امروز روز مرد بود ، و برای خیلی ها روز پدر ... یکی از دوستان زنگ زد و قرار گذاشتیم تا امروز باتفاق هم یک نیمچه ددری برگزار بکنیم ؛ روز زن هم که گذشت ما باهم بودیم ، دو تایی رفته بودیم لاله پارک و بعد هم شام خورده بودیم ،این بار باتفاق هم رفتیم جلفا و ناهار را باتفاق هم برگزار کردیم ...
آسمان ابری بود و از آن ابرهایی که امیدی به آشتی در قیافه اش دیده نمی شد ، برای همین راه جلفا را گرفتیم که شاید بعد از شهر مرند و کوههایش ، آسمان کمی سربراه تر بوده باشد !! ولی همانی بود که بود ، مسیر رفت مان به صحبت های گل انداخته مان در مورد مسایل مختلف گذشت ...
جلفا که رسیدیم ، کمی ماشین ها لوکس را دید زدیم و بعد باتفاق هم رفتیم بازار را دوری زدیم تا مگر آسمان کمی روی خوش نشان بدهد ، از قرائن معلوم بود که ابرهای بالای سر جلفا عینهو دل من پاره پوره تر بود !! بازار را دوری زدیم و خدا را شکر هر دو نفرمان مشکلی با بازار و بازارگردی نداشتیم ... بعد هم وارد یک مغازه شدیم و یکسری خرید فله ای و مردانه کردیم !!
بعد رفتیم یک فروشگاه لوازم خانگی و کلی برای انواعی از سفارشات وقت گذاشتیم ، ساعت یک ظهر شده بود و احتمال می رفت که غذای مخصوص برای ناهارمان را از دست بدهیم ، برای همین خرید را رها کرده و به رستوران رفتیم برای خوردن " چلو پسگردن !!! " ، سفارش را که دادم ، گارسن جوان گفت : " بروم ببینم پرس دو نفره مانده است یا نه !؟ " گفتم : " اگر هم نمانده باشد ، سفارش چهارنفره را می دهیم ، نفرش مهم نیست ، پسگردن بودن ناهار مهم است !!! " بعد برگشت و گفت : " نوشیدنی چی بیارم !؟ " گفتم : " باید بگویی نوشابه چی بیارم !! مگر نوشیدنی دارید که سفارش بدهیم !!؟ " بنده خدا قفل کرد و بعد از کمی من من گفت : " ایشالا تا بیست سال دیگر هر چی خواستید برایتان می آورم !! " گفتم : " بیست سال دیگر ... اوه ... تا آن وقت شاید دکتر خوردن آب را هم برای من قدغن کرده باشد !! " بنده خدا خندید و رفت و تا آخر ناهار وقتی از کنار ما رد می شد لبخند می زد ...
وقتی از عوارضی جلفا رد می شدیم مامور عوارضی خیلی با دقت به ما نگاه کرد ، بنده خدا حق هم داشت ، بقول دوستم "مردهای واقعی از دور خلافکار دیده می شوند و از نزدیک پخمه !! " برای همین ما تا حالا به دهن هیچ بزی شیرین نیامده ایم !!
توی راه پدر دوستم تماس گرفت و دوستم توضیح داد که آمدیم طرف جلفا تا از لاله ها عکس بگیریم و وقتی حرفشان تمام شد به دوستم گفتم :
" ایندی بابان مامانیوا دئیر کی ؛ اوغلاندادا شانس گتیرمه دوخ ؛ خلقین اوشاقی لاله دن اوچ اوشاقی وار بیزیم کی هله ایندی گئدیر لاله دن عکس سالا !! "
بعد از ناهار رفتیم تپه ی تفریحی مسیر کلیسا ، مثلا برای خوردن چایی ، آفتاب مثل نازی ها هی خودش را لوس می کرد و از زیر ابر بیرون می آمد و باز می رفت قائم می شد !! برای همین دست به دوربین شده و چند تا عکس گرفتیم ...
در مسیر بازگشت دیگر به بازار نرفتیم و قرار شد هفته ی بعد بازار را بهانه بکنیم و دوباره بیائیم برای عکاسی از لاله ها و خرید و شاید دوباره " چلو پسگردن " !!!! در ادامه مسیر سری به شهر زنوز زدیم ، و وارد دره ی زنوز شدیم و زیر نم نم باران از قیزیل کورپی ( پل طلا ) چند تایی عکس گرفتیم !!
به شهر هم که برگشتیم برای تکمیل کردن برنامه رفتیم " امیر شکلات " و برای عصرانه مان کیک و قهوه خوردیم و کمی مردم را دید زدیم و عکس های خودمان را هم همچنین و برنامه را ختم به خیر کردیم ...
قبل از باران !!
حین باران !!
قیزیل کورپی ( پل طلا ) - زنوز
اینهم رز ، بجای لاله !!
همیشه به گردش و تفریح و خرید و عکاسی و چلوپسگردن خوری ..
فقط عکس پل طلا مشاهده نگشت میخواستم ببینم واقعا طلاییه یا اسمش فقط طلاست...
در ضمن تله پاتی بین شما و مادر نشان از نزدیکی روحتون داره و در آخر هم خوش به حال خاله جان
در شهر کورها ، یک چشم پادشاست !! جائیکه برای عبور از آب باید تا زانو توی آب رفت ، پل کاهگلی طلاست !!!! ( هرچند دیگر رودی نمانده و آبی !! )
فکر کنم سال بعد از همان اذان صبح مهمانها سربرسند !!