یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

بیکارِ پرکار !!

 

امروز را مرخصی رد کرده بودم ، تا کمی به کارهای عقب مانده برسم !! البته من هیچوقت کار عقب افتاده تولید نمی کنم ولی برخی کارها خاصیت شان عقب مانده گی است ... 

 

بیرون رفتنی هوا واقعا سرد بود ،بعد از چند روز بارش برف حالا نوبت سرمای آن است که خودی نشان بدهد ، با وجود سوز زیاد آفتاب هم بیکار نمانده و از اول صبح در حال پشتگرمی دادن به ملت بود ... میزان بارش برف در شهرستان های اطراف بمراتب بیشتر گزارش شده است و برای همین در راه مانده و سرما زده و یخزده هم بیشتر می باشد ... 

 

قبل از همه به دیدن دوست مادرزن مرده رفتم ، هم برای تجدید دیدار و هم اینکه بجز روزهایی که مرخصی هستم امکان کمتری برای دیدار با او دارم ... از آنجا فرصت را غنیمت شمرده و با همان دوست قدیمی که ذکرش در پست های قبلی شده بود تماس گرفتم تا اگر احیانا وقت دارد بروم و ببینمش ... که به زنگ جواب نداد و باحتمال قوی در چنان ساعتی از روز پرتراکم ترین وقت کاری اش بود ... 

 

کمی قدم زده و به دفتر کار یکی از دوستان رفته و ترتیب تمدید و پرداخت شارژ اینترنتم را دادم ، برای سه ماه گذشته 40 گیگ بیشتر مصرف داشتم و از قرار معلوم باید فکری به حال مصرف بی رویه هم بکنم ، هرچند هنوز به اعتیاد به اینترنت اعتقادی ندارم ولی تصمیم گرفتم در سه ماهه آینده مصرف را به 20گیگ برسانم ، هرچند فصل سرما آمده است و دلگرمی دیگری جز نشستن پای کرسی نت نخواهم داشت !!! 

 

مقصد دیگرم رفتن به اداره فوتورافچی بود ... طبق معمول بیکار نشسته بود و داشت دنبال مگس می گشت که بپراند ، شانسش گفته بود چون یک مزاحم تر از مگش گیرش افتاده بود ... کمی نشستیم و از زمین و زمان حرف زدیم ، به مدیرشان پیشنهاد دادم برای فوتورافچی هم یک همایش بگیرند با عنوان " نگون داشت " ... با یکی دو نفر از بچه های امداد هم حرف زدم ، بنده خداها در کار باز کردن راهها و هل دادن ماشین و ... هستند !! از قرار معلوم جناب استاندار هم در مناطق برف زده حضور داشتند ، یک بحثی هم شد که ماشین استاندار " هامر " می باشد و این وضعیت ها فرقی به حالش نمی کند ، گفتم : " ماشین استاندار اگر پراید هم باشد باز در راه نمی ماند ، چون استاندار آنقدر پابوس و دستبوس دارد که چند لودر و گریدر پیشاپیشش حرکت می کنند !! "  به فوتورافچی هم پیشنهاد دادیم تا یک " هامر " بخرد تا کمی به آن برویم ددر ، این کار همانقدر که به نفع ما می شود به ضرر برند هامر خواهد بود !! از وقتی فوتورافچی رونیز سوار می شود قیمت رونیز بصورت روزشمار افت دارد !!!! 

 

از قرار معلوم پیشنهاد شده در تبریز خیابانی را بنام " ماندلا " بکنند ... این چشم و هم چشمی تبریز با تهران بالاخره ما را به فنا می دهد ... در شهری که بعد از 40 سال هنوز افتخار نمی دهند نام جدید خیابانی را بگویند و هنوز با نام قدیمی صدا می زنند ( منظورم خیابانی مشهور به حلمه سازاندا در قلب شهر است ، حلیمه نام یک بانوی مطرب و خوشنام (!) بوده که بعد از انقلاب فقط توانسته اند عبارت سازاندا یعنی مطرب را از اسمش پاک کنند و اکنون به نام خیابان حلمه مشهور است !! ) البته این یک مورد پیش پا افتاده بود و در محله ی ما بعد از 40 سال چهارراه را هنوز سه راه می گویند و کل خیابان را به حساب نمی گذارند !!!! 

 

پیشنهاد دادیم اگر چنین اتفاقی افتاد اسم ماندلا را روی یک خیابان در بالای شهر بگذارند و بدلیل اینکه هنوز تبعیض نژادی شهرداری در محلات پائین شهر مشهود است آن را در خیابان های پائین شهر استفاده نکنند !!!   

 

چند مورد هم با تلفن جویای حال دوستان شدم که دست کمی از تجدید دیدار نبود ...

 

بعد از دید و بازدید با فوتورافچی ، بدلیل اینکه مرا مهمان نهار نکرد دست از پا درازتر به طرف خانه حرکت کردم و  کمی پائین تر از اداره فوتورافچی چشمم به تابلوی  " شهر کتاب تبریز " افتاد ، همیشه شب آنجا را می دیدم برای همین راهم را کج کرده و رفتم تا ببینم چگونه جایی است ... جای شیک ، شلوغ و باکلاسی بود !! 

 

می شود در اینجا چند تا عکس گذاشت ولی بدلیل وفور نازی بعدا به عکاسی و معرفی محل اقدام می شود !!

 

در طبقه کتاب ها چند نفر مشغول بودند ، جلوی یک قفسه ایستادم و از یکی از کارکنان پرسیدم : " کتاب زن سی ساله را دارید ؟ " از یکی که پشت قفسه ها بود همان سوال را پرسید ، مرد آنطرفی گفت : " کتاب است ؟ " من پیشدستی کرده و گفتم : " نه  ... یک خانم است که سی سال دارد !!؟ "  طرف از پشت قفسه بیرون آمد و به من که با یک قیافه ی معصوم ایستاده بودم و همکارش که داشت می خندید نگاهی کرد و چیزی نگفت ؛ البته چیزی هم برای گفتن نداشت ، شانس داشتم که سرم سبز نیست والا این زبان سرخ خیلی وقت پیش آن را بباد می داد !! 

 

چند تا کتاب برداشتم ، بیشترش بدرد کادویی دادن برای بچه های فامیل بود ، از انواع رسم الخط و آموزش نقاشی و ... چند تا کتاب هم خریدم برای خودم  ، یکی دو تا هم برای استفاده همکاران !! 

 

در بازگشت بدلیل سنگین بار بودن یک تاکسی گرفتم و راهی خانه شدم ، راننده مرد مسنی بود که می گفت اخیرا بدلیل آتش گرفتن ماشین اش شدیدا ترسیده است و ... یک جلسه سرپایی روان درمانی توی ماشین راه انداختم و چند تا راه برای کاهش استرس اش به او گفتم تا برود خیرش را ببیند ... خیلی هم بزحمت کرایه ام را دادم !!!! 

 

حالا یک کار عقب افتاده دارم ؛ ناهار !! حداقل دو ساعتی عقب افتاده است !! 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
ت سه‌شنبه 26 آذر 1392 ساعت 09:00

بنده خدا فتورافچی، آقا انقد سر بسر این موجود معصوم نذار

هنرمند معصوم !!! اولین بار است که این جوک را می شنوم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد