31
- " اول از هر چیز ، بنظر تو من چقدر به تو اعتماد دارم ؟ "
- " اول از هر چیز ، من نه تنها به شما که به هیچکس اعتماد ندارم ، نیازی هم ندارم ... دوم اینکه شما بواسطه ی کارتان به هیچ کس اعتماد ندارید و من اصلا از این موضوع ناراحت نمی شوم ... "
- " خیلی خوب شد ... من به شما اعتماد ندارم چون برای رفع جوی که وجود دارد باید کارهای زیادی صورت بگیرد ، در ضمن باید بگویم که تنها شخصی هستید که فکر کردم می توانم با شما حرف بزنم و متهم به دیوانگی نشوم ، همین ... "
- " این قسمت از حرفهایتان را باور کردم ... "
- " و اما داستان امروز عصر ، طبق تماسی که سرگرد با من گرفته بود خبر داد که در ادامه ی پیگیری های پرونده ی کسانیکه گزارش کرده اند با جن و ارواح سر و کار دارند بهمراه یک گزارش دهنده قرار است بروند خانه ی یک نفر به بهانه ی عیادت و مجوز بردن چند نفر سرباز برای اقدام احتمالی را گرفت ، من در یک جلسه بودم و نتوانستم مثل همیشه دورادور مراقبشان باشم ، یک ساعت بعد تماس گرفتم و جوابی که به من دادند نامفهوم بود ، توی آن خانه یک نفر مرده بود و جنازه ی یک دختر هم آنجا بود که می گفتند مرگ او متعلق به بیش از بیست سال پیش بود !! و در عین حال با مِن مِن زیاد گفتند که سرگرد ناپدید شده است ... "
- " من که گفتم سرگرد به همین زودی ها جیم خواهد شد ... "
- " از قرار معلوم ناپدید شدن و جیم شدن باهم فرق دارد ، سرگرد در آن خانه ناپدید شده است و از آن خانه بیرون نیامده و از شهر خارج نشده است ... "
حدس می زدم که چه اتفاقی افتاده است ، ناصر کار خودش را کرده بود ، دوست داشتم بشنوم که دختر جمشید هم ناپدید شده است ولی نمی خواستم دستم رو بشود و برای همین سوال نکردم و قیافه ی احمقانه ای گرفتم ...
- " وقتی سرگرد وارد آن خانه می شود ، با جنازه ی دختری روبرو می شود که اهل خانه می گفتند بیست سال پیش ناپدید شده بود و حالا با همان سن و سال پیدا شده است ، سرگرد مشکوک شده پیگیر قضیه می شود ولی به گفته ی شاهدان ماجرا سرگرد ناپدید می شود و یک مرد جوان که تو او را می شناسی و چند روز پیش باهم دیده شده بودید و سرگرد گزارش کرده بود و آنها برای عیادت او رفته بودند نیز بعد از ناپدید شدن سرگرد فوت کرده است ... "
- " منظورتان ناصر دیوانه است ، عجب ... بیچاره مرد ! داستان غم انگیزی داشت ؛ اگر چیزی که گفتید راست بوده باشد از این به بعد نباید به ناصر دیوانه بگویند و مثل اینکه ما دیوانه بودیم که حرفش را باور نمی کردیم ... "
- " کدام حرف هایش را ؟ "
- " من دیروز عصر آنجا بودم و تا شب پیش ناصر ماندم ، قرار بود امروز به آنجا بروم ولی کار داشتم و دیروز رفتم ... "
- " چیزی در مورد رفتن تو به آنجا برای من نگفته اند !؟ "
- " شاید آنهایی که بدردتان بخورد را گزارش می کنند و بقیه را سرگرد برمی دارد !! از راننده ی پیکان قراضه ی مراقب من بپرسید ،می گوید که حوالی ساعت 11 شب من از خانه ی آنها بیرون آمدم ... "
- " با این حساب ، شما داستان امروز را می دانستید !! "
- " دیشب ناصر تعریف کرد که خیلی سال پیش از عمویش طلسمی یاد گرفته بود و با آن خواهرش را ناپدید کرده بود و از این اتفاق بهم ریخته بود ، حتی گفت مادرش هم از مرگ خوهرش دق کرده بود ، و بعد خیلی حرف زد که برای من نامفهوم بود ، دلیل آن هم این بود که خیلی ناراحت بود و گریه می کرد و هی بیهوش می شد ... بعد از 4 نفری حرف زد که یکی از آنها نظامی بود و با عمو و دوستان عمویش یک باند داشتند برای یافتن دفینه و گنج ... من شب به خانه مان برگشتم و صبح کارخانه بودم تا اینکه به خانه برگشتم برای استراحت و دوستم برای رفتن به خانه ی ناصر دیوانه ، برای عیادت ، از من دعوت کرد و من جواب منفی دادم ؛ شاید هم کسی که گزارش داده بود او بود ، بعد هم که شما زنگ زدید ... من حرفهای دیشب ناصر و امروز شما را روی هم ریختم و آن حدس ها را زدم ! "
- " من حرف شما را باور نکردم ولی به شخصیت مرموز سرگرد شک کردم ، من شکایات متعددی در مورد او داشتم که بخاطر نوع کارش همه را بایگانی می کردم ، باید برگردم و همه را از اول مرور بکنم و قبل از هر چیز تیمی که با سرگرد کار می کردند را برای برخی سوال و جواب ها جمع بکنم ... "
- " اگر از دست من کمکی برمی آید در خدمتتان خواهم بود ، البته سرگرد چند تا خبرچی هم داشت ، یکی شان در هلال احمر بود ، نامش مهدی است ، شاید هم فامیل سرگرد باشد ، یک تابلونویس هم هست بنام ناصر که شاید در مورد قرار امروز عصر سرگرد بدردتان بخورد ... "
خیلی دوست داشتم تا نام احمد را هم بدهم تا کمی حالش گرفته شود ، ولی می دانستم که تحملش را ندارد و در ضمن فکر کردم شاید پرونده ی قبلی مان در مورد وسایل عتیقه کار دست مان بدهد ، از اینکه مهدی و ناصر تابلو نویس کمی گوشمالی می شدند خوشحال بودم ، تنبیه طبیعی آنها توسط این مرد بهتر از تنبیه و گوشمالی غیرطبیعی من بود که نمی دانستم به کجا ختم می شد ...
- " من بزودی با شما تماس می گیرم ، ولی دیگر نگران مراقب های سرگرد نباشید ، آنها را خودم جمع خواهم کرد ... "
- " مراقب های خود شما چی !؟ "
- " کدام مراقب ها !؟ "
- " آنهایی که بدستور سرگرد شما را زیرنظر دارند و یا آنهایی که شما برای مراقبت از من می گذارید !؟ "
- " شک خوب است ولی اگر زیاده از حد باشد ، آرامش زندگی را بهم می زند ... فعلا می توانی بروی ... "
از ماشین پیاده شدم و در حالیکه بین غم و شادی سرگردان بودم ، بطرف خانه راه افتادم ، یکنفر منتظرم بود تا با دیدن من شاخ دربیاورد ؛ راننده ای که سر کوچه مان کمین کرده بود !!
ادامه دارد ...
این قسمت های داستان خدایی پر از هیجانه خوشمان می آید
دستتون درد نکنه