یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

دو خاطره از 24 سال پیش ... (بخش اول)


باز آلمان به آرژانتین رسید و دو خاطره برای من زنده شد ، در این دو سه روزی که گذشته است این خاطرات را برای چند نفر بازگو کرده ام و فکر می کنم نوشتن آنها در اینجا هم خالی از لطف نباشد !!

 

 

@ 1


24 سال پیش در چنین روزهایی من برای مرخصی رفته بودم خانه و مصادف با پخش فوتبال جام جهانی بود ، روز آخر مرخصی ام بود و فردا باید به سقز برمی گشتم ، برای همین نشستم تا با خیال راحت آخرین فوتبالم را هم ببینم ، حوالی ساعت   1- 12 شب بود و من داشتم چایی می خوردم و نشان به این نشان که لیوان چایی ام را گذاشته بودم روی زانویم و هم تمرین تعادل می کردم و هم تماشای تلویزیون که ناگهان مادرم وارد اتاق شد و گفت : " زلزله را متوجه شدی !؟ " گفتم : " نه ... ولی شاید خواب دیده ای ، چون این لیوان روی زانوی من قرار دارد ، آن وقت می افتاد ... " بازی تمام شد و داستان جدیدی شروع شد ، زلزله ی رودبار و منجیل همان اتفاقی بود که آن شب افتاده بود ، صبح وقتی داشتم می رفتم سقز برخی ها از اینکه زلزله را فهمیده بودند حرف می زدند و برخی ها هم که مثل من متوجه نشده بودند ...


وقتی رسیدم سقز ، مرا پشت تلفن خواستند ، از دفتر مرکزی سپاه بود و گفتند به دو سه نفر از سربازها که اهل منطقه ی زلزله زده بودند مرخصی بدهم تا بروند ، حالا چون آن فرد فعلا در قید حیات است اسمش را نمی برم ولی به پادگان ما آمد و یک بسته اسکناس روی میز گداشت و گفت : " اگر هر کدام از آنها را که اوضاع مالی اش خوب نیست و می شناسی به عنوان قرض دستی بده ، برگرداندند که هیچ اگر هم ندادند بازم هیچ ..." بچه هایی که به آنها مرخصی دادم تا بروند دیگر برنگشتند ، دو سه تایی که از خانواده شان چند نفری فوت شده بود و یکی از سربازها هم که فقط خودش مانده بود و خواهر کوچکش !! خودش که سقز بود و خواهرش هم بیمار بود و برده بودند رشت و مانده بود خانه ی خاله شان و آن شب بدلیل رانش زمین تمام روستا که از توابع آستانه اشرفیه بود ( شاید !! ) زیر زمین رفته بود و اثری از روستا نمانده بود !! 


===


@ 2


همان 24 سال پیش بود و فینال را آلمان با آرژانتین بازی می کرد ، ما در پادگان مان تلویزیون نداشتیم برای همین عصر نشسته بودیم پای کری خواندن برخی ها ، ملت شهیدپرور ما در تمام مراحل زندگی کارشناس - منتقد تشریف دارند و فوتبال هم که گل سرسبد کارشناسی هاست !!


گردان ما یک گردان ویژه بود ، هم برای ما که از درون به آن نگاه می کردیم و هم برای دیگران که از بیرون به آن نگاه می کردند !!


برای ما ویژه بود برای اینکه همه چیزمان در حد گردان بود ولی تعداد نفراتمان در حد گروهان بود !! یعنی سهمیه ی 400 نفر را می گرفتیم و آن وقت 100 نفری از آن استفاده می کردیم ، مخصوصا که از 15 مهر تا 15 خرداد سال بعد کسی با ما کاری نداشت و روزگارمان به خوابیدن و ورزش می گذشت ، با این حال در این روزگار استراحت هم کسی جرات نمی کرد به ما بگوید که مثلا در صبحگاه شرکت بکنیم ، ششماه مرخصی داخل پادگان داشتیم هر کس دوست داشت می رفت مرخصی ، کوتاه کردن موی سر اختیاری بود و ... !!!! برای همین سربازهای دیگر و هم دوره ای های دیگر که در پایگاهها شهری و بیرون شهری بودند غالبا به ما چپ چپ نگاه می کردند و می گفتند که ما در هتل هستیم !!!


از چشم فرماندهان بالادست هم ویژه بود بخاطر اینکه ما یک گروهان ویژه ی عملیاتی بودیم و از 15 خرداد تا 15 مهر دائم العملیات بودیم و ششماه ما را ماموریت جنگی محاسبه می کردند ، از 100نفری که بودیم 30 - 35 نفری هم پیشمرگ بودند و برای همین بیشتر از اینکه از دموکرات بیرون بترسیم مواظب دموکرات های داخلی مان بودیم !! در این ششماه مرخصی نداشتیم ، خیلی ها شاید ماه به ماه به حمام نمی رسیدند و غالبا در رودخانه های اطراف آبتنی می کردند !! خورد و خواب مان معلوم نبود ، گاهی ناهار ساعت 6عصر می رسید و گاهی آنهم نمی رسید !! و خلاصه اینکه برای اینکه دست و دلمان گرم باشد در سخنرانی ها از ما بعنوان رنجرها و تفنگداران کردستان یاد می کردند ، البته لفظ رنجر را برای ما اولین بار آقای محسن رضایی بکار برد و ما هم برای اینکه برایش اثبات شود که همانی هستیم که او می گوید ضمن سخنرانی هایش پوتین هایش را کش رفتیم و یک خاطره شد در حد تیم ملی ( البته تیم ملی آلمان نه تیم ایران !! ) !! البته بنده خدا همان لحظه ی اول به فرمانده سپاه سقز گفته بود که ما برای اینها که هیچ کاری نمی توانیم بکنیم حداقل بگذارید دلشان به این دلخوشی ها خوش باشد !!!


چند سطر بالا برای ترسیم وضعیت گردان ویژه ی ما بود که تقریبا هر روز از ششماه اولش در حد خاطره بود و حتی ششماهه ی استراحتش هم خالی از خاطرات نبود !!


یک گردانی هم بود در شهر که با مسئولین آنجا برای فوتبال می رفتیم و یک فرماندهی داشت که بچه ی کرج بود بنام سید علی نقی حسینی ( شاید هم سیدعلی حسینی ) آدم خیلی زرنگی بود و خیلی کاربلد بود ، در شهر کرج صافکاری هم داشتند شاید ،  و با هم می رفتیم فوتبال ، خوب هم فوتبال بازی می کرد ، چندبار هم رفته بودیم با ارتش و ژاندارمری مسابقه می دادیم و بنده خدا چقدر حرص می خورد تا تیم را ببندد ، شوت های راه دور خیلی خوبی هم داشت !! ...


خلاصه اینکه شب قرار بود آلمان با آرژانتین بازی بکند و دوره ی قبل هم آرژانتین برده بود و او هم شیفته ی بازی مارادونا شده بود و خلاصه اینکه طرف آرژانتین بود ، ما هم طرف آلمان را گرفته بودیم و کرکری خواندن شروع شده بود ، کمی هم زیادی ادعایش می شد و ما هم توی دلمان به او حق می دادیم ولی بازی ، آنهم در حد فینال جام جهانی همیشه 50 - 50 است !!! خلاصه اینکه گفت : " من شرط بندی نمی کنم ولی اگر آلمان بازی را ببرد فردا برایتان کباب خواهم گرفت ... "


ادامه دارد ...

 

نظرات 3 + ارسال نظر
مرجان شنبه 21 تیر 1393 ساعت 20:45 http://kavir-semnan

سلام دادو جان
خیلی حس خوبی داشت این نوشته یه جذابیت خاص ، مشتاقم بقیه اش رو هم زود بخونم . فقط باعث شدی یادم بیاد پیر شدم چون حواسم نبود از زلزله رودبار ٢٤ سال گذشته بعد به خودم دلداری دادم که عیبی نداره ببین دادو از تو بزرگتره تو اونموقع دبیرستانی بودی دادو سرباز :)) تازه من نمیدونم سرباز چند ساله بودی :)) بعد گفتم نه خوب شاید ١٦ سالگی رفته سربازی و خلاصه در راه محاسبه سن و سال دادو قوزفیش شدم و ترجیح دادم که از ماجرای نوشته شده لذت ببرم حالا این مطلب نه طنز بود نه چیزی ولی نفهمیدم چرا کلش رو با لبخند خوندم بعدش هم همچین دل شادم :)

سلام
چه عجب مرجان خانوم آمده اند کامنت درج کرده اند ... هنوز من به آن در بسته سرک می کشم من مثل همه ی آدمهای معمولی 18 سالگی رفتم سربازی !

khatere hastam یکشنبه 22 تیر 1393 ساعت 00:58

منتظر ادامه داستان هستیــــــــــــــــــــــــــــــــــم

ایشالا میآد ...

مرجان یکشنبه 22 تیر 1393 ساعت 08:59 http://kavir-semnan

دادو جان این مرجان همیشه اینجا پلاسه فقط تو کامنت تنبله وگرنه هر پستی که اینجا نوشته میشه حتما میخونمش . لطف و محبتت ثابت شده است . یکی از با مرام ترین دوستان اطرافم هستین که فراموشم نکردین .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد