یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

دو خاطره از 24سال پیش ... ( بخش دوم )


حوالی ساعت 5بعد از ظهر بود که به گروهان ما آماده باش زدند و بلافاصله ی ماشین های آفند آمدند تا ما را به منطقه ی مورد نظر انتقال بدهند ، سقز یک سه راهی است که یکطرفش به بوکان ، طرف دیگر به جاده سنندج و راه سومش بطرف بانه است ... مسیری که ما را فرستادند بطرف جاده ی سنندج بود ، از قرار معلوم سه نفر از نیروهای دموکرات را در آن اطراف گزارش داده بودند

 

 

فردای روزیکه ما رفته بودیم آن سوی منطقه ی عملیاتی سقز ، در جاده ی بانه تحرکاتی را گزارش کرده بودند و برای همین یکی از گردان های شهری بنام جندالله رفته بودند آنجا و با یک جریان خاص روبرو شده بودند ، همایش دموکرات های کردستان که شاید بتوان گفت آخرین و بزرگترین حضورشان در منطقه بود با یک برنامه ریزی وسیع در حال اجرا بود ، بیش از 500 نفر از نیروهای دموکرات شامل نیروهای بانه ، سردشت ، سقز و بوکان قرار بود در یک جا جمع بشوند برای یک حرکت تبلیغی ؛ ما را هم که با طعمه قرار دادن 3نفر فرستاده بودند منتهی الیه شهرستان و برگشتنمان به این راحتی ها نبود ...


وقتی گردان جندالله رسیده بود به منطقه ناگهان با سیلی از افراد دموکرات روبرو شده بودند ، نیروهای دموکرات غالبا یک یا دو و بندرت در گروه های بیش از سه نفر عملیات می کردند و مواجهه با آنها بدلیل اینکه دوره های جنگ چریکی دیده بودند خیلی سخت بود ، برای همین در همان ابتدای کار بدون اینکه درگیری رخ بدهد بیکباره 90 نفر را اسیر گرفته بودند و با توجه به اینکه برنامه شان از قبل چیده شده بود و وسایل را آماده کرده بودند در همان یک ساعتی که اینها را در اختیار داشتند با آنها مصاحبه کرده و فیلم ضبط کرده بودند که بعدها در عراق نمایش دادند، تا خبر به شهر برسد یکی دو ساعتی گذشته بود و این بار گردان شهدا رفته بودند دنبال آنها ... در راس این گردان فرمانده آنها حسینی و معاون او ضابطی رفته بود ... ضابطی هم یک کارمند بانک مرکزی بود که تابستان ها می آمد سقز بعنوان بسیجی ، آدم خاص و خوبی بود ، هر وقت از او می پرسیدند برای چی به سقز می آیی و کارت را رها می کنی !؟ جواب می داد برای اینکه نمازم را شکسته بخوانم !! خلاصه اینکه درگیری صورت گرفته بود و سرباز ها را رها کرده بودند و بعد از کمی مقاومت و دادن یکی دو نفر تلفات دموکرات ها عقب نشسته بودند ، در این میان چند نفری از بچه های ما هم شهید شده بودند که دو نفر از آنها فرمانده و معاون گردان شهدا بودند ...


وقتی صبح ما به شهر برگشتیم ؛ دوباره به همان منطقه ی مابین بانه و سقز اعزام شدیم ... تقریبا وقتی رسیدیم که کار تمام شده بود و سربازها در حال انتقال اجساد بودند ... اولین شوکی که به ما وارد شد شنیدن داستان شهادت حسینی بود ... برگشتیم سقز و حال همه گرفته شده بود !! یک مسئول مخابراتی در گردان شهدا بود که بعد از شنیدن خبر شهادت حسینی خیلی گریه می کرد و بالاخره او را مجبور شدند بفرستند برود خانه شان تا کمی حالش جا بیاید و برگردد ، ما هم چند روز بعد رفتیم کرج برای شرکت در مراسم ختم و ...


وقتی به سقز برگشتیم ، مسئول مخابرات گردان شهدا هم آمده بود ... بعد از یک خوش و بش و احوالپرسی و تعریف داستان رفتن مان به کرج و قصه های من و راننده مینی بوس در داخل تهران و ... که هر کدام خاطرات مجزایی بودند ، مرا کناری کشید و گفت : " وقتی که آماده باش زدند ، همه حاضر شدند تا با آمدن ماشین ها به منطقه بروند ... شهید حسینی مرا به اتاقش خواند و کمی پول به من داد و گفت دیشب آلمان بازی را برد ،  اگر برنگشتم برای بچه ها قول کباب داده ام ، تو برایشان بخر ... "


===


ما آن کباب را هم خوردیم ... آن خاطرات را هم دادیم به حافظه مان ... آن روزها هم گذشتند ... بعدها که من از سربازی برگشتم اولیم کاری که کردم نوشتن یکسری دوبیتی و چهارپاره و پاره پاره به عنوان " زیارتنامه سقز " بود ... آنها را فردای شبی که سروده بودم فرستادم سقز ، در هر دو بیتی نام یک یا دو نفر از سربازها و یا افراد ستادی آمده بود و در نوع خودش چیز خوبی از آب درآمده بود ، حتی بعدها هم دلم نیامد دستی به سر و رویشان بکشم و همانطور که روی کاغذ آمده بودند ماندند و شاید از نظر شعری زیاد بدردبخور نبوده باشند ولی بعنوان یک مجموعه ی شاید 34 بندی بعنوان یادگاری چیز خوبی شده بود ... دو تای آن شعر ها هم در وصف همین شهید حسینی و شهید ضابطی بود ؛


صبا بر " مرگی نقشینه " گذر کن

ز کوه " میـــرچوپان " ش حذر کن

که باشد قتلـــگاه حـر " سقــــز "

به رود گـــــــریه سیمایت خزر کن


چه گویم سقز و جامانده  هایش

حسینی ، ضابطـی فرماندهانش

تو سطـری خوان ز آخر نامه ی او

به رویا بوســـه ای زن بر دهانش


( مرگی نقشینه نام منطقه ای بین بانه و سقز بود و کوهی که درگیری در آنجا رخ داده بود نامش میرچوپان بود !! )

 

===


حالا چطور شد که من یاد این خاطرات افتادم !؟!؟ شاید فکر کنید فینال جام جهانی و برابر هم قرار گرفتن آلمان و آرژنتین مرا بیاد این موضوع انداخت !!


چند روز پیش اتفاقی داشتم یک مطلبی را سرچ می کردم و سر از یک سایت در استان البرز و مهرشهر کرج درآوردم ،‌ بعد مطلبی دیدم که در مورد فوت مادر "‌ شهیدان حسینی " بود ،‌ مادر دو شهید که نمی دانم چه کسی درگذشتش را به خانواده شان تسلیت گفته بود !! 

 

همین ...

 

نظرات 1 + ارسال نظر
khatere hastam یکشنبه 22 تیر 1393 ساعت 17:26

فکر کنم کبابی که خوردید با بغض و اندوه قورت دادید..

دل آدم به درد میاد... از جنگ بیزارم... از مرگ های اینچنینی داغ به دل دارم ...ننگ به جنگ و جنگ افروزان....

چه خوب میشد عالم همه صلح و صفا بود همه با هم دوست بودند و کسی دستش به خون دیگری رنگین نمیشد....


دلم گرفت دادو

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد