دیشب معلوم بود که جومونگ ( منظور همان سرزمین بادها !! ) را چهارچشمی نگاه کرده بودم ،برای همین نصفه شبی شده بودم شبح سیاه و از شب به این درازی استفاده ی خیلی کوتاهی برای خواب کرده و مابقی را بیدار بودم ....
اواسط هفته که رسید دلم سفر می خواست ، از نوع شدید و دور ددر !! برای همین هوس کرده بودم زنگ بزنم و چند تا بلیط دور ایران بگیرم و بروم ددر ، داستان سفر هم این بود که بلیط بگیرم از تبریز برای اهواز و شب آنجا باشم و فردای آن از اهواز بروم مشهد و یکشب هم آنجا باشم و بعد برگردم خانه !! یک شیر پاستوریزه خورده ای پابرهنه دوید توی برنامه ریزی ام و گفت که همه ی پروازهای دور از طریق تهران صورت می گیرد و برای همین منهم تلفن نکردم برای تهیه بلیط ؛ امروز دوباره خبر گرفتم و دیدم پروازهای مستقیم وجود دارد ، البته در روزهای خاصی از هفته !! یادم باشد زنگ بزنم و سفارش بدهم برایم چند تا بلیط ردیف بکنند تا بروم ددر هوایی !!
امروز را مرخصی رد کرده بودم برای همین برای دیدن دوستانم از خانه خارج شدم ، وقتی از خانه به آسمان نگاه کردم آفتاب بود برای همین خیلی تابستانی لباس پوشیده و بجای پالتو کت به تنم کرده از خانه خارج شدم ؛ چند دقیقه اول را زیاد بد نبود ، ولی رفته رفته دیدم وضعیت خیلی خراب است و واقعا سرد بود !! روی آفتاب هم اصلا نمی شد حساب کرد و ...
یکی دو جا سر زده و بعد تماس گرفتم و رفتم دیدن دوستی که بیش از 20 سال بود که ندیده بودم ؛ حدود یکساعتی آنجا بودم و خاطرات گذشته را سرپایی مرور کردیم ؛ وقفه های طولانی در دیدار باعث می شود که برخی نقاط مشترک وجود داشته باشد و طرفین از آن بی خبر باشند ، مثلا او یکی را نام برد و من تعجب کردم که از کجا او را می شناسد و بعد دیدم که زمان دانشگاه باهم همکلاس بودند !! من هم یکی را نام بردم که او خیلی تعجب کرد و گفتم که از دوستان خیلی دور کوهنوردی من محسوب می شود !!
همه حرفها بنوعی به گذشته برمی گشت و یاد آدمهای آن دوران را تازه می کرد !! همه ی دوره های زندگی من بنوعی خاص محسوب می شوند و زمان یادآوری شان می توانم ساعت ها حرف برای تعریف و توصیف داشته باشم !!!
بعد از نشست دلچسب یک ساعته دوباره به بازار برگشتم و رفتم بازار فرش و بازار معروف مظفریه ، از قرار معلوم آنجا نمایشگاه عکس گذاشته بودند با موضوعیت " بازار تبریز " !! با فوتورافچی تماس گرفتم و خبردار شدم که امروز روز آخر نمایشگاه است و او هم برای جمع کردن نمایشگاه می آمد ؛ اول از همه یک دور عکس ها را تماشا کردم ، و بعد که فوتورافچی آمد کمک کردم تا همه را جمع بکند ، عکس های خوبی بودند ولی بهتر از ان هم می توانست باشد ، اگر از من می خواستند می توانستم چنذ تا عکس موبایلی بدهم !!
بعد از تماشا و برچیدن نمایشگاه عکس ، به مغازه یکی از دوستان رفتم که برای آبگوشت منتظرم بود !! ناهار را ضمن حرف زدن و به آرامی خوردیم و وقتی تمام شد فهمیدم که چه هنری بخرج داده ام ، تازه بعد از تمام شدن ناهار می گفت که زود زود برای ناهار برنامه بگذاریم ؛ گفتم : " اگر من ماهی دو بار با این کیفیت و کمیت ناهار بخورم ، خیلی زود از مرز 100کیلو رد می شوم !! " کارخانه که هستم ناهارم را باتفاق یکی از همکاران و چند فقره گربه می خورم ...
دو ساعت خواب عصر که با تلفن های مکرر پایان یافت ، کسر خواب دیشبی را جبران کرد !!