یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

صعود به بالادست ها (4)


علم کوه را بهتر است همیشه بالا رفت ،‌ پائین آمدنش خسته کننده تر است !! کوهی که از پائین تا بالا سنگلاخ است و اگر کسی کفش مناسب تری نداشته باشد ، مشمول الذمه ی کف پاهایش می شود ؛ مخصوصا این دیواره روهای بخت برگشته که بعد از یک صعود سخت از دیواره باید بقیه راه را تا علم چال با کفش نامناسب تر پائین بیایند !!

 

 

بعد از یک استراحت کوتاه و اعمال یک دیکتاتوری خفن ، مسیر بازگشت از سیاه سنگی ها را شروع کردیم ... گذشت زمانی نسبتا طولانی باعث شده بود تا ابتدا و انتهای مسیر یادم بماند و از اینکه مسیر هی کش می آمد حوصله ام سر می رفت !! در مسیر سیاه سنگی ها بیشتر از خود مسیر استرس ناشی از سقوط از آدم انرژی می گیرد ؛ مخصوصا از من که همیشه یک امانتی تازه کار با خودم می آورم !! در این مسیر اتفاق برای همه یکسان است ولی بنظر می رسد آنهاییکه در این مسیر جان باخته اند کاربلدتر بوده اند ، تازه کارها تماما روی دنده ی احتیاط راه می روند ... در طول مسیر چند جا بعنوان کمکی ، سیم بکسل دارد و باید به کمک آنها پائین رفت ... خستگی راه و احتیاط که دست به دست هم می دهند باید از زمان مایه گذاشت ، سیاه سنگی ها را تمام کرده و وارد سه راهی چالون شدیم !! همه جای این منطقه برای من یادگاری های خاص خودش را دارد ...


شن اسکی پای سیاه سنگی ها را ضمن آموزش پائین آمدیم ، حالا دوستم هی گیر داده بود که حتما راه دیگری برای صعود است والا بالا رفتن از این شن اسکی محال است !! همه جای علم کوه خاص است ، بالا رفتن و پائین آمدنش !! شن اسکی را زیادی سریع پائین آمدیم و بعد وارد سنگلاخ مابین علم چال و سرچال شدیم ... 



گاه تمام خستگی برنامه را با یک عکس می شود از تن بیرون کرد !!


مسافت دو ساعته ای که خسته کننده تر از همه جا است !! مخصوصا که نشانه گذاری های متعدد فقط آدمی را بین سنگ های بزرگ و کوچک سرگردان می کند ، مسیری را قاطرچی ها نشانه گذاری کرده اند و مسیری را کوهنوردان و همیشه 90% مسیر بین این دو نشانه طی می شود و زمانی حساب کار دست آدم می آید که مسیر سنگلاخی تمام شده است !! در طول دو ساعتی که توی این مسیر بودیم به دوستم بیشتر از 10 دقیقه استراحت ندادم و وعده ی استراحت مان روی سکوی پناهگاه سرچال بود ، هرچند به این وعده ام هم دلخوش نبود !!


نیم ساعتی برای استراحت در پناهگاه وقت کنار گذاشته بودم که به بیست دقیقه هم نرسید ، تلاش من این بود که تا شب نرسیده خودم را به پل فلزی برسانم چون بقیه مسیر اگر شب هم شده باشد به کمک چراغ راحتتر بود ... در پناهگاه دو نفر کوهنورد بود که از دیواره پائین آمده بودند و معلوم بود شب را همان جا خواهند ماند ، خسته تر از آنی بودند که ادامه مسیر بدهند ، قاطرچی ها هم در حال بار زدن وسایل کسانی بودند که به پائین رفته بودند و داد و بیدادشان منطقه را پر کرده بود ، با نصب آنتن و صفحات خورشیدی تامین برق برای پناهگاه در شب و خط دهی تلفن برای کوهنوردان وضعیت بهتری یافته بود ، چند تا پیشنهاد هم داشتم که به حافظه ام سپردم تا در دفتر مطرح بکنم !!



دوباره استارت زده و راه افتادیم ، حدود سه ساعتی راه مانده بود که تماما سراشیبی بود و دمار از پدر انگشتان در می آورد ، کفش های من خوب بودند و از این ناحیه مشکلی نداشتم ولی این اعضای هم بودن بنی آدم مجبور می کرد هی بفکر انگشتان دوستم هم باشم !!! دوستم رسما خسته شده بود و به زور می آمد ، ولی من خوب بودم و می توانستم سریع تر هم بروم و این نتیجه یک ماه کوهروی در شبهای بعد از افطار برای من و خوردن و خوابیدن ور دل مادر زن برای دوستم بود !!! از طرفی هم خودش ادعا کرده بود که از من کم نخواهد آورد ...


همیشه وقتی این مسیر را شب پائین می آمدم ( این بار سومم بود !! ) سعی می کردم تا شب نشده به پل فلزی برسم ولی همیشه دقیقا وقت غروب به پل می رسیدم ، در قسمتی از رودخانه یک شاخه تیرآهن روی رودخانه انداخته بودند که باید از روی آن می گذشتیم ، باریکی مسیر و تاریکی شب و صدای هولناک آب زیر پا و علم به اینکه این آب عینهو یخ است ، باعث می شد تا حداکثر سعی  خودم را برای عبور راحت بکنم ولی ابز به شب خورده بودم ... در آخرین پیچ که به پل ختم می شد ، یک سه راهی دیده می شد که برایم تازگی داشت و اگر هوا کمی هم تاریک می شد شاید به اتلاف وقت بیشتر ختم می شد ... مقداری از مسیر را جلو آمدم ولی دیدم توی راه سنگ ریخته اند و شک کردم که شاید در جریان سیلاب سه سال گذشته پل فلزی آسیب دیده است و برای همین این راه را کور کرده اند !! دوباره برگشته و از مسیر جدید راه را ادامه دادم ، برای من که تقریبا کروکی منطقه دستم بود رفتن از مسیر جدید مشکل نبود ، هرچند اولین بارم بود و باید این مسیر را در شب ادامه می دادم ... چراغ پیشانی را به دوستم دادم تا جلوتر برود و من پشت سرش بروم ، این بهترین راه بود تا غر نزده و راهش را ادامه بدهد !! ماه از پشت سرم می تابید و مسیر را ادامه می دادیم ، وسط های مسیر در تاریکی شب و تصاویر هولناک صخره ها و درختچه ها ، بفکرم رسید که شاید مسیر را اشتباه می رویم و ناگهان سر از یک جای دیگر دربیاوریم ، چون از این مسیر مشترک کوهنوردان به طرف دره سه هزار می روند !! در این فکر بودم که صدای قاطرچی ها آمد و معلوم بود که درست می رویم ... قاطرها و قاطرچی ها با سرعت آمدند و از ما رد شدند ،معلوم بود هم قاطرها و هم قاطرچی ها مسیر را ازبر بودند و بدون نیاز به چراغ پیچ ها را طی کرده و راه را ادامه دادند ... 


ادامه ی راه را هم آمدیم و به پل چوبی بزرگی رسیدیم که روز قبل در گشت زنی مسیر دیده بودیم ، معلوم شد این مسیر را جدیدا احداث کرده بودند و مسیر قبلی قابل استفاده نبود ، ولی چرا در قرارگاه ازاین تغییر مسیر چیزی ننوشته بودند برای من جای تعجب داشت !! 



عبور این آب از زیر پل در شب واقعا تعادل آدم را بهم می زند ، حالا این پل چوبی بیشتر از یک متر عرض داشت ، فکر کنید پل فلزی قدیمی 20 سانت بود !!


بعد از پل به گوسفندسرا رسیدیم و تقریبا مسیر تمام شده بود ولی همین مسیر مانده را بعلت خستگی بیش از حد دوستم با کمترین سرعت طی کردیم ، منتظر یک معجزه بودیم که رخ داد !! چند تا سگ از اطراف جاده با دیدن دو نفر که چراغ پیشانی داشتند ، صرفا برای اعلام حضورشان ، شروع به پارس کردن کردند و یکی از آنها که دل شیری داشت چند قدمی تا وسط راه آمد !! برای لحظه ای خستگی دوستم با این ترس از یادش رفت و برای ادامه ی مسیر خوب شد ؛ منهم که کلا محل سگ برای سگ نمی گذارم و با سگ خیلی منطقی برخورد می کنم !! به دوستم گفتم : " درستاست که خوب شد ترسیدی !؟ برای آزاد شدن انرژی لازم داشتی !! ولی از هر سگی نباید ترسید ، اینها آنقدر با گوسفندها همنشینی کرده اند که ظاهرا سگ هستند و از خاصیت بیشتر گوسفند شده اند !! " البته این موعظه ام کاربردی نداشت ، باید خود فرد به این نتیجه برسد والا با گفتن دیگری نمی شود به این سگ باوری رسید !!


مثل زمانی که چراغ چشمک زن نشان می دهد که باطری در حال تمام شدن است ، دقیقا وقتی انرژی دوستم تمام شد به قرارگاه رسیدیم !! کل برنامه مان حدود 16 ساعت بدون احتساب مسیری که با ماشین رفته بودیم شده بود و برای کسیکه آمادگی کافی نداشته باشد واقعا زیاد بود ، آدم یا باید تمرین داشته باشد و یا ادعا ، ولی تمرین تضمین اش بیشتر از ادعاست !!!


وقتی به قرارگاه رسیدیم یک جمع سی - چهل نفری هم آنجا بودند ، از قرار معلوم از طریق فدراسیون دعوت شده بودند برای یک دوره کلاس !! کمی به سر و وضع مان رسیدیم و برای یکی همان جا در حال گذاشتن کتری برای تهیه آب جوش ، در مورد مسیر توضیح دادم و وقتی دیدم دارد زیادی سوال می کند گفتم : " این جواب ها هم که دادم از آرشیو بود ، والا خسته تر از آنهم که حواسم برا برای جواب دادن جمع بکنم ... "


بعد رفتم اتاق بگیرم که متصدی قرارگاه گفت : " بروید اتاق 4 ، 4 کوهنورد دیگر هم آنجا هستند !! " باز کلاهمان توی هم رفت و در حضور یک خانم نازی که از تربیت بدنی چالوس آمده بود برای هماهنگی مهمان های فدراسیون با قرارگاه ، گفتم : " من شب را بروم در سالن موزه قرارگاه بخوابم بهتر از این است که بروم توی اتاقی که نمی دانم کی هستند و تنها اشتراکم با آنها علاقه به کوهنوردی است !! " او هم گفت : " حالا که دوست دارید بروید و در سالن موزه ی کوه بخوابید !! قدیم ها کوهنوردها چه حسی داشتند و حالا چی !!؟ " گفتم : " بالاخره به حرفی که زدم خواهی رسید ، ولی کاش زودتر برسی تا بقیه ی عمرت را هدر نداده باشی !! ضمنا چند تا هم پیشنهاد داشتم در مورد همین مسیر ها که نمی دهم ... " خانم نازی داشت هاج واج نگاه می کرد که در سالن موزه را باز کردم و رفتم آنجا ...


ادامه دارد ...

 

نظرات 2 + ارسال نظر
محسن شنبه 18 مرداد 1393 ساعت 13:00

سلام
دستت درد نکند ، بدون کوله پشتی و زحمت سفر ما را بردی به کوچه باغ خاطرات ...
برای من رفتن دوباره به آن منطقه تقریبا محال است ... بازم ممنون

سلام
خستگی و بارکسی برای خودت ولی برایت نصف کرایه ی ماشین را حساب خواهم کرد ...
زیادی می نویسم که خاطراتت را خوب و آهسته آهسته بجوی که دل درد نگیری .

واحه دوشنبه 20 مرداد 1393 ساعت 09:00

سلام جناب دادو
چه سفر خوبی!من واقعا به کوهنوردها حسودیم میشه.هیچوقت انقدر انرژی نداشتم که تا پای کوه برم حتا..
سگ باوری!سگ سگه و هیچوقت خوی گرگیش را یادش نمیره
عبور از پل در شب و آبهای خروشان!یه فیلم ساخته ی آلفرد هیچکاک

سگ سگه تا وقتی که نانخورش نکرده باشند بقول یکی : در وفاداریت پارس ها توانم کرد ؛ غم نان اگر بگذارد !!
آلفرد هیچگاه !!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد