سر راهم یکی از همکارها با من داشت خوش و بش می کرد که سر و کله ی یکی از گربه ها پیدا شد ، از جیبم تکه نان پنیرآلودی برایش انداختم و مشغول شد ، همکارم با دیدم صحنه گفت : " همیشه برای گربه ها توی جیبت ات چیزی پیدا می شود !؟ "
گفتم : " همیشه نه ، ولی اکثرا به یادشون هستم چون می دانم منتظرند ... !! "
گفت : " بالاخره یک روز که برای ناهار کوبیده می دهند من این گربه ها را سر به نیست می کنم !! "
گفتم : " یعنی چه !؟ نکند می خواهی قاتی گوشت ها به مردم بدهی !؟ "
گفت : " آره دیگه ... "
گفتم : " کار من زیاد می شود دیگر ... بعداز این هر وقت سوت بزنم ملت می دوند بطرفم !! "
==++++==
یکی از همکارها از من پرسید : " واقعا اینها را دوست داری !؟ "
گفتم : " نمی دانم « واقعا » دیگر چه صیغه ای است ، رفیقیم دیگر ! حداقلش این است که آدم می داند بخاطر خوردن با آدم رفیق شده اند و وقتی سیر هستند مزاحم نیستند ... برخی ها وقتی گرسنه هستند دردسرند و وقتی سیر هستند ، مایه ی دردسرند !! "
==++++==
به یکی از همکاران سپرده بودم برایم یک برس انگشتی بخرد ، بعد از چندبار پیگیری آورد و آن را روی یکی از بچه گربه ها که زیادی پشمالو تشریف دارد افتتاح کردم ، چند روز پیش با یکی از مدیران می رفتیم که همان بچه گربه جلویمان سبز شد ، سرش را تیر بالا گرفته بود و گلویش را جلو داده بود ...
پرسید : " مشتری داری !؟ چیزی برایش داری ؟ "
گفتم : " این سهم اش را صبح خورده است ، خواسته ی دیگری دارد ... "
پرسید : " چه خواسته ای ؟ "
گفتم : " چند روز پیش کمی بدنش را برس کشیده ام ، خوشش آمده ، می بینی که سرش را بالا گرفته که بیا زیر گلویم را برس بکش ... "
پرسید : " عجب ... پس زبان همدیگر را هم می فهمید ! "
گفتم : " مهم فهمیدن است ، طرف با زبان باشد یا بی زبان فرقی نمی کند !! "
خیلیییییی جالب بودن مخصوصا مورد اول