یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

چرا من !؟ چرا تو !؟ (2)

 

فکر می کرد با درک آن مطلب گنگ روزگارش بهتر خواهد شد ولی دلآشوبی که داشت خیلی زود برگشت و باز او را در خود فرو برد ، حالا بغیر از آن دلشوره چیز دیگری هم او را اذیت می کرد ، تعریف فرشته ها از تازه وارد خیلی روی اعصابش بود و حسابی او را بهم می ریخت...

  

گاه مجبور می شد بنشیند و دو ساعت منبر بگذارد که چرا ؟ که چی ؟ ولی طرف صحبت هایش فرشتگانی بودند که فقط گوش می کردند و حرف هایش روی آنها تاثیری نمی گذاشت ؛ البته حرف های او را هم گوش می دادند و منطق اش را با حرکت سر تائید می کردند ولی می دانست که همزمان به آن آدم سفالی می اندیشند و هر وقت نامش می آید انگار خوش به حالشان می شود ...

 

حالش از دست اینها هم بهم خورده بود ، قبلا هم دل خوشی از اینها نداشت و همیشه فکر می کرد آنها موجوداتی گنگ و بی مصرفی هستند ولی در حد همین افکار خلوتی خودش بودند ، این اواخر کم کم داشت فکرهای خلوتی اش را بیرون می ریخت و از گفتن برخی حرفها ابائی نداشت ... آنها را متهم به ندانستن می کرد ، کارهایشان را مسخره می دانست ، تعریف و توصیف هایشان را بی اساس و توخالی می خواند و ... یکی دوبار هم گوشزد شنیده بود ولی ول کن نبود ؛ همین چند روز پیش بود که جبرائیل موقعی که از کنارش رد می شد به او شیشکی انداخته بود که " انگار کسی جایت را تنگ کرده که بهم ریخته ای !؟ " می دانست که او با بقیه فرق دارد و می تواند برود کتابخانه مرکزی ، پس بیراه نمی گفته ... با خودش فکر کرد که سر راهم به کتاب آفرینش سری خواهم زد تا ببینم مطلب جدیدی بالا آمده است

 

نمی دانست چرا این روزها همین کتابی که سالها مایه ی دلخوشی اش بود زیاد به دلش نمی نشیند ، آن وقت ها نمی دانست دنبال چه مطلبی می گردد و هر چه می دید و می خواند خوشآیندش بود ولی حالا کتاب را باز نکرده آن موجود سفالی جلوی چشمش بود و می خواست در رابطه با او بخواند ، کمی با خود اندیشید : " چرا با این جبهه گیری دارد خودش را اذیت می کند !؟ یکی که سهل است صد تا صد تا موجود اضافه شود ، مگر اینهمه بودند چه اتفاقی افتاده بود !؟ " ولی باز به حرف آن فرشته ی بزرگ فکر کرد ؛ انگار این آدم واقعاً داشت جایش را تنگ می کرد !؟ به عقل خودش خندید ، این هنوز نه بالی دارد و نه پری ، نه جایی دارد و نه کس و کاری ، مثل بچه ی کوچک دائم در آغوش این و آن است و کسی را نمی شناسد ، نه تعریفی برایش کارساز است و نه توصیفی که می شنود فرقی بحالش می کند ، اینجا عرش اعلی هست و همه ی آنهایی که اینجا هستند در اوج عزیزی هستند ، چه اندیشه ای این ترازو را توی مغز او فعال کرده است که سهم کی سنگین شد و سهم چه کسی اندک ... جبرائیل راست می گفت ؛ ولی کسی که جایش را تنگ کرده بود ، آدم نبود !! طرز فکر جدیدش بود و حساسیتی که در او بود ، آدم چکار با او داشت !؟ حتی او را نمی شناخت ...

 

سرش را برد توی کتاب ، هر چه خواند تعریف از آدم بود ، از کارهایش ، از فرزندانش ؛ پس آدم هم مثل آنها تناسل و خودتولیدی دارد !! برایش خیلی چیزها هنوز مفهوم نبود ، خیلی چیزها هنوز رمزگشایی نشده بودند ، کجا می خواست برود زندگی بکند ، در عرش که تولید و تناسل معنی ندارد ، اینجا پاک تر از این حرفهای سبک سرانه است ، لابد باید جای دوری فرستاده شود ، یاد روزگار خودش می افتاد و جایگاهی که داشت ، گذشته ی جالبی نداشت ... هر طبقه ای بالا می آمد سرشار از شور و شعف می شد و برای این پیشرفت و ارتقای جایگاه و جدا شدن از آن زندگی پست خدا را شاکر بود ، زمزمه های شاعرانه و عارفانه اش ورد زبان ملائک شده بود ، از فکر کردن به جایگاه گذشته اش حالش بهم می خورد ، از اینجا تا آنجا هزاران سال عبادت و بندگی فاصله بود ... جایگاه تناسل پست ترین جایگاهها بود ؛ آدم می رود آنجا که چکار بکند !؟ اصلا چرا باید برود !؟ باید بهانه ای برای اینهمه شوت کردنش باشد ...

 

چیز زیادی دستگیرش نشد ، بلند شد تا بیرون برود که دید آدم دارد می آید ، خیلی آرام به گوشه ای خزید ... این الف بچه اینجا چکار دارد !؟ یعنی چیزی سرش می شود !؟ ننر بازی هم حدی دارد !؟ اینجا جایگاه هفت تنان است !! بعد با خود فکر کرد آنها هم هرچند بزرگ ولی فرشته ای بیش نیستند ... از فکری که کرده بود شرمنده شد !!؟ آنها دوستان نزدیک او بودند و در راه رسیدن به این مقام خیلی کمکش کرده بودند ، خود را نفرین کرد !! نفرین کردن هم جزو صفاتی بود که با خود تا آن بالا آورده بود ، هیچوقت هم نیازی به آن پیدا نکرده بود ، این چیزها در عرش بازاری نداشت ... بعد از هزاران سال اولین بار بود که از آن استفاده کرده بود ؛ هرچند برای خودش !!

 

آدم رفت و کنار کتاب بزرگ نشست ، در چشمانش شور و شوق عجیبی دیده می شد ، انگار داشت با چشمانش جرعه جرعه از کتاب معرفت می نوشید ، به او حسودیش شده بود !! این حالت را او در خود تجربه کرده بود ؛ البته تا این موجود نحیف و سفالی خلق نشده بود !! آرام آرام از جایگاه خود بیرون آمد تا با آدم حرف بزند و ببیند اوضاعش از چه قرار است ...

 

- " وقتی آن را نگاه می کنی ، چه چیزی اینگونه تو را مشعوف می کند ؟ "

 

آدم یکه ای خورد ، ابلیس از این کا رخود احساس غرور کرد ، می دانست که چنین خواهد شد ، این را هم از جوانی اش و زندگی قبلی اش بهمراه داشت ، با خود فکر کرد بعد از هزاران سال ، خلق و خوی اولیه اش به سراغش آمده اند ؛ حسادت ، غرور ، نفرین کردن و ...

 

- " تو کیستی ، اسمت چیست ؟ "

 

این بار آدم از او جلو افتاده بود و از او سوال می کرد ، بیشتر خوشحال شد ، اولین باری بود که یک همصحبت پیدا کرده بود که اهل سوال و جواب بود ...

 

- " اسم من عزازیل است ... "

 

آدم سرش را بعلامت تعجب تکان داد و حرفش را ادامه نداد ، سرش را بطرف کتاب برگرداند ... این کار او برای ابلیس گران آمد ، و با خود فکر کرد اگر این آدم می تواند تا اینجا بیاید حتماً از رتبه بندی هم چیزهایی می داند و باید او را هم بشناسد و جایگاهش را محترم بدارد ، این بی احترامی یعنی چه !؟

 

- " چیزی شنیدی که باعث تعجب ات شد !؟ "

 

- " وقتی وارد شدی ، فهمیدم از فرشتگان نیستی ولی وقتی اسم ات را گفتی دیدم همنام فرشتگان هستی ، بهمین جهت تعجب کردم ... "

 

- " از کجا دانستی از فرشتگان نیستم ؟ "

 

- " آنها هر وقت کنار من می رسند ، با درود و تهیت با من برخورد می کنند و تو با بدترین رفتار در کنارم ظاهر شدی ؛ حالا اجازه نگرفتی که هیچ ، یک اُهویی ، اِهه یی !! ... "

 

- " آهان ... پس باید اجازه بگیرم !! از تو !؟ "

 

- " اولین چیزی که یادم دادند همین بود ، نگفتند از چه کسی ، این جوری فهمیدم که برای ورود به خلوت ، باید اجازه گرفت ، همین ... "

 

خیلی بد شده بود ، تا همین حالایش چند دست از آدم عقب افتاده بود ... این را هم به فرق آدم با فرشته ها اضافه کرد ، آنها موجودات بی اعتراضی بودند ، تا حالا اشتباه کرده بود که فکر می کرد آنها گنگ هستند ، آنها اشتباهاتش را به رخش نکشیده بودند تا در عرش احساس تنهایی نکند ولی این انگار می فهمد ...

 

- " نام اصلی من ابلیس است ... "

 

آدم کتاب را بست و عزم رفتن کرد ، انگار با شنیدن نام او هول شده بود ...


ادامه خواهد داشت ...

 

 

نظرات 3 + ارسال نظر
ت چهارشنبه 11 شهریور 1394 ساعت 19:55

عالی، جذاب و پر از خلاقیت...
یه داستان دیگه هست از مارک تواین بنام آدم و حوا که روایت متفاوتی از حکایت آفرینشه. راستی حوای قصه تو کو دادو؟

سلام
فعلا رو هواست !!

GRBL چهارشنبه 11 شهریور 1394 ساعت 22:45

جناب دادو خوشحالیم از اینکه قلم زیباتونو مجددا به کار گرفتید و ما رو هم از ابتدا سهیم کردین... بی صبرانه منتظر ادامه ش هستیم...
با اجازه نطرات رو نگه میدارم برای انتهای داستان!

ممنون ا زنظر لطفتان

مریم سه‌شنبه 12 آبان 1394 ساعت 19:37

سلام
جالب بود
من چند بار پا تو کفش فردوسی کردم و داستانهای شاهنامه رو به زبان خودم روایت کردم اما تا الان با داستانهای قرآنی این کار رو نکرده بودم
پس به نظر شما سرنوشت ما از قبل در کتاب آفرینش نوشته شده،
اینکه بوی جبر می ده (نمی گم شما اشتباه می کنید، عالم ذر و پیمان الست به نوعی نظر شما رو تایید می کنند)

سلام
مرسی از وقتی که گذاشتید !؟
این اصلا بو نمی دهد !! آیا علم به ابد و ازل در خدا تعریف نشده است !؟ ضمنا جبر داریم تا جبر !! گاهی اختیار نوعی جبر برای انتخاب است !!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد