دیشب چند قسمت به داستان پنجم اضافه کردم ، تا جبران مافات بشود !! چند وقتی بود که ننوشته بودم ...بعد دیدم زیادی واقعی شد و فرداست که کار دستم بدهد برای همین دو سه قسمت را دوباره پاک کردم تا از نو بنویسم ...
ادامه مطلب ...
چند روز پیش با دوستان بودیم ، همان که ذکر خیرش با عکسی از شاهگلی در شب بود !! بین حرفهایمان از مرخصی حرف به میان آمد و من گفتم : " برنامه ی کاری من جوری است که زیاد نمی توانم مرخصی بگیرم " گفتند : " چرا ؟ "
امروز موقع بازگشت از کارخانه باران شروع شد ، چند روزی هست که عصرها آسمان یک آفتابه آب برمی دارد تا شهر را آب و جارو بکند ، بعضی ها که خوش سلیقه اند اخم می کنند که ماشین شان را باید دوباره بشورند !! بعضی ماشین ها هم ( مثل ماشین دوستی که دیشب باهم بودیم !! ) خوشحال می شوند که آبی به تنشان می خورد !!!