یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

انتقام

 

30

   

 

تقریبا دیروقت بود ... آرام از کوچه ی آنها وارد خیابان شدم ، کمی که راه افتاده بودم صدای استارت شدن ماشینی را شنیدم ، بدون اینکه سرم را برگردانم احساس کردم کسی سر کوچه کشیک بود برای پائیدن من ، عرض خیابان را بهانه کردم و در حالیکه صورتم را طرف تابلو نئون یک فروشگاه گرفته بودم سر کوچه را دید زدم ، یک پیکان زوار دررفته روشن شده بود و راننده سعی می کرد خودش را پائین بکشد که دیده نشود ، خیلی دوست داشتم به آرامی او را از صفحه ی زندگی محو بکنم و برایم اصلا کار سختی نبود ، ولی یاد حرف روژان افتادم که گفته بود انتقال انسان ها به دنیای سایه ها می تواند موجب دردسر بشود ، ضمنا این کار را هر زمانی می توانستم انجام بدهم و عجله لازم نداشتم


ماشین دورادور مرا تا سر کوچه مان تعقیب کرد و بعد هم که من وارد خانه شدم ، کارم تمام شده بود ، این دومین آرزویی بود که برآورده بودم و با اینکه برای خودم خیلی نفع داشت ولی از بابت ناصر دیوانه بیشتر خوشحال بود ، داشتن دردی که نتوان آن را به دیگران توضیح داد خیلی سخت است و شاید عامل همه ی بدبختی های ناصر که او را به مرز جنون برده بود همین دردی بود که بین دوست و آشنا کسی آن را باور نداشت ...


شب تا صبح خواب و بیدار مانده بودم ، گاهی رویاهایم را توی خواب دنبال می کردم و گاه بیدار شده و به در و دیوار اتاق زل می زدم ... سر سوزنی آرامش نداشتم ، دوست داشتم همان شب بروم و انتقامم را از آن زن بگیرم ، گاه به سرم می زد که نقشه ای برای انتقام از سرگرد بگیرم ، کارهایی زیادی بود که می توانستم با پرداختن به آنها برای خودم سرگرمی و تفریح دست و پا بکنم ، حالا قدرتی داشتم که می توانست مرا به هر کاری وسوسه بکند ، تنها چیزی که به آن فکر نمی کردم پول بود و تنها چیزی که در برنامه هایم به آن نیاز نداشتم !!


خیلی ها بخاطر پول وارد این وادی ها می شدند و من یکی دو نفر را می شناختم ولی بعدها به راهی کشیده می شدند که پول از چشمشان می افتاد و من گاهی فکر می کردم همان حالت را دارم ، تا صبح بشود ساعت ها وقت تلف کردم و بالاخره به صدای زنگ بلند شده و راهی کارخانه شدم ...


خوبی کارخانه این بود که وقت برای فکر کردن به مسایل مختلف و پر و بال دادن به خیالاتم نداشتم ، حواسم به کارم بود که دچار سانحه و حادثه نشوم ، ظهر به خانه رفتم و یکی دو ساعتی خوابیدم ، حوالی عصر بود که مرا برای تلفن بیدار کردند ، احمد پشت خط بود ، می دانستم چه کاری می تواند داشته باشد برای همین کمی سربه سرش گذاشتم و بعد فهمیدم ناصر از تابلو نویسی با او تماس گرفته و گفته که منتظر من مانده تا باهم به خانه ناصر دیوانه برویم ، بدبختی روی سرش سایه افکنده بود ، وسوسه کارش را ساخته بود و حالا شده بود غلام حلقه به گوش دختر جمشید ...


خبر دادم که به او بگوید نمی توانم بیایم و کار واجبی دارم و همچنین خواستم تا بگوید که خودم دیروز رفته و ناصر دیوانه را عیادت کرده ام !! از تعجبی که احمد پشت تلفن کرد فهمیدم از شدت تعجب کارگاه تابلو نویسی روی سر ناصر خراب خواهد شد ...


خیلی خسته بودم برای همین دوباره برگشتم و خوابیدم ، شب شده بود که دوباره مرا پای تلفن خواستند ، فکر کردم ناصر تابلو نویس و یا بازهم احمد بوده باشد ، وقتی پای تلفن رسیدم مادرم خبر داد که یکی به اسم دکتر محسنی پشت خط است !! این اسم رمز بین من و آن مرد ناشناس بود که اصلا دوست نداشتم زیارتش بکنم ، برای اینکه در خانه مظنون نشوند گفتم که دکتر محسنی از هلال احمر است و پشت خط قرار گرفتم


- " سلام ؛ آقای دکتر ... "


- " سلام ؛ نمی خواهم زیاد پشت گوشی حرف بزنم ، ولی باید هرچه زودتر تو را ببینم ... "


- " مشکلی پیش آمده است !؟ "


- " اگر مشکلی نبود من چرا سراغ تو می آمدم ، من حالا می آیم سر کوچه تان ... "


- " ولی از من می شنوید بروید یک جایی تا خودم را برسانم ، کوچه ی ما را برای مخابرات کنده اند ، یک چهارراه مانده به سر کوچه ی ما من جلوی مدرسه منتظرتان می مانم ... "


- " مشکلی نیست ولی زودتر باید بیایی ... "


بعد از قطع کردن تلفن یک داستان هم برای مادرم ساختم و با اینکه می توانستم فکرش را بخوانم که حتی یکی از حرفهایم را باور نکرده بود با اعتماد به نفس کامل از خانه خارج شدم


- " پشت در را نیاندازید ، شاید کمی دیر آمدم ، اگر هم نیامدم لابد هلال احمر خواهم بود ، کاری بود تماس می گیرم ... "


حدس زدم شاید کشیک مراقبت از من سر کوچه باشد برای همین کوچه پسکوچه ها را انتخاب کرده و سر از پشت محله درآوردم و بعد با عجله خودم را به جلوی مدرسه رساندم ، یک ماشین آنجا بود که درست جلوی در پارک کرده بود ، از پشت می توانستم ببینم که یک نفر در ماشین است ، راننده داشت جلو را می پائید که در را باز کردم و نشستم ...


- " منتظر کسی هستید ؟ "


- " فکر کردم از پائین می آیی ؟ سلام ... "


- " پائین را مامورهای مراقبت سرگرد بسته اند ، برای همین از بالا آمدم تا اگر دوست نداشتید زیر ذره بین نروید ... "


- " ولی من دستوری برای مراقبت نداده ام ... "


- " سرگرد برای خودش کار می کند نه برای شما ، شاید لازم باشد یکبار دیگر پرونده اش را مرور بکنید ، البته نه سرسری و گذری ، بلکه به همه ی مدارک موجود می توانید شک کنید ... "


- " شما در شک کردن به همدیگر مسابقه گذاشته اید ؟ "


- " ولی من چند روز پیش مسابقه را بردم ، سرگرد شما شاید قلابی نباشد ولی برای شما کار نمی کند ، البته حالا کسی هم نمانده تا برایش کار بکند ، او تنها بازمانده ی یک باند خطرناک است ، تا شما پرونده اش را مرور بکنید شاید او جیم بشود ، دست خالی نیست ولی چیز زیادی دستگیرش نشده است !! "


- " ولی من متوجه نیستم از چه چیزی حرف می زنید ... "


- " پس شما که مرا خواسته اید حرف بزنید تا من متوجه بشوم ! "


- " امروز عصر سرگرد ناپدید شده است ... "


- " پس فرصت دارید تا در آرامش کامل پرونده اش را بررسی بکنید "


- " انگار منظورم را متوجه نشدید، جیم نشده است ، ناپدید شده است ، من دو ساعت است که دارم این کلمه را به همه توضیح می دهم ، کم کم دارم دیوانه می شوم ... "


- " پس منتظر می مانم تا داستان را بشنوم ... "

 

 

ادامه دارد ...

 

نظرات 1 + ارسال نظر
khatere hastam جمعه 8 اسفند 1393 ساعت 11:15

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد