یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

تنبلی بگذار ، ما هم مردمانیم ...


امروز کم خوابیدم ولی زیاد بیکار و ول معطل بودم ، تا آنجا که پای تی وی هم رفتم !! راستی ما قبلا عادت داشتیم به تی وی ایران می گفتیم تلویزیون ضرغامی (!) حالا کی به جایش آمده است و این تی وی مال کیه !؟  من وقتی توی یک جمعی می گویم که تی وی نگاه نمی کنم ، جوری نگاهم می کنند انگار در خانه ی ما همیشه اخبار ماهواره پخش می شود ، بسکه مردم کافر شده اند و ما را هم به کیش خود می دانند !!

 

 

کمی اخبار راهها و آب و هوا و راهپیمایی ها و صحنه هایی از کربلای معلی و بازگشت زائران را شنیدم ، یادم نرفته بنویسم که عصر که به خانه برمی گشتم یک آگهی به دیوار زدند ، 4 نفر در اثر تصادف در راه مهران به خانه فوت شده بودند !! کاش مردم همانقدر که برای سفر برنامه می گذارند برای بازگشت هم برنامه داشته باشند و کمی فرصت کافی برای آن بگذارند ... همیشه اینطور است !! در کوهنوردی هم خیلی از اتفاقات در بازگشت رخ می دهد ، خیلی ها هدف را قله می گیرند در حالیکه مسیر از قله تا خانه هم باید توی برنامه گنجانده شده باشد !!


صبح دو ساعتی رفتم بیرون تا هم هوایی بخورم و هم از کنار این دستجات عزاداری حرکت بکنم تا چشم و گوشم از اینهمه تجمع و تضرع بی نصیب نماند ، تماشای علم ها و نوشته ها و عبارات بیشتر می چسبد تا دیدن برخی قیافه ها و شنیدن برخی عبارات جاری در زبان مردم و برخی رفتارها ؛ باید در جریان بود ، کسی هم باید باشد که حاشیه ها را بپاید خوشبختانه من از اول حاشیه ساز نبودم !!


به خانه که رسیدم ، کمی دراز به دراز شدم تا استراحتی بکنم ، چشمم به یک سری کتاب و سررسید در طبقه ی همکف کتابخانه ام افتاد ، چند تا را بیرون کشیدم تا مگر بهانه ای برای دور انداختن شان پیدا بکنم ، تاریخ ها مرا به دوردست ها برد ، آن زمان ها که سررسید یعنی ثبت همین کارهای روزمره ای که حالا برایم هر حرفشان تصویری داشت از خاطرات تلخ و شیرین ، دو ساعتی هم دست نوشته هایم را می خواندم ، داستان صعود به آرارات ، سفرهای نوروزی به دیزین و روزانه نویسی برخی اتفاقات و گیر دادن به این و آن ... همه را سر جایشان برگرداندم ، بجای آن سررسید ها و خاطرات ، دوستانی را دور ریخته بودم !!


عصر زنگ خوردم و قرار برای رفتن به سالن برای فوتبال ؛ گفته بودم که پایم درد می کند و هنوز از مصدومیت سه شنبه برنگشته ام ولی گفتند بیا ، بیشتر برای تماشا می رفتم ، همزمان درس جدید فرانسه ام را هم گرفته بودم ، نام روزهای هفته ؛ هرکدام یک تسبیح !! نمی دانم اشکال از تربیت اولیه ماست یا فرهنگ جاری این مملکت ، قرار را برای 5 می گذارند و ساعت 5/15 می آیند ، یکی نیست بگوید برنامه را برای 5/15 بگذار ... مطمئنا آن وقت ساعت 5/30 می آیند !! یکی نیست بگوید : " بدقراری شما ما را بیقرار می کند !! "


باران می آمد ، یکریز و بی خیال ، شاید یک ساعتی بود که می آمد ، باران که می آید خیلی خوب است ، همه مان زیر یک ابر جمع می شویم ، وقتی نمی آید همه زیر یک چتر !! روی پله های ساختمان بغل بانک نشستم و تمرین فرانسه کردم تا همکارم برسد ... باران هم که می آید مردم از عجله های بی دلیل شان دست بردار نیستند ، من از ایستادن در کنار خیابان بدم می آید ، دیدن راننده های نفهم که ماشالله کم هم نیستند !!


حواسم به خواندن فرانسه باشد بهتر است ، مواظب دهان نباشم زبانم را دندان هایم زیر می گیرند !! گوشم به دهانم قفل می ماند که ببیند غلط غلوط مزمز نکرده باشد !! نیم ساعتی زیر باران فرانسه خواندم تا دوستم رسید ... بعد باتفاق رفتیم سالن ، تا ما برسیم باندازه ی کافی دیر شده بود ، مردممی دانند که من ماشین ندارم و همیشه مهمان تشریف دارم ولی باز نگاه پر سوالشان بابت تاخیر به من است !؟!؟ چند نفری هم زیاده آمده بودند ، دوست داشتم وارد بازی نشوم ولی احترام پیشکسوت مگر می گذارد یقه مان از دست این و آن بیرون برود ، رفتم داخل زمین و بدون گرم کردن و حتی یک افت و خیز ساده ، صفر تا صد را زدم رفت رو عرش اعلی ... بیست دقیقه دویدم که ده دقیقه اش خوب بود ، 5 دقیقه اش همراه سکته بود و 5 دقیقه ی آخرش لنگ لنگان !!! آمدم بیرون نشستم و بجای بازی ، شروع کردم به سر به سر بازیکنان گذاشتن ، پسر یکی از همکارهایم هم آمده بود بازی را با گزارش من بیشتر پسند کرده بود !! آنقدر خندیده بود که کارش به دبلیو سی کشید !!!!


برای لباس پوشیدن که بلند شدم ، ماهیچه ی پشت ساق قفل کرده بود و قوزک از ده سانتی پائین تر نمی آمد !! فیلم شده بودم ، بزحمت لباس پوشیدم و یکی از دوستان زنگ زد و برای شام انگار طلبیده شده بودیم ، قرار شد بیایند تا سالن و مرا از آنجا بردارند ... هنوز باران می آمد ، این دوست ما یک عمر تور ترکیه می برد و از بازرگان تا استانبول هر کوره راهی را مثل کف دست اش بلد است ، آن وقت برای داخل شهر خودش چند بار تماس گرفتم تا سر راست ترین آدرس شهر را بتواند پیدا بکند !!


دوستان می دانند که ما با دست خالی خیلی کارها بلدیم بکنیم ، برای همین باورشان نمی شود که با دهان خالی نمی توانیم شام بخوریم ، البته حق هم دارند چون میدانند برای هر کاری راهی هست و ما متخصص یافتن آن راه !! راهی شدیم و زیر باران رفتیم تا سردرود ...


سردرود شهری سه هزار ساله در جنوب غرب تبریز که حالا جزو شهر تبریز است ولی استقلالش را نمی فروشد !! این شهر شهرتی چندگانه در منطقه دارد ، مرکز تامین گوشت تبریز است و برای همین آبگوشتش هم معروف است ، بهار که بیاید گوجه سبزهایش تا اروپا می روند ، در کار فرش هم یکی از مراکز تابلو فرش کشور است و خودشان آنجا را پایتخت تابلو فرش می نامند ، بخاطر حاشیه شهر تبریز بودن یک عالمه از انواع رستوران ها و سفره خانه ها هم در محدوده سردرود است و یکی از مناطق پرکالری تبریز محسوب می شود ...


شام را دورهمی خوردیم ، بچه که خوب غذا نخورد می آورند با من همسفره می کنند تا غذا خوردن یاد بگیرد ، این نوع تدریس هم از آن درس دادن های است که استاد را چاق می کند !! تقریبا کامل تر از بقیه خودم خوردم ، بیرون آمدنم از آنجا تماشایی بود روی یکی از پله ها برای برداشتن کدام یکی از پاهایم مردد بودم ؛ اینهم از مزایای ورزش !! به خانه که رسیدم اوضاع بدتر شده بود ، کمی سر جایم دراز کشیدم و کاری که باید قبل از بازی می کردم را توی رختخوابم کردم ، بعد رفتم حمام و زیر دوش آب گرم کمی پایم را ماساژ دادم و شکر خدا حالا رسیده ام به حد و اندازه های راه رفتن اردک !!!


یادم رفت بنویسم که در یکی از نتگردی هایم با دو اشتباه و کمی بازیگوشی رفتم به صفحه ای که متعلق بود به یکی از شخصیت های معروف جهان امروز ، یعنی کمی بالاتر از اوباما !! البته در ایران کم کسی پیدا می شود که او را نشناسد ، صفحه ی برنامه های بدن سازی اش را می دیدم ، به جرات می شود گفت بهترین ورزشکاران ما در سطح ملی و فراملی عمرا اگر چنین پشتکاری داشته باشند ، فوتبالیست ملی پوش ما به تیم دعوت نشده سوار ماشین آن چنانی اش شده و می رود توی دربند و درکه به دختر مردم امضا بدهد ، آن وقت این مادام که مطمئنا مادام العمر در جهنم خواهد ماند برای یک اجرای موفق برنامه اش باید چنین نرمش های طاقت فرسایی بکند !! مطمئنا اگر حضرات اغماض که چه عرض کنم چشم و گوششان را گچ بگیرند و این مادام بیاید وزیر ورزش بشود ، هم روحیه ملت بالا می رود و هم اینکه سر سال دویست تا مدال طلا می آید توی تاریخ کشور !! کی حال دارد بیاید نقره و برنز ها را حساب بکند !! برنامه ی نود هم با یک مجری تو دل بروتر ، هر روز هفته (!)  بعد از اخبار شبانگاهی ... وزیر خودش باشد کافی است ، بقیه کارشناس ها پشت خط تماس !!!


بین خودمان باشد ، ما از همه نوع تنبلیم ...

 

نظرات 2 + ارسال نظر
محمدرضا یکشنبه 23 آذر 1393 ساعت 00:37

مطالبتان انسان را به دوران دبستان میبرد .زمانی که موضوع انشا
میشد کارهای یک روز خودرا شرح دهید . تازه آنموقع ها اینهمه جاهای رفتنی و دیدنی آنهم در یکی دوساعت به لطف وسایل حمل و نقل راحت و سریع نبود و تازه به نظرم ساعات شبانه روز هم کمتر از حالا بود چون ساعت 9 شب خاموشی میخورد و همه باید می خوابیدن مغازه ها هم از ساعت 7.5 عصر باید تعطیل میشدن همینطور تلویزیون هم 10شب برنامش تمام میشد و دیگه مطلبی برای نگارش انشا نبود و باید برای نوشتن کلی به مغز فشار وارد می آوردی تا چیزی اگرچه تخیلی برای نوشتن داشته باشی تا پیش معلم انشا روسیاه نباشی اما این روزها با این اوصاف برای همان موضوع یک روز کار شاید بشه یک کتاب نوشت !!!

بله ، قدیم زندگی ها پلاستیکی بودند و حالا لاستیکی شده اند !!

ت یکشنبه 23 آذر 1393 ساعت 14:42

بین این پست جاهایی جای خالیم را دیدم


مشکل از تو نیست ، از من است که در برنامه نمی گنجم !!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد