یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

7070


شب آخر را هم پای منقل برگزار کردیم و اوقات خوشی داشتیم ،البته قبل از خواب کوچولو ها را باید روغن مالی می کردند که زیر آفتاب سوخته بودند ، یکی از فسقلی ها هم تا آرنج قرمز شده بود ، ولی خوبیش این بود که محل نمی گذاشت ...

 

 

سالهای قبل برای تعطیلات نوروز به دیزین می رفتیم ، مردم منطقه و هتلدارها و خانه داری های هتل بر این باور بودند که دیزین برای تبریزی هاست و شمشک برای تهرانی ها ، دلیل هم این بود که تهرانی ها بدلیل نزدیکی مسافت صبح می آمدند و عصر برمی گشتند ولی ما برای اقامت چند روزه می رفتیم ، در ضمن رضایت خاصی از تمیز نگهداشتن اتاق ها از ما داشتند ، غالبا بدلیل شناختی که از ما داشتند اتاق های تمیز را به ما می دادند و می دانستند موقع تحویل اتاق تمیزتر برمی گرداندیم ... برخی ها به گمان اینکه خانه داری هتل وظیفه دارد بیاید و اتاق را مرتب بکند و یا برای تحویل به دیگری باید اتاق را رفت و روب بکند ، چنان اتاق را بهم می ریختند که انگار قوم تاتار آمده باشد !! دبتر از این رفتار یک تفکر ناهنجار است و آن اینکه برخی فکر می کنند با آلوده سازی به اشتغال برخی کمک می کنند و فکر می کنند اگر آشغال نریزند شهرداری یا هتل نفراتش را اخراج می کند !! 


حوالی ساعت 10 ویلا را خالی کرده و تحویل عمو صادق دادیم ، او هم رفت سرکی کشید و آمد ، رفت که انجام وظیفه کرده باشد والا تمیز از زمان تحویل به ما تحویل داده بودیم ، خودم شب کلی روی یخچالش کار کرده بودم و برفک هایی که از زمان یخبندان معروف مانده بود را تمیز کرده بودم ، روزیکه ما تحویل گرفتیم در یخچال بدلیل برفک و یخبندان بسته نمی شد و نمی دانم چرا متوجه نشده بودند !!


مسیرمان بطرف رامسر بود و از آنجا بطرف رشت ... قرار شده بود در بازگشت از مسیر طارم - زنجان برگردیم ، برای همین باید به اتوبات لوشان قزوین می پیچیدیم و از رودبار مسیرمان را بطرف سمت راست دریاچه سد سفید رود ادامه می دادیم ، طبق معمول ( چون در تعطیلات آن طرف حضور داشتم و همیشه هم آنجا را باترافیک سنگین می شناختم !! ) از کوچصفهان که فرعی سنگر به رودبار بود را با حوصله ی زیاد رفتیم و در رودبار وارد داخل شهر شده و دریاچه را دور زدیم و به مسیر طارم - زنجان که اصطلاحاً به مسیر گیلوانا مشهور است پیچیدیم ...


باد در منجیل چیز غریبی نیست و جزو ساختار اقلیمی و آب هوای آنجاست ولی آن روز بدجوری باد بود ، در آن طرف دریاچه بزرگ و زیبای سفید رود ، توربین های بزرگ تولید برق دیده می شد ، از منطقه ی یادمان کشته های زلزله ی سال 69 رودبار - منجیل هم رد شدیم و خاطرات آن روزها برایمان زنده شد ...


من طبقه ی بالای خانه داشتم فوتبال می دیدم ، مرخصی بودم و فردای آن روز باید می رفتم سقز ... نیمه شب بود و بازی برزیل با (...) ، مادرم آمد بالا و می دانست که بیدارم و پرسید : " زلزله را متوجه شدی ؟ " بااطمینان گفتم نه ، دلیل اش هم این بود که در ان لحظه داشتم چایی می خوردم ، خیلی ها متوجه شده بودند و خیلی ها هم نه !! فردایش رفتم سقز و وقتی رسیدم از مرکز سپاه زنگ زدند که به بچه های شمالی ، اگر خواستند بدون چونه زدن و بدون محدودیت ( تا بازگشت ) مرخصی بدهیم ... چند نفری آمدند و مرخصی گرفتند و رفتند ، برخی برگشتند و برخی دیگر برنگشتند ، آنها که خانواده هایشان را از دستداده بودند را بخشیدند ... یک پسر خوبی هم داشتیم که از روستایشان فقط او که در سقز بود و خواهر کوچکش که بیمار بود و خانه ی خاله اش در رشت مانده بود ، زنده مانده بودند ... کل روستا در اثر رانش زمین ناپدید شده بود !! هنوز هم وقتی نام زلزله ی 69 را می شنوم تصویری از او جلوی چشمم می آید ... چند روز بعد هم که فینال بود و شب قبل از فینال یک کرکری داشتیم با فرمانده یکی از گردان ها و صبح همان روز شهید شد و به بازی فینال نرسید ... یادش گرامی !!


کمی جلوتر در یک زاویه مناسب نگهداشتیم تا چند تاعکس بگیریم ولی باد بقدری شدید بود که باز کردن در ماشین سخت شده بود و بعد از باز کردن ، بستن آن !! مثلا ما مردها پیاده شدیمو کمی جلوتر رفتیم ، باد ما را عین کاه بلند می کرد ، برای گرفتن عکس دوستم مثل کشتی گیرها که برای گرفتن زیر می روند ، کمرم را گرفته بود و من با مشقت عکس گرفتم ؛ ولی وضوح بی وضوح !! یاد فوتورافچی بخیر که در نخجوان ، کنار دریاچه باتابات ، دنبال وضوح می گشت !!!!



http://s6.picofile.com/file/8193284892/IMG_0227.JPG


http://s6.picofile.com/file/8193284968/IMG_0226.JPG

 

http://s6.picofile.com/file/8193284784/IMG_0228.JPG


عکس ها یک چشم انداز زیبا را به نمایش می گذارند ولی آنسوی دریاچه تقریبا ناپدید دیده می شود ، شاید هم برای وبلاگ همین اندازه کافی باشد ... باد خیلی شدید بود و امکانی برای ناهار خوردن نبود ، کمی هم جلوتر رفتیم ، این منطقه که به منطقه زیتون مشهور است ، تقریبا در دهک های پائینی از امکانات و رشد برخوردار است ، تمام این دره ی بزرگ که الموت هم شامل آن می شود همین وضعیت را دارند ، عدم دسترسی مناسب و قرار داشتن بین کوههایی که نه آنقدر بلندند که مخازن آب باشند برای سرسبزی و نه آنقدر کوچک که مزارعی باشند برای کشاورزی ، اینجا دودکش بزرگی ست که باد را فوت می کند توی چشم منجیل !!


وارد گردنه شدیم و دو 206 داشتیم یک پراید را اسکورت می کردیم ، انتهای مسیر دیدیم پشت سر ما بجای پراید آن یمی 206 می آید و توقف کردیم ، کمی بعد زنگ زدیم و دیدیم کمی پائین تر پنچر کرده است ، باتفاق آن یکی دادو رفتیم پیش پراید و متوجه شدیم دوستمان برای تعویض چرخ جک زده ولی جک  چرتیده ( در رفته !! ) و ماشین ولو شده روی زمین !! جک پراید هم که زوری به بلند کردن پراید نمی رسید !!!!! جک 206 را زدیم و زور بازوی من که هر از گاهی بدرد می خورد بکار آمد و چرخ را عوض کردیم و راهمان را ادامه دادیم ... اگر دلتان به جک ماشینتان خوش است ، نباشد ، قبل از اینکه توی گردنه پنچر کنید توی حیاط خانه آن را امتحان کنید !!


کمی بعد افتادیم توی اتوبان زنجان - تبریز ، و کمی بعدتر در خانه بودیم ، حوالی ساعت 22/30 !!

 

نظرات 4 + ارسال نظر
همطاف یلنیز جمعه 22 خرداد 1394 ساعت 15:04 http://forushgaheman-shoma.blogsky.com/

سلام سلام
آنجایی که گفتید"و زور بازوی من که هر از گاهی بدرد می خورد بکار آمد" یاد ژان وارژان (درست نوشتم؟) بینوایان افتادم
.
این باد شدید را شاید نه به اندازه آنجا ولی به همان شدت که تعادلم را بسختی حفظ می کردم مبادا باد مرا ببرد اینجا تجربه کرده ام. ترسناک است
.
خدارو شکر آمتاب سوختگی فسقلی ها شدید نبوده وگرنه چه دردی می کشیدند طفلکی ها

وحید جمعه 22 خرداد 1394 ساعت 23:42

انشاالله همیشه به گشت و گذار باشید و ایام بر وفق مراد ...
فقط من هرچه جمع و تفریق کردم به نتیجه ای نرسیدم : گویا شبانه روز شمالی ها بالا و پائین می زند و مثل مال ماها همیشه 24 ساعته نیست ، گاهی 26 ساعت است و گاهی 20 ساعت !!

سلام
زیاد طول نمی کشد که بحث کوانتوم به نانوایی ها هم می رسد

همسفر شنبه 23 خرداد 1394 ساعت 09:09

توصیفتون از رامسر و رشت در حد صفر چرا پس !؟!

رامسر یا رشت را باید شهردار و ملت شان توصیف بکنند ، بار اولم نبود که بنشینم چه چه و به به بکنم ، ددر ما بخاطر دورهم بودن بود نه دیدن رشت یا رامسر ، آنها در اولویت شصت و پنجم بودند !!
من از سه - چهار سالگی یک پایم توی آب دریاست !!

همسفر شنبه 23 خرداد 1394 ساعت 11:30

دیدید حالا به 3 نرسیده حداقل بند "مهربان سخن گفتن " یادتون رفت اونم در مقابل یک سوال محترمانه !!

اولا که جواب سوال را محترمانه داده بودم ، میماند شرح دعای سحر که آنهم نقل قول بود ... در مقایسه با حرص و جوشی که خورده بودم نهایت لطف و صفا و مهربانی بود !!
ضمنا مرد عاقل تا نمیرد عقلش ثابت نمی شود !!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد