بعد از جریان انتخابات شورا ، کسانی که برای بدست آوردن رای خود را به هر دری می زدند و از اهل و عیال برای مردم قربان صدقه می رفتند و با عهد و قسم برای خود رای جمع می کردند ، دو شقه شدند ، عده ای خر مراد را به آنسوی رود رساندند و برخی بار و خر را یکجا به آب داده و اینطرف ماندند ... مثل داستان تکراری همه ی انتخابات ها !!!
یکی از کاندیداهای ما که در سایه ی محبوبیت اش ، مانند من ، 4 نفر هوادار ندارد ، سر میز صبحانه حرف پیش کشید و ضمن حرف هایش اشاره کرد به اینکه مثل علی تنها ماند و اهل کوفه هم طبق معمول شدیم ما !!! گفتم : " در اینکه ما مثل اهل کوفه هستیم در آن شکی نیست ، هر کس در مواجهه با مسایل محافظه کار بوده و مصالح خود را مدنظر داشته باشد شباهت نزدیکی به اهل کوفه پیدا می کند و اهل کوفه افرادی خاص از منظر طمعکار و دو رو و ... نبوده و آدم هایی بودند مثل ما و شاید از نظر اعتقادی از ما بسیار بهتر ، ولی سر دو راهی انتخاب دقیقا به همان چیزهایی فکر کردند که ما الان به آن فکر می کنیم ..... و اما در مورد قسمت دوم باید بگویم بیخود خودت را از ما جدا کرده به علی نچسبان ، این فقط اوج ناراحتی ات را نشان می دهد و عمق خوش خیالی ات را !! " و در ادامه یکی از دوستان نقل حکایت " شُور و لُور " را کرد که درج اش خالی از لطف نیست و صد البته نتیجه گیری من از داستان فوق ؛
در روزگار قدیم معماری بود و شاگردی داشت خوش چهره و بلند بالا و در کار ساخت و ساز حلال بودند ، نه مثل بساز و بنداز های فعلی !!! ، کارشان کمی کساد می شود و با تعارفی که شنیده بودند قرار می شود به شهر مجاور بروند ، وقتی وارد شهر جدید می شوند اولین کاری که می کنند رفتن برای خوردن صبحانه بود ؛ لبنیاتی توی ویترین اش هم " شُور " داشت ( به معنی پنیر ! ) و هم " لور " ( آنهم ماست چکیده باید باشد !! ) ، قیمت را پرسیدند و دیدند قیمت هر دو یکسان است ، شاگرد رو به استاد کرد و گفت : " می بینی چه شهر با برکتی است ، در شهر ما قیمت شُور یک قران است و قیمت لُور 3 قران ، ولی اینجا هر دو را یک قران می دهند ... " معمار کلاه شرا خارانده و می گوید : " حالا برای قضاوت زود است ، و این چیز عجیبی است ، بزودی رازش برملا خواهد شد ! " شاگرد جوان بود و بدبینی معمار را به حساب پیری اش گذاشت و از لُور خوردند و از همان روز کار را شروع کردند ...
یک ی دو ماهی بودند و چند دیوار تعمیر کرده و خانه ساختند تا اینکه در شهر صدا پیچید که دزدی از بام خانه ای افتاده و پایش شکسته و او را به محکمه برده اند ، تابستان بود و قاضی القضات شهر آمده بود وسط شهر محکمه برپا کرده بود !! ( لابد سالی یک پرونده گیرش می آمد و برای به رخ کشیدن کارش باید وسط میدان محکمه می گذاشت ، مثل حالا نبود که برای پرونده با پارتی بازی ششماه وقت می دهند !! )
قاضی رو به دزد کرده و گفت : " بی حیا شرم از خدا و بنده ی خدا و خلق نمی کنی که دزدی می کنی ، حالا می دهم دست ات را قطع بکنند تا عبرت خلق شود و کیفر عملی که کرده ای !! "
دزد گفت : " آقای قاضی این چه حرفی ست ... من خودم شاکی هستم !!! دیوار خانه ی این مرد زیاده از حد بلند بود و موقع افتادن پایم شکسته است و باید خسارت بدهد !! "
قاضی فکری کرده و صاحب خانه را خواست و او را مواخذه کرده و گفت : " تو چرا دیوارت بلندتر از دیوارهای دیگر است ، باید خسارت بدهی !! "
صاحب خانه گفت : " معمار جدیدی به شهر آمده است و دیوارم را او اصلاح کرده است ، متر و شاغول دست او بوده ، من از کجا بدانم اندازه دیوار باید چقدر باشد و ... "
قاضی سری خاراند و گفت : " معمار را بیاورید !! " معمار را آوردند و قاضی رو به او گفت : " چرا دیوار را بلند ساخته ای که پای کسی در اثر افتادن بشکند ، خسارت وارده را تو باید جبران بکنی ... "
معمار گفت : " حضرت قاضی ، همسایه دختری داشت با سن بالا که می آمد توی حیاط و ترسیدم چشم اینها به او بیافتد و در حرام افتند برای همین دیوار را کمی بالا بردم ... "
قاضی پدر دختر را خواند و از او پرسید : " چرا دخترت را تا این سن شوهر نداده ای که برود توی حیات برای خودش قدم بزند و مردم را هوایی بکند و ... "
پدر دختر گفت : " جناب ، من تقصیری ندارم ، وقتی کسی نمی آید سراغش بروم به زور دخترم را به یکی بدهم که چه !؟ "
قاضی می فرستد شهر را می گردند و یک لاغر مردنی را می آورند که مجرد بود و همه را می اندازند گردن او و حکم اعدام را برای او تعیین می کنند ... وقتی او را برای اعدام می بردند رو به قاضی کرده می گوید : " یا حضرت قاضی ، من یک لاغر مردنی و مردی عاجزم ، لااقل یک فرد بلند بالا و قوی را اعدام کنید تا هم روی دار خوش دیده شود و هم مایه عبرت گردنکشان بشود ، مرا اگر اعدام بکنید بیشتر از اینک مایه ی عبرت باشم باعث دلرحمی مردم خواهم شد ... "
حرفش به قاضی خوش می آید و می بینند در میدان کسی قد بلندتر و خوش سیماتر از شاگر معمار نیست و او را پای دار می برند ، القصه معمار دست به کار شده و قاضی را راضی به عفو شاگردش می کند ( به احتمال قوی تنها منطقی که در جهان مطلق است و ثابت مانده منطق راضی کردن قاضی است ، البته مبلغ اش نسبی می باشد !!!!! )
بعد از رهایی شاگرد ، معمار به شاگردش رو کرده و می گوید : " فردا وسایل مان را برداشته و از اینجا می رویم ، شهری که قیمت لُور و شُور در آن یکسان است ، وضعیت اش بهتر از این نمی شود و برای ماندن خوب نیست ... "
نتیجه اینکه از بالای ابرها که نگاه می کنیم همکارها فرق لُور و شُور را نمی دانستند که این همکار ما انتخاب نشد ، ولی نگاه از روی زمین قضیه فرق می کند ، همکارها فرق لُور را با شُور می دانستند که او را انتخاب نکردند !!