودند سقز ( سقز محور عملیاتی استان های تهران و مازندران بود ) و آمدند نشستند مقابلم تا دو نفردونفر آنها را برای چهار گروهان گردانمان تقسیم کنم وآنجا هم داستانی داشتم !!
ولی من فکر میکنم خانم ها اگر بروند خدمت ، مسئولین پادگان بیشتر گریه بکنند تا سربازهایشان !!

علی امین زاده شنبه 9 آبان 1394 ساعت 18:51 http://www.pocket-encyclopedia.com

این یه چیزی معادل اون جوک معروف اسلحه ناموس سربازه بود!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد