یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

شب شیرین ...

 


 
 
از کارخانه که به خانه رسیدم اولین کارم تدارک شام و ناهار فردایم بود ، برای همین دست بکار شده و کته را بار گذاشتم ، این قسمت شام فکر نداشت و برای همین وقت برایش تلف نکردم ، می ماند خورشت که هم کار می برد و هم فکر !! تا برنج بپزد یکی دو دست هم تخته بازی کردم !! برنج که حاضر شد زنگ خانه به صدا درآمد ، همسایه ی بالایی بود که به بوی برنج آمده بود پائین و فکر کرده بود که مادرم از سفر برگشته است !! یعنی ما اینیم ؛ پسر کو ندارد نشان از مادر !!! دو تا سوال کرد و معلوم بود که رسما قافیه را باخته است ...

این بار تلفن زنگ خورد و برادر بزرگ پشت خط بود و چند تا امر و نهی کرد ... سه تا کارت دعوت یک هفته ای می شد که روی اوپن بود و از قرار معلوم بایستی به صاحبانشان می رسید ، البته من بی تقصیر بودم و بی اطلاع !! تکلیف فرمودند که آنها را بردارم و ببرم تحویل بدهم !! مادرم که خانه باشد و من از سر کار برگشته باشم دلش نمی آید بلند شوم و بروم سر کوچه ماست بگیرم ، آن وقت برادر بزرگ مرا فرستاد سه محله آن طرف تر !!

اولین کارت را دادم خانه ی برادر کوچکتر و بعدی را بردم خانه ی دایی بزرگتر ، خیلی تعارف کردند و رفتم داخل و نیم ساعتی نشستم ، در طول نیم ساعت چند بار کره زمین را با حرفهایمان چرخاندیم ؛ گفته اند که آقا پسر به دایی اش می رود و دختر خانم به عمه اش !!! حالا ببینید این خواهر زاده پیش دایی چه شوند در مجموع !!

امروز متوجه شدم که مادرم یک دایی دیگر هم داشته که تقریبا همه ی ما از آن بی اطلاع بودیم ، حتی مادرم او را ندیده بود و تنها دایی بزرگ ، آنهم وقتی خردسال بوده او را دیده است !! دو فقره دایی بزرگ های مادرم را من ندیده بودم ، یکی که اواخر عمرش را بعلت فوق الکلی بودن (!) بعداز انقلاب در بازپروری کرج گذرانده بود و همانجا فوت شده بود و مجرد مانده بود و تقریبا مطرود خانواده محسوب می شد و اگر کسی به دیدنش می رفت صدایش را درنمی آورد !! و بزرگتر از او هم در جوانی از خانه پدری با قهر رفته بود و نه نشانی داشت و نه اثری !! این دو فقره زیادی باکلاس تشریف داشتند و اروپا دیده ی زمان احمدشاه بودند و شدیدا با عقاید پدرشان که روحانی بود مخالف بودند ، این داستان به قبل از هزار و سیصد برمی گردد که رسما می شود قدیم !!! دایی های بعد از اینها را ما دیده بودیم و معرف حضورمان بودند !! حسن اتفاقی شد این کارت دادن و نیم ساعتی گپ خانوادگی زدن !! حالا حرف از کجا به آنها کشید ؛ دایی تعریف کرد که آدمها با هم فرق دارند ، مثلا هشت دایی من هیچکدام تشابهی از نظر رفتار و سبک زندگی باهم نداشتند و ما ایراد آئین نامه ای گرفتیم که دایی هفت تا بود و پرده برداری شد از آن فقره دایی که نظام پدرسالاری خانواده او را ولکلهم پاک کرده بود !!!!

برگشتنی سر کوچه یک لبویی ایستاده بود و هوسمان خطاب کرد که برویم و لبو بگیریم !! منهم که هوسباز رفتم و اول از همه کمی سر به سر لبوفروش گذاشتم ، جوان بود و خوشرو و کارم گرفت
- بهترین شان کدام است ؟
- همه شان ...
- حق داری لبوفروش بشوی ، همه شان خوب هستند ولی بهرحال باید یکی بهترین باشد !! حالا آن یک فقره را بده ببرم با اهل و عیال دورهمی بخوریم ...

لبو را داخل نایلون گذاشت و کمی آب لبو در آن ریخت و گذاشت توی یک نایلون دیگر و بعد روی ترازو ، می خواست سنگ در کفه ی دیگر بگذارد که ...
- نمی خواهد سنگ بگذاری ، همینجوری چند بدهم ؟
- آخه نمی شود که ...
- چرا نشود ، نه تو صغیری و نه من !! فوقش کم و زیاد می شود !!
- پنج هزار تومان !

یک پنج هزاری دادم دست اش و بعد به او گفتم
- حالا سنگ بذار ببین چقدر می شود !!
- سه و پانصد ...

می خواست بقیه ی پولم را بدهد که نگرفتم
- من نگفتم وزن کن تا بقیه ی پولم را بگیرم ، خواستم ببینم حدسی که زدی چقدر به واقعیت نزدیک بود !! قمار هم که می کنی باید بدانی که سود کرده ای یا ضرر !!

- ولی اینطوری که نمی شود
- حالا من می روم و می بینی که شد ...

 


نظرات 7 + ارسال نظر
وحید چهارشنبه 30 مهر 1393 ساعت 00:00

شب شیرین و بیم موج و گردابی چنین هایل/ کجا دانند حال ما ، سبکباران ساحل ها ...!!!

خود حافظ هم خبر دارد ؟!

وحید چهارشنبه 30 مهر 1393 ساعت 00:00

و ایضاٌ : قدم نورسیده مبارک !

نو رسیده !؟!؟!!؟

ت چهارشنبه 30 مهر 1393 ساعت 00:01

نوش جان، هوس کردیم، اینجا از این لبوها ندارد، خیلی چیزهای دیگر هم ندارد، چند روز پیش هنوز سرماها نیامده به تبریز، قسمت شد و لبوی نوبرانه ای زدیم جایتان خالی

لبو را هر وقت بخوری ، مخصوصا سرپایی در کنار جوب نوش جان می شود

ت چهارشنبه 30 مهر 1393 ساعت 00:05

مکالمه ات با لبو فروش را تصور کردم با ترجمهکاش ضبط میکردی فایل صوتیش را میگذاشتی

فایل تصویری بهترتر می شد ، بنده خدا یه جور دو جور نگاه می کرد

همطاف یلنیز چهارشنبه 30 مهر 1393 ساعت 13:04 http://fazeinali.blogfa.com/

سلام سلام
لبوهای ما کمی رنگینتر و پررنگ ترند ها
و
"حلال زاده به دایی اش می رود" را شنیده بودم ولی دختر به عمه را
و
گرامی مادر همطاف هم یه عمو داشته اند که گویا پس از سرخوردگی از عشق ترک دیار نموده،سالها بعد خبرشان از غربت هندوستان! رسید و کسی دیگر ندید ایشان را...

سلام
شاید خبر ما هم از کانادا برسد !!

واحه چهارشنبه 30 مهر 1393 ساعت 13:26

سلام
تصویر بزرگنمایی شده خیلی هنری بود.اثرات همنشینی با فتورافچی هاست.
من خیلی لبو دوست دارم.البته نمیدونم فرق چغندر قرمز و کرمی چیه.ولی توی سنندج در این فصل بساط لبویی ها داغه.البته من از همین نوعی که شما خریدید خوردم و چقدر هم شیرین و خوشمزه بود.ولی توع قرمزش معمولا به اون شیرینی نیست.برای همین خودم به آب توی ظرف چغندر، شیره یا شکر میزنم..
راستی مادرتون اجازه نمیده تا سرکوچه برید؟دایی های فقید مادرتون را خدا رحمت کنه.اگه اون دایی مادر گرامی تون نظام مردسالاری را پاک نکرده بود که شما میرفتید سرکوچه و ماست میخریدید

سلام
اجازه که نه ،‌ راضی نمی شود من خسته و از کار برگشته دوباره از خانه بروم بیرون !!

وحید چهارشنبه 30 مهر 1393 ساعت 19:11

منظور همان دایی مرحوم نورسیده تان می باشد.

البته شاید هم زنده باشد ، 120 سال که عمر زیادی نیست ،‌ ولی بچه ی عاق والدین کم عمر می کند !!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد