یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

مدرسه موشها ...


امروز در خانه ماندم تا دنبال یک کار بانکی رفته و بعد به کارخانه بیایم ، در نتیجه دوباره توفیقی شد تا صدای های و هوی مدرسه را بشنوم ؛ سر و صدای بچه ها در مدرسه و صدای خانم ناظمی که یک ریز پشت بلندگو داد می زند برخلاف خیلی ها برای من همیشه خوشآیند است و یاد " مدرسه موشها " می افتم ...

 


یک چیزی هم دیدم که یاد قدیم های خودمان افتادم ، یک دانش آموز با قیافه ی بازرس کنار در ایستاده بود و احتمالا تذکرات آئین نامه ای به آنهائیکه وارد می شدند می داد ... زمان ما بازرسی بدنی هم داشتیم و قاچاقیات خودمان را با صد تا دوز و کلک وارد مدرسه می کردیم !!!


طبق معمول سر وقت همیشگی بیدار شده بودم و نتوانستم از موقعیت بدست آمده برای خواب بیشتر استفاده بکنم ، وقتی به خیابان رسیدم همه بنوعی در عجله برای رسیدن بودند ، بچه مدرسه ای هایی که در حال حرف زدن باهم می خواستند عرض خیابان را هم طی بکنند و ماشین هایی که به آنها چراغ می دادند که راه بدهند اول آنها بروند بعد ، یکی نیست در کتاب آموزش رانندگی بگنجاند که برای عابر پیاده که چراغ نمی دهند ، آنهم روی خط کشی جلوی مدرسه !!


اوضاع رانندگی سر صبح هم تماشایی است ، بجز راننده های تاکسی خیلی از ماشین ها پشت فرمانشان خانم نشسته بود ، برای رساندن بچه ها به مدرسه و ... و برای همین منطقی زنانه بر خیابان حاکم شده بود و بر اساس این منطق تعداد بوق های ماشین های پشت سری اضافه شده بود !!


جلوی بانک که رسیدم هنوز باز نشده بود و کارمندها همه پشت میزشان بودند ، هنوز 5دقیقه به وقت کاری مانده بود ، یک نفر که قبل از من آمده بود پرسید : " یعنی واقعا اینقدر منظم هستند ؟ " گفتم : " دقیقا ... وقتی در باز بشود نصفشان برای خوردن صبحانه بلند خواهند شد ... "


چند بار به این بانک مراجعه کرده ام ، مثل اینکه بین خودشان قرارداد کرده اند و برای همین همیشه یکی از کارمندان به کار مردم می رسد و همیشه یک باجه شماره جدید را اعلام می کند و باجه های دیگر همیشه به کارهای متفرقه و گاه بدون نوبت می رسند !!


وارد بانک که شدم نوبت نگرفتم تا اینکه یکی آمد و شماره یک را گرفت و من شماره دو را گرفتم ، نخواستم خرکاری تا عصر را سر دَشتِ اولی که من بوده باشم بیاندازند !!! از شانس من یکی از کارمندان قدیمی و کاربلد نوبت کاری اش بود ، کارش را آنقدر بدون فوت وقت انجام می دهد که غالبا به نشستن و برخاستن روی صندلی جلوی باجه نمی ارزد ، دو تا کار داشتم و همه اش 6 دقیقه طول کشید ... قبل از اینکه سوار تاکسی بشوم وسایل سور و سات گربه ها را خریدم و به کارخانه برگشتم ...


توی ماشین رادیو باز بود و مجری داشت با داد و فریاد الکی و مصنوعی به شنونده هایش اکسیژن تازه و انرژی مثبت می رساند ، خوش به حال ما که سر صبحی اگر راننده حال داشته و رادیو باز بکند تقویم تاریخ می شنویم !!

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد