در مسیر بازگشت از کارخانه یکی از همکاران بحثی را شروع کرده بود که اگر فلان زمان بجای آمدن به کارخانه دنبال فلان کار رفته بودم وضعیتم فرق می کرد و ... طبق معمول بازار مقایسه و متر گذاشتن روی موفقیت های خودش و کسانیکه می شناخت ( و فکر می کرد هم سطح و هم شرایط خودش بودند !! ) داغ بود ؛
گاهی اوقات ما فکر می کنیم که با دانستن چهار تا موضوع در مورد زندگی یکنفر ، کل شخصیت اش در مشتمان است و برای همین براحتی ( و خیلی راحتتر از خودش !! ) دوست داریم در موردش قضاوت کرده و راهکار نهایی ارائه کنیم ، در حالیکه از روی حرفهای یکی نمی شود برایش چارچوب داد چه برسد از طریق برداشت های سطحی خودمان !! گاهی اوقات ما اشراف کامل به داشته هایمان نداریم و فکر می کنیم که همه چیزمان را می دانیم و تاثیرات نامحسوسی که جریان زندگی مان را متاثر می سازند را نمی دانیم و مطمئنا اگر چنین اشرافی به زندگی خودمان و اطرافیانمان داشته باشیم تا 90% سکوت را جایگزین حرف زدن هایمان می کنیم !!! برخلاف افعالی که بکار می بریم اطلاعات ما فراگیر نیستند و بصورت بخش بخش و مجزا هستند ولی براحتی می توانیم نظراتی بدهیم که یک حوزه ی کلی را شامل بشود ، مثلا اگر چهار تا چیز در مورد سرماخوردگی بدانیم آن را به کل جامعه پزشکی تعمیم می دهیم و مشکلی هم نداریم ، چون نه برایمان مسئولیت می آورد و نه تاوان دارد ، استخوان هم ندارد که توی گلویمان گیر بکند !!!
تاثیر یک راهنمایی بموقع و مفید ، بمراتب از ساپورت مالی و عاطفی و جانپناه و سرپناه می تواند مهم تر باشد ، مطمئنا آدم های موفق و خوشبخت (!! ) قدر این راهنمایی های بموقع و تاثیرگذار را می دانند...
یکی از همکاران برای پسرش دنبال پارتی می گشت که مثلا بیاید توی کارخانه تا زیرنظرش باشد ، شاید هم فلسفه ای برای این کارش داشت و فکر می کرد با این کار او را بهتر پوشش می دهد ، به تور من خورد که با چند نفر حرف بزنم ، گفتم : " چند سال دارد ؟ " گفت : " بیست و یک سال ! " یاد بیست و یک سالگیم افتادم و آهی کشیده و گفتم : " حیف نیست در این سن و سال از سر دلسوزی داری دو دستی بدبخت اش می کنی !!؟ " بنده خدا در حالیکه جای شاخ هایش را می مالید گفت : " یعنی چی ، باید کار بکند ، یا عاطل و باطل برای خودش بگردد ... ؟ " گفتم : " چون می دانم مشکل مالی نداری می گویم ، یک مبلغی توی جیبش بگذار تا یکی دو سال برود برای خودش بگردد ، اگر نتوانست خودش جذب بازار کار بشود آن وقت او را چسب بازار کار کن ، مطمئن باشد سالهای بعدی که من و تو مختطبش نخواهیم بود برای دیگران عامل بدبختی اش را کاری خواهد دانست که پدرش برایش لقمه گرفته بود ... "