یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

سومین سفر بیست ساله ...


امروز باتفاق یکی از همکاران رفتیم شهرستان "‌بانه "‌ ... امسال سال تکرار سفرهایی است که بیست سال از آخرین تکرارشان گذشته است ؛‌ اول از همه با مشهد شروع کرده و در نوبت دوم به قم و جمکران رفتم ، این بار نوبت رفتن به شهر سقز بود و بهترین بهانه برای رفتن به سقز ، رفتن به شهر بانه بود !!

 

 

گاهی اوقات ما سابقه زده می شویم (!!) ، برای ادامه دوستی با یکی هیچ بهانه ای بجز سابقه پیدا نمی کنیم !! رفتن به سقز منهم صرفا از همین مقوله بود ، هیچ دلیل محکمی برای دوباره رفتن به شهری که دیگر چیزی مرا با آن گره می زد وجود نداشت ، اگر هم بهانه بود خودم تراشیده بودم ...


سفرمان حوالی ساعت 4/30 صبح شروع شد ، با یک بیخوابی عجیب که انگار از قبل برنامه ریزی شده بود ، ساعت 23 رفتم که بخوابم و دقیقا نیم ساعت بعد تلفنم زنگ خورد ؛ آنهم از نوع " اشتباه تماسی " !! تا دوباره سر و دست خواب را جمع بکنم یک اس ام اس آمد و یک احوالپرسی از نوع " یهویی به سرم زد حالت را بپرسم " !! حوالی ساعت 3 به صدای زنگ بیدار شدم ولی این فقره هم از نوع " خواب زنگی " !! بود ... خلاصه اینکه خوابم زهرمار شد


قسمتی از سفر در تاریکی سحر گذشت و همه ی نورها برای اذیت چشمانم متفق القول شده بودند ، البته تا رسیدن به میاندوآب نیازی به تماشای بیرون نداشتم ، این مسیر را بارها در سالهای گذشته رفته بودم و تغییراتش برایم تازگی نداشتند ...


دنیای جدید من بعد از میاندوآب بطرف شهر بوکان شروع می شد ... تقریبا هیچ جای بوکان حافظه ام را به چالش نکشاند ، شاید تنها اسمی که برایم کمی آشنا آمد " رستوران زیتون " بود !! بوکان نسبت به میاندوآب بسیار تمیز و شیک دیده می شد ، انگار روی خوش روزگار به شهرستان میاندوآب در برنامه کاری گنجانده نشده است .


میاندوآب از همان اولی که من شناخته بودم یک تقاطع ناموزون از انواعی از قومیت ها بود با یک جمعیت که حاصل ارتباط نامشروع دو قومیت کرد و ترک (!!) و برای همین انتظار زیادی هم نمی رفت که چیزی بشود !!


گاهی اوقات یک کیلومتر از جاده ی اصلی فاصله داشتن غنیمت بزرگیست !!


بعداز بوکان با دیدن تابلوی حوزه ی استحفاظی استان کردستان ، صفحه ی حافظه ام فعال شد و اولین نشانه ی آن بیادآوردن خاطراتی بود که با دیدن نام روستای " مرخز " برایم زنده شدند ... بعد از آن من افتادم به تعریف کردن خاطره برای همکارم که داشت رانندگی می کرد و از اینکه قدم به قدم سفر خاطراتم گل می کنند متعجب شده بود ... نام کوهها و مناطق اطراف شهر سقز و روستاهایی که تابلو هایشان مرا سر کیف می آورد ؛ " آیچی " ، " تموغه " و ...


تابلوی بزرگی که مسیر انحرافی شهرک صنعتی سقز نشان از این داشت که شهر خاموشی که من بیست سال پیش ترک کرده بودم آنقدر فعال شده است که صاحب یک شهرک بزرگ صنعتی است !! و کمی بعد وارد سقز شدیم ، گستردگی بسیار شگفت آوری که بافت قدیمی را در خود گم کرده بود ، مسیرمان بطرف بانه بود و از کمربندی سقز رد شدیم تا کارهایمان در بانه را تمام کرده و بعد به سقز برگردیم ...


بانه ی جدید در سه راهی سقز - سردشت - بانه و بصورت یک میدان که اطرافش را بازارها و پاساژها گرفته اند ساخته شده است و بانه ی قدیمی کمی دورتر از جایی که مسافران مثل مور و ملخ به آنجا می ریزند قرار دارند ، و فرهنگ بومی شهر از حمله ی ضدفرهنگی مهمان ها مصون مانده است ...


برنامه ی همکارم خرید سفارش پسرش بود و برای همین دو - سه ساعتی توی بازارچه ها پرسه زدیم ، چیزی که زیاد ناخوشآیند من نبود.


کردها دو چیز را با غلظت بالایی ادا می کنند ، اول از همه غلظت بالا در تلفظ برخی حرف ها و دوم نفس عمیقی که به سیگار می زنند ، یعنی یک پیرمرد کرد که از کنارت رد می شود مانند جت ها که در آسمان ردی بجا می گذارند تا بیست - سی متر بوی دود سیگارش در محیط می ماند !!


خاصیت این بازارچه ها این است که متمرکز نیستند و غالبا ارزان قیمت و همه چیز در همه جا یافت می شود و چقدر با روحیه خانم ها سازگار است چنین بازارچه ای ... مردها خسته از رانندگی و دنبال خانم ها دویدن ، کمی بعد جاخالی داده و خانم هایشان را با فروشنده ها تنها می گذارند تا براحتی نیم ساعت سر هزار تومان تخفیف چانه بزنند !!


البته بیشتر دوست داشتم بجای خرید می رفتیم و چهار گوشه شهر را دور می زدیم و یکی دو جا را چک می کردم تا ببینم در همان سر و دماغ گذشته مانده اند یا بازسازی شده اند ولی نشد ، خرید های دوستم را کردیم و دقیقا نزدیکی ماشین بودیم برای بازگشت که وارد یک مغازه شدم و یک تلویزیون برداشتم تا از دست شکایت مهمانان خلاص بشوم ، سرعت خرید تلویزیون آنقدر بالا بود که دوستم نرسید تا سر قیمت با فروشنده چانه بزند ... من پول را داده بودم و دوستم حوصله ی آن یکی فروشنده را با چانه زدن برده بود و بالاخره این یکی به آن یکی پیام کردی داد که دنباله چانه زنی را رها کند ... شکر خدا سر خالی نماندیم از این کلاه فروشی !!


مسیر بازگشتمان بطرف سقز بود و خیلی سریعتر به سقز رسیدیم ، یک دلیل آن این بود که نیم چرتی زدم و ناگهان دیدم در نزدیکی شهر هستیم ... وارد یکی از خیابان های قدیمی شدیم و رفتیم از آن سر شهر بیرون آمدیم و دوباره راهنمایی کردم و وارد مرکز شهر شدیم ، بدجای ظهر بود و کسی نبود تا چند تا سوال بکنم ؛ چند تا جوان به تورم خوردند که سوالاتم از سن آنها بزرگتر بود !! به تماشا اکتفا کرده و از شهر خارج شدیم ، اگر کوچکترین نسبت عاطفی یا فرهنگی و دینی با آنجا داشتم شاید هوس می کردم در نوبتی دیگر برگشته و چند روز آنجا اتاق گرفته بمانم و قدم بزنم ... نه من آنجا مانده بودم و نه دوستانم و نه شرایط آن زمان ... تنها خاطراتی که صورتشان را فوتی کرده بودم ؛ همین !!

 

نظرات 2 + ارسال نظر
واحه دوشنبه 26 آبان 1393 ساعت 07:57

سلام جناب دادو
خوبید؟سلامتید؟
همیشه به سفر..تا کی گردی به گرد عالم/یکبار به قعر جان فرو شو راستی فاصله ی تبریز تا بانه چند کیلومتره؟چرا با اینکه قومیت اذیتتون کرد رفتید سفر؟شاید اونجا سرباز بودید و شاید
چرا ارتباط "کرد و ترک" را نامشروع ذکر کردید؟خیلی دوست دارم نظرتون را بدونم.
نوشته بودید:چیزی که زیاد ناخوشآیند من نبود ؛ کردها دو چیز را با غلظت بالایی ادا می کنند ، اول از همه غلظت بالا در تلفظ برخی حرف ها و دوم نفس عمیقی که به سیگار می زنند..بالاخره خوشایندتون بود یا ناخوشایند؟اگه مورد دوم بوده که چرا نوشتید؟مگه میشه به گویش و لهجه ی کسی ایراد گرفت؟
یه چیزی راجع به کردها بگم که چای زیاد می نوشند و اونهام چای اعلا .یعنی به طعم چای خیلی اهمیت میدن.و البته بسیار دوست داشتنی/مهمان نواز/بااصالت/بی شیله پیله/و گویش بسیار قشنگی هم دارن..
ببم جان شاید یه کُرد از این طرفا رد بشه.این چیزا که نوشتی یه خورده اذیتشون میکنهاونوقت قصه به سر میرسه
خب بگذریم..اون عکس:چرا عروسکها نماد روس هستن؟همش فکر میکردم کار چینی هاست...و اون پیرزن که شانه هایش اتقدر قوی ست که بار تمام عالم را به دوش میکشد منو یاد داستانی انداخت:
پسر کوچک از مادرش پرسید: چرا گریه میکنی؟
مادرش گفت: چون من زن هستم.
پسر بچه گفت: من نمی‌فهمم.
مادر گفت: تو هیچ‌گاه نخواهی فهمید.
بعدها پسر کوچک از پدرش پرسید که چرا مادر بی‌دلیل گریه میکنند؟
پدرش تنها توانست به او بگوید: تمام زنان برای «هیچ چیز» گریه میکنند.
پسر کوچک بزرگ شد و به یک مرد تبدیل شد ولی هنوز نمی‌دانست که چرا زنها بی‌دلیل گریه میکنند.
بالاخره سوالش را برای خدا مطرح کرد و مطمئن بود که خدا جواب را میداند.
او از خدا پرسید: خدایا، چرا زنان به آسانی گریه میکنند؟
خدا گفت: زمانی که زن را خلق کردم میخواستم او موجود به خصوصی باشد بنابراین شانه‌های او را آنقدر قوی آفریدم تا بار تمام دنیا را به دوش بکشد.
و همچنین شانه‌هایش آن قدر نرم باشد که به بقیه آرامش بدهد و من به او توانایی دادم که در جایی که همه از جلو رفتن ناامید شده‌اند او تسلیم نشود
و همچنان پیش برود. به او توانایی نگهداری از خانواده‌اش را دادم حتی زمانی که مریض یا پیر
شده است بدون این که شکایتی بکند. به او عشقی داده‌ام که در هر شرایطی بچه‌هایش را عاشقانه دوست داشته باشد حتی اگر آنها به او آسیبی برسانند. به او توانایی دادم که شوهرش را دوست داشته باشد و از تقصیرات او بگذرد و همیشه تلاش کند تا جایی در قلب شوهرش داشته باشد.
به او این شعور را دادم که درک کند یک شوهر خوب هرگز به همسرش آسیب نمی‌رساند اما گاهی اوقات توانایی همسرش را آزمایش میکند و به او این توانایی را دادم که تمامی این مشکلات را حل کرده و با وفاداری کامل در کنار شوهرش باقی بماند.
و در آخر به او اشکهایی دادم که بریزد. این اشکها فقط مال اوست و تنها برای استفاده اوست در هر زمانی که به آنها نیاز داشته باشد.
او به هیچ دلیلی نیاز ندارد تا توضیح دهد چرا اشک میریزد. خدا گفت: می‌بینی پسرم، زیبایی یک زن در لباسهایی که می‌پوشد نیست. در ظاهر او نیست و در شیوه آرایش موهایش نیست و بلکه زیبایی یک زن در چشمهایش نهفته است.زیرا چشمهای او دریچه روح اوست و قلب او جایی است که عشق او به دیگران در آن قرار دارد ...

سلام
اول از همه رفتم و پست را خواندمو با زدن 3فقره اینتر ، اشتباه روایی قضیه را از بین بردم
- آنچه ناخوشآیند من نبود بازارگردی بود !!
- من به تلفظ ایراد نگرفتم بلکه گفتم چند حرف را غلیظ می گویند مثل اینکه بگویید در تبریز 99% ، ق را غلیظ می گویند !!
تبریز تا بانه را دقیق نمی دانم شاید بین 300 تا 350 ...
و اما ارتباط نامشروع ترک و کرد در میاندوآب یک بحث استراتژیک است !!

واحه دوشنبه 26 آبان 1393 ساعت 10:53

خب بهتر شد..جل الخالق.یه اینتر و این همه تفاوت
رفتم از ویکی پدیا در مورد مردم میاندوآب سرچ کردم:
پیشینه اکثریت شهرستان میاندوآب را ترک‌های آذربایجانی تشکیل می‌دهند، همچنین گروه کوچکی از پیروان اهل حق و کرد با مذهب سنی و شیعه نیز در این منطقه سکونت دارند. در گذشته بهائیان نیز در این شهرستان زندگی می‌کردند که به سایر نقاط مهاجرت کردند...خب این همه اختلاف به خاطر عده ی معدودی کرد زبانه؟؟؟؟البته بگم که :گویش کرمانجی جنوبی دارای گونه های سورانی ، مکریانی ، بابانی و اردلانی می باشد که کردهای مهاباد ، بوکان ، سردشت ، میاندوآب ، بانه ، سقز ، مریوان ، جوانرود سنندج ، شاهین دژ ، افشارایران ، کردهای روان دز ، حریر ، اربیل ، کرکوک ، سلیمانیه و عراق با آن گفتگو می کنند .یعنی کردهای میاندوآب جزو کردهای اصیل هستن.
خود کردهای کردستان کردهای استان کرمانشاه و جاهای دیگه را به عنوان کرد نمیشناسن و بهشون میگن :لک...
درست مثل بروجردی ها که میگن ما لر نیستیم.و اختلاف دیرینه ای که با خرم آبادیها دارند مثل زدنیه.
جناب دادو من اختلافهایی که فارسها در وصلت با قومیتهایی غیر از خودشون داشتن را بیشتر از اختلاف قومیتهایی مثل کرد و ترک با هم دیدم و با اجازه تون برچسب نامشروعی را برمیدارم.

شما چرا گیر داده اید به اینکه من با کردها مشکل دارم !!؟؟

اختلاط نامشروع بدلیل اینست که دو قوم با مذهب متفاوت با هم وصلت می کنند آنهم بدلایل مختلف کاری و عاطفی و ... اسم خیابانشان را می نویسند وحدت !! و بعد پای مسایل دینی که وسط می آید اختلاف پیدا می کنند !! بعد برای اینکه نه سیخ بسوزد و نه کباب حد وسطی اختیار می کنند که در آن دینشان قربانی می شود و بصورت سنتی می شوند یکعده که در حال قیام و قعود هستند و بی خاصیت !! و اگر نتوانند حد وسط را پیدا بکنند شیعه از محله اش زیارت عاشورا پخش می کند که مهم ترین قسمت لعنت بر اولی و دومی و سومی است و اگر سنی دست اش به دهنش برسد می شود داعش و آن روی سکه !!
نسخه پیشرفته ی ماکس وبر برای فتح شمال آفریقا : " اول دین را تبلیغ کنید تا قومیت ها در هم بشکنند و بعد دین را تبلیغ کنید تا اقوام همدیگر را بشکنند !! "
==
دختران تپل با روسری نشان مذهب ارتدوکس روسها می باشد و حساسیت شدیدی به آن نشان می دهند و از نمادهای ملی روسیه در مسابقات و تیزرهای تبلیغاتی شان هست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد