یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

روز خوب از صبحانه اش پیداست ...

 

جمعه گذشته قرار بود یکی از دوستان که مسئول امداد و نجات است بیاید دنبالم و با هم برویم سرکشی پایگاه های ثابت و تیم های امدادی که در پیست اسکی حضور دارند و هم وظیفه ی کاری باشد و هم فال و تماشا برای من !! 

 

البته ناگفته نماند که قرار بود شب پنجشنبه هماهنگ کنیم ، جمعه شد و خبری نشد و من گذاشتم به حساب مشغله های کاری هلال احمر که در عادی ترین شرایط غیر قابل برنامه ریزی هستند !! دوستم وقتی به پیست اسکی می رسد یکی از دوستان که در پست قبلی تعریفی از او بود و عکس " برف نازی " هم در ادامه توصیف او گذاشته شده بود و ... به این دوستم می گوید : " حالا که از این طرف می آمدی ، فلانی ( منظور من !! ) را هم می آوردی !! " تازه دوزاری دوستم افتاده بود که با من قرار دارد و بچه های دیگر بعد از شنیدن داستان دست به یکی کرده بودند که به من خبر بدهند که قرار را فراموش کرده و ... دوستم هم گفته بود : " در روزهای عادی باندازه ی کافی از دست من می کشد و لازم نیست بهانه ای هم دست و پا بشود " و گفته بود خودش یک جوری قضیه را حل می کند !!  

 

دو سه روزی که از ماجرا گذشته بود و من در یکی از شب نشینی ها از دوست اسکی باز جریان را شنیده بودم ، وقتی به سایت امداد و نجات سر زدم ، متوجه شدم که مطلبی گذاشته اند با عنوان راهنمایی نحوه ی شستن " کت و کیسه خواب پر " !! طبق معمول با یک عنوان خاص که دوستان بدانند خودم هستم یک کامنت در آن نوشته گذاشتم با این مضمون که : " در مورد شستن اثرات بدقولی مطلبی ندارید !؟ " و کامنت وظیفه اش را در حد آر پی جی عمل کرده بود !!!

 

دیشب دوباره اس ام اس آمد که برای صبحانه در پایگاه کوهستانی امداد و نجات و در ادامه سرکشی به بچه های پیست اسکی هستم یا نه !؟ منهم نوشتم که برای صبحانه شاید باشم ولی در ادامه باید چند جا بروم مجلس ختم و نمی توانم باشم !! نوشته بود که به همان اندازه ی یک صبحانه هم دیدار مغتنمی خواهد بود ... ( بعضی ها یاد بگیرند !! ) 

 

اندر خاطرات قدیمی ما درج شده است که یکی از دوستان که ضمن تحصیل در دانشگاه در یکی از روستاهای نزدیک شهر ( که حالا شهری شده است درن دشت !! ) خانه ای گرفته بود و دورادور علاقه ای به مدیر یک مدرسه در روستای نه زیاد مجاور محل سکونتش داشت !! ( ( نه زیاد به این خاطر که بین روستای عاشق و روستای محل سکونت معشوق یک روستا دیگر فاصله بود !! ) الخاطره اینکه در شبی زمستانی یاد دارم که چشمم نخفت پیش می آید و همین دوستم شال و کلاه کرده و راه می افتد با پای پیاده می رود تا روستای معشوق و از وسط روستا به پنجره خانه ی دلبر نگاه می کند و می بیند چراغ روشن است و به همان روشنی پنجره دل خوش می دارد و برمی گردد به خانه اش !! فردای آن روز رفته بودم سراغش ( یکی از وظایف دوست حمایت و کنترل دوستان عاشقش است ، آدم عاشق کسیست که با ریسک بالا زندگی می کند !! ) بقال سر کوچه شان که در زمان سربازی با ما هم دوره ای بود با دیدن من گفت :" یک چیزی به او بگو ؛ نصف شبی راه می افتد و می رود فلان روستا ، اینجا پر از گرگ است و کار دست خودش می دهد !! "  گفتم : " شاید عاشق خر باشد و نصفه شبی توی برف و سرما راه بیافتد و برود ولی گرگ آنقدر خر نیست که عاشق را بخورد !! " 

 

امروز حوالی ساعت 8 تلفن زنگ خورد و اعلام کرد که دارد می آید تا با هم برویم بالای کوه ؛ منهم راه افتادم و باتفاق رفتیم بالا ، امروز هوا خیلی خوب بود و خوب شد که من عینک آفتابی ام را برداشتم والا توی مسیر کور می شدم !! چقدر جمعیت آمده بودند کوه ، رسیدیم پایگاه و دوستان دیگر را هم دیدیم و بعد مراسم پر فیض و کالری  " زینگ خوران " راه افتاد ( شاید برخی ندانند ، فرق زینگ و پاچه در گاو و گوسفندی صاحبشان است !! ) کم خوردیم ولی نمی دانم چرا سیر شدیم !! یک قابلمه بزرگ زینگ بود و یک قابلمه ی دیگر زبان !! در عرض نیم ساعتی که آنجا بودیم در حد یک ماه نقطه اثرم را محکم کردم !! یک بنده خدایی هم دنبال ماشین ما راه افتاده و تا آنجا آمده بود به امید دیدم رئیس جمعیت و تازه متوجه شده بود آن شیر ژیان که دیده بود و عوضی گرفته بود من بودم !!! آدم قابلی بود و ورقش را بد بازی کرد و بهمین راحتی باخت ؛ معاون استاندار بود !!! تعارف زدیم ولی برای صبحانه نیامد !!!! 

 

یک حکایت سر سفره ای هم بنویسم که ناگفته نماند ... برای من و دوستم که رئیس این قبیله است زبان را سفارشی سرو کرده بودند و سر زبان هم قسمت ما شده بود ، به یکی از دوستان گفتم : " چون آدم ساکت و کم حرفی هستی ، سفارش می کنم برداری و این سر زبان را بخوری ، بیچاره گاو تمام عمرش " مااااااا " کرده بود و همه حرفهایش سر زبانش بود ! "  

 

مراسم پر فیضی بود ... 

   

=== 

 

برای مراسم چهلم مادر زن دوستم باتفاق فوتورافچی بودیم ... شب قبل هم که برای شام با هم رفته بودیم رستوران " آلما " ... بعد پشت سر من و فوتورافچی حرف در می آورند !!! 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد