یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

شبگردی عام المنفعه ...


دیشب در خانه کمی منتظر یک تلفن ماندم و بعد که مطمئن شدم خبری نشد ، با خیال راحت نشستم برای شام ، قرار بود شام را سبک برگزار بکنم ولی نمی دانم چرا ترازوی احساسم وقتی لازمش دارم دقتش را از دست می دهد !!

 

بعد از شام تصمیم گرفتم بروم و نیم ساعتی قدم بزنم ، موقع خروج از خانه مادرم دو تا نایلون بزرگ داد دستم و قرار بود نایلون سفید را بدهم خانه ی یکی از آشناها و نایلون سیاه را بندازم در صندوق پستی شهرداری (!!) ، از خانه که زدم بیرون مطلبی یادم افتاد و شروع کردم به خندیدن !!


همسایه ی روبرویی هم همزمان با من از خانه بیرون آمده بود و با دیدن من و خندیدنم تعجب کرده بود ؛ با خودم فکر کردم اگر توضیح ندهم شاید منجر به فوت از ناحیه کنجکاوی بشود و یا خدای ناکرده برود و پشت سرم صفحه بگذارد که پسر حاجی در عنفوان جوانی قاطی کرده است و ...


- " راست اش اینکه یاد یک جریانی افتادم برای آن می خندم والا با این شیب ملایمی که دولت جدید برنامه ریزی کرده نه بی جهت کسی می خندد و نه با دلیل کسی گریه می کند !! "


در کارخانه یکی از همکاران قدیمی تعریف می کرد که صبح که برای آمدن سرکار بیدار شده بود همسرش غذایش را توی یک نایلون سیاه گذاشته بود و بیرون آمدنی از خانه یک نایلون سیاه دیگر هم به او داده و گفته بود " سر راهت این را هم بگذار سرکوچه تا آشغالی ببرد " ... همکار خواب آلود ما موقع ناهار در کارخانه وقتی برای گرم کردن غذایش رفته بود سراغ یخچال دیده بود از سر خواب آلودگی غذا را سر کوچه گذاشته و آشغال ها را توی یخچال نگهداشته است !!! خلاصه اینکه در اولین اقدام همسر و متحدانش را بباد ناسزا گرفته بود و چه دلیلی بهتر از اینکه چرا وقتی می دانست این گیج خواب است ازش کاری خواسته با اینهمه دقت بالا !!! ... بعد رفته بود خانه و آشغالی محله را دیده بود که با ظرف غذایش منتظر اوست و به او گفته بود " صبح که برای بردن آشغال ها آمدم دیدم یک ظرف غذا اینجاست ، جایت خالی ناهار نداشتم ، گرم کردم و خوردم !! " ... حالا بعد از چند سال من هر وقت می خواهم توی صندوق پستی شهرداری (!!) نایلون بیاندازم یاد این خاطره می افتم ... "


بعد رفتم سراغ کارهای خودم ، جلوی یک خودپرداز پیرمردی منتظر ایستاده بود ، وقتی رسیدم متوجه شدم که انتظار او برای رسیدن من بود ، کارتش را داد تا برایش کمی پول بگیرم !! بعد که پیرمرد رفت هوس کردم برای خودم هم کمی پول بگیرم !!


کمی بالاتر از باجه بانک یک گربه ی کوچک ( شاید ششماه !! حالا دیگر تخصصی برخورد می کنیم !! ) به هر رهگذری یک میو می گفت ، معلوم نبود چیزی می خواست یا سلام می داد ولی هیکلش نشان نمی داد اهل احوالپرسی باشد ، به من که رسید یک میوی کشیده حواله داد که از ته معده اش می آمد ، با اشاره ی دست خواستم همانجا بنشیند و منتظر بازگشتم باشد ...


هوا خیلی سرد بود ، برای همین تا سر چهارراه رفتم و ادامه ندادم ، از مرغفروشی یک بسته سنگدان گرفتم برای ناهار گربه ها ، در مسیر بازگشت دیدم همان گربه نشسته و از دور مرا نگاه می کند ، یک پیش پیش گفتم که همان خروجی دهانم یخ زد ولی گربه ی گرسنه حس صدا را از دور گرفت و دوان دوان آمد خدمتم ... بسته را باز کردم، سنگدان بوقلمون بود ، یکی را بیرون کشیدم که اندازه ی سر گربه بود ، انداختم پیش پایش و گفتم : " بیا این را تا صبح برای خودت مشغولیت کن ... "


وقتی به خانه رسیدم ، مادرم یادش افتاده بود که مبلغی باید بخاطر بیمه و بازرسی سالانه آسانسور به همسایه ی بالایی بدهد ، همه ی پولی که از بانک گرفته بودم را دو دستی تقدیم کردم و به اتاقم برگشتم ...


فکر می کردم که برای قدم زدن رفته ام !! شاید دعای پیرمرد برای یافتن یک پسر خوب برای گرفتن پول از بانک بود ، و شاید دعای گربه برای رسیدن به یک شام اشرافی !! حتی پولی که همراه نداشتم و باید از بانک می گرفتم و باید در خانه می دادم و ...


شب قبل از خواب روی گوشی ام تلویزیون را باز کردم و در شبکه ی نمایش فیلم " آتش بازی " را نگاه کردم ، من از فیلم بزن بزن خوشم می آید و آدمکشی هایی که نیاز به تصمیم گیری ندارد و کتک کاری و ... ( مثل فیلم های وسترن !! ) ، خیلی تنبلی ام آمد بلند شوم در تلویزیون نگاه کنم برای همین تا انتها در موبایلم تماشا کردم !!!

 

نظرات 1 + ارسال نظر
khatere hastam چهارشنبه 24 دی 1393 ساعت 15:45

دادو چشم درد نگرفتید؟

گاهی به نکته سنجی شما حسادت میکنم....


دعای خیر پیرمرد... سیر کردن شکم گربه.... راه انداختن کار مادر....
چقدر کارای قشنگ...

حالم اصلا خوش نیست....ربطش رو هم نمیفهمم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد