یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

روزگار خوشی ...

 

دیروز رفتم فوتبال ، مردم انصاف را خوب تشخیص می دهند و قبول می کنند ؛ هر چند همیشه به چیز کمی بیشتری راضی می شوند ، شاید سنگ پایه ی طمع از همین جاست که گذاشته می شود !! 

 

دو هفته است که تیم ها را خودم تعیین می کنم ؛ و روش اعلام من جوری ست که هم باعث دلخوشی می شود و هم اینکه کمی بیشتر از رضایت تیم مقابل را تامین می کند ، در هر دو هفته ی گذشته تیم مقابل را آنقدر قوی می چینم تا هیچ دلهره ای از باخت نداشته باشند ، دلهره همیشه بخاطر شکست های جدی نیست ، بلکه باخت های کوچک نیز می تواند باعث ایجاد دلهره بشود و هر کجا که دلهره و اضطراب باشد جایی برای شادی و درک زیبایی نخواهد بود و ما با همین دلهره های ساده و کوچک است که برای برنامه ی آینده ی خود پیش بینی و برنامه ریزی می کنیم و ناخودآگاه راه ناشاد آینده مان را چند بانده می کنیم .... 

 

خیلی اوقات تائید و تصدیق های ما قلبی نبوده و بصورت زبانی است و برای همین براحتی دروغ می گوئیم و دوست داریم دیگران آن را بپذیرند و دروغ های دیگران را هم به رویشان نمی آوریم تا برای خودشان خوش باشند و این را بعنوان یک فرهنگ پذیرفته ایم !! 

 

وقتی من ادعا می کنم که باخت در یک بازی دوستانه برایم نه تنها مهم نیست بلکه مایه دلخوشی است ، ظاهرا یک بلوف بزرگ است ولی وقتی این حرف را در حالت قبل از شروع بازی و حین بازی و اتمام بازی نشان می دهم و حتی در روزهای بعد هم تغییری در دیدگاهم نشان نمی دهم می توانم تاثیرش را در رفتار همکارانم ببینم و این موفقیت بزرگی است !! 

 

=== 

 

دیروز در راه بازگشت از سالن ، از ماشین پیاده شدم تا سر راه خانه به یک مجلس ختم بروم ، حوصله ی رفتن به خانه و بازگشت دوباره به همان مسیر را نداشتم ، مخصوصا که برای شام خانه فوتورافچی دعوت بودیم ...  

 

داخل مسجد یک ازدحام خاصی بود ، بهرحال وقتی یکی 90 سال زندگی می کند آنهم بصورت محترمانه باید هم چنین مراسمی برایش برگزار شود ، حالت محترمانه این قبیل مراسمات را می شود از شاخص های خاصی فهمید ، وقتی اداره ی مجلس بنوعی از دست صاحبان عزا خارج می شود و دیگران آن را بدست می گیرند نشان می دهد که دلیلی برای این خودجوشی مردم وجود دارد و این چیزی نیست جز بازگشت حرمتی که فرد در زندگی و برخورد با دیگران برای خود کسب کرده است و برای نشان دادنش لازم نیست تاج گلهایی که رویشان کارت هایی با عنوان فرستنده است سراسر خیابان و کوچه را پوشانده باشد ، آنهم از طرف کسانی که مبلغی پول هزینه می کنند برای یک تشریفات غیر ضروری تا نشان بدهند مرده شخص بزرگی بوده تا در عملکرد متقابل خودشان هم کوچک از دنیا نرفته باشند !!!   

 

=== 

 

مراسم مهمانی شام در خانه فوتورافچی بدلیل اینکه تقریبا تمام دوستان درجه یک حضور داشتند ، در نهایت دلخوشی برگزار شد ... طبق معمول من و فوتورافچی تمام وقت شاخ در شاخ بودیم و من بدلیل بازی در خانه حریف ، برعکس مسابقات ورزشی و استفاده از موقعیت میزبانی (!!) ، از فرصنت مهمانی نهایت استفاده را کردم و سر به سر فوتورافچی گذاشتم !!! 

 

جذابیت های مهمانی های دوستانه این است که زمان مفهومش را از دست می دهد و غریب ترین وسیله ی خانه ساعتی می شود که بیخود دور خودش می گردد !!! تنها یادگاری که از کارتون سیندرلا برای ما مانده است نواخته شدن زنگ ساعت دوازده شب است و یادآور اینکه باید روی اجاق تازه گر گرفته آب بریزیم و غزل خداحافظی را بخوانیم !! 

 

خیلی زود سه مهمان به جمع ما افزوده خواهد شد و برای همین یکی از مشکلات مطرح شده در انتخاب نام بود ، دو دختر و یک پسر !! مدتی از وقت مهمانی هم به انتخاب نام گذشت ، یکی از معضلات پیش رو برای والدین بغیر از انتخابی که می کنند این است که باید حواسشان باشد تا نامی که برمی گزینند در محاورات روزمره زود دستخوش تحریفو تغییر نشود ، ادای صحیح نام شاید در خیلی جاها ( مخصوصا جاهایی که با لهجه ی متفاوتی حر ف می زنند !! ) وجود دارد ، و در منطقه ی ما که عموما با زبان متفاوتی زندگی جریان دارد و این زبان خود دارای لهجه های متفاوتی است اجحاف در حق نام ها در حد بالایی وجود دارد ، این امر در زمان فعلی تا 80% بهبود یافته است و در روزگاران نه چندان دور رواج بسیار بالایی داشته است . 

 

یک اعتباری هم به من دادند و گفتند که مواظب من باشند و اعلام کردند من در آرایش و پیرایش اسم ها تبحر زیادی دارم ، البته این با بافت سنتی محله ی ما برمی گردد و من در این یک مورد مانند ماشین " نیسان وانت " ناخواستخ مقصر می باشم !!! در دانشگاه محله ی ما گاه یک اسم را با بیش از 10 نوع تنوع صدا می زنند و البته دلایل خاص خودش را دارد ولی این دلایل دیگر دارد منسوخ می شود و ادب ادبیات محاوره ای بالا می رود !!! 

 

حوالی ساعت یک بامداد بود که خانه رسیدم و با کوله باری از کسر خواب به کارخانه رسیدم ... 

 

=== 

 

امروز روز شلوغی بود ... 

 

برگزاری مسابقه فرهنگی داشتم و از طرفی هم انتخابات فرد تعیین صلاحیت نامزدهای شورای کار کارخانه بود و بدلایل خاصی شور و حال خاصی در جریان بود که خودشان هفتاد من مثنوی هستند برای فرصت های دیگر ... 

 

امروز باتفاق جناب مدیر دو ساعتی زودتر از کارخانه برگشتم و سر راهمان از بازارچه ی میوه ی سنتی محله مان کمی خرید داشتیم ، البته برای من قدم زدن در ان محیط که خاطرات زیادی از آنجا داشتم لذتی فراتر از خرید میوه داشت ، میوه ها حالا پای یخچال مانده اند و منتظرند ... 

 

قسمتی از کسر خواب را موقع رسیدن به خانه پاس کردم و سه ساعتی خوابیدم تا اینکه حضرت والده سر رسید و  خوابمان را بهم ریخت ، آنهم با دعوت به شام !! مطمئنا می توانستم خواب را تا صبح ادامه بدهم و برای روزهای بعد کمی پس انداز داشته باشم !! 

 

تا بعد ... 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد