یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

امید سپید ...


روزهای که می گذرند مهمان برف هستیم ، شاید هم میزبان برف !!


دیروز هم روز و شب برفی خوبی داشتیم ، روزهایی که در خانه می مانم آنقدر سرم به روزمرگی های اجتماعی گرم می شود که فکر می کنم آدم هایی که در خانه می مانند کاری جز سر خاک رفتن و مجلس ختم رفتن ندارند ، شاید هم شانس این روزهای من اینگونه بوده است ...

  

با شروع فصل سرما میزان مرگ و میر هم افزایش یافته است ، در چند روز گذشته همه اش سر خاک بودم و مجلس ختم ، دیروز هم در عرض دو ساعت 3 مجلس ختم را پاس کردم ، اگر کار بهمین منوال پیش برود من دوباره رجعت به گذشته کرده و برنامه های ددری را از نو آغاز خواهم کرد ، اصلا چه معنی دارد که دادو روز جمعه در شهر بماند که بداند کی مرده و کی زنده است !!


شب پنجشنبه دو فقره کوهنورد جوان ( و البته بیشتر خام !! ) قصد کوهنوردی در شب داشتند ( آنهم زیر بارش برف !! ) و به مشکل برخورده و بعلت ناراحتی در قوزک پای یکی زمینگیر شده بودند و برای همین عده ای از بچه های آماده باش هلال احمر رفته و آنها را برگردانده بودند ، حالا زیر بارش برف راه رفتن در کوه یک مصیبت است و حمل مصدوم هم که داستان مجزایی دارد ، ولی چرا باید این نکته غیرظریف اینجا ذکر شود !؟!؟ بعضی اوقات حادثه گریبانگیر برخی می شود و کمک رسانی به آنها هم وظیفه ی انسانی و هم قانونی است ، مثلا بیماری را از روستا به شهر می آورند و در راه به کولاک و برف می خورند و نیروهای امدادی و پلیس و ... دست به دست هم داده حادثه دیده ها را نجات می دهند ، ولی برخی انگار شیرپاستوریزه خورده اند و ریگ توی کفش شان پر کرده اند ، با برنامه ریزی قبلی دست به اقدامی می زنند که حادثه را بخود بخوانند و عده ای که برای کمک رسانی به حادثه دیدگان واقعی آماده باش هستند را بطرف خود کشیده و اتلاف بوجود بیاورند !! به خدا نام این کار ورزش نیست و هر کس بانی و باعث این رفتارهای غلط ضدورزشی می باشد از صدام بدتر است !! ( البته صدام تمام شده است و باید گفت از اوباما بدتر است !! )


===


پنجشنبه شب قسمت نشد بنشینم و جومونگ ببینم ولی در عوض قسمت شد و رفتم پیاده روی در زیر بارش برف ... هوا خیلی مناسب تر از چیزی بود که حدس زده بودم و برای همین لباسی که پوشیده بودم حداقل برای سی درجه زیر صفر بود و برای همین گرما اضافه آورده بودم !! قراری هم با یکی از دوستان گذاشته و یکی دو ساعتی قدم زدیم (خرش از پل رد شده بود و داشت برای من از طول و عرض رودخانه حرف می زد !!!) در راه بازگشت به خانه یک آگهی روی دیوار بود و طبق معمول یک شهروند قدیمی و در خور تقدیر ، از آنهایی که نه آشنا در رادیو و تلویزیون دارند و نه کسی برایشان ورقی سیاه می کند ، از همان 99درصدی که بی صدا می آیند و می روند !! بیخود نیست که تقی به توقی نخورده مردم برای گرفتن ساختمان صدا و سیما حمله می کنند ، گرفتن صدا و سیما در هر کشوری از گرفتن بزرگترین پادگان های نظامی با ارزش تر است !!


فردی که مرده بود ، اولین راننده اتوبوس واحد شهر بود ، زمانی که ما مدرسه می رفتیم و برخی اوقات از اتوبوس واحد استفاده می کردیم او را می دیدیم ، گاهی اوقات هم برای برخی از دوستانش از اولین خاطراتش تعریف می کرد و برای همین ما هم خواه ناخواه دوستش داشتیم ، از اول شروع بکار در یک مسیر کار کرده بود و از همان مسیر هم بازنشسته شده بود ... این قبیل آدمها آدمهای ملی محسوب می شوند و تعصب شان به تمام محله می رسد !! روز جمعه باتفاق یکی از همکاران به مراسم ختم او هم رفتیم !! بعضی مجالس شرکت کردن واقعا ارزش دارد !!


===


شب برای شام مهمان بودم و در زیر بارش شدید برف و البته در هوای خیلی خوب باتفاق دوستی راهی شدیم و جمع مان جور بود و شوخی شوخی کلی خوردم ، هر چیزی هم می خوردم اوبل می گفتم : " با اینکه دکتر پرهیز داده ولی نمی شود که نخورد ... " یک پیرمردی بغل دستم نشسته بود و زیر چشمی مرا می پائید ، شاید هم جوانی هایش را در من می دید !! یواش به من گفت  : " تو که ناپرهیزی می کنی ، چرا دکتر می روی !؟ " گفتم : " عمو ... دارم کلاس می گذارم والا کدام دکتر و کدام ناپرهیزی !؟!؟ " کیفم کوک بود و شنگول منگول بودم و به همه چیز گیر می دادم ، به یکی از پیرمردهای میزمان اشاره کرد و گفتم : " قبلا اینهایی مسن بودند و غذا برایشان ضرر داشت نصف غذایشان به جوان بغل دستی می رسید ، ولی زمانه عوض شده است ، حالا غذا را نداده به فکر ظرف یکبار مصرف هستند که غذا را ببرند خانه شان !! " چند تایی از همکاران گرامی هم کنار دست مان بودند و زیر سایه ما به آنها هم بد نگذشت !!

وسط شام فوتورافچی تماس گرفته بود که می رود شاهگلی برای تماشای برف و آش خوری !! قرار شد برود و برگشتنی مرا هم بردارد تا برای اجرای مراسم پرفیض باقلاخوری یا لبو خوری برویم خانه ی آنها !! برای بعد از شام سبک ، خوردن این قبیل دسرهای گرم خالی از لطف نبود !!!

بعداز شام را خانه فوتورافچی بودیم و کمی رفتیم تلویزیون بیگانه دیدیم ، البته من از شبکه های فارسی زبان اصلا خوشم نمی آید و دنبال شبکه ای می گشتم که باب میلم باشد ، از شانس من دیگر خبری از آن شبکه ها نبود ، تماسی هم گرفته و دوست دیگری که خانه پدرشان مهمان بودند را کشاندیم آنجا و نیمه شب بود که باتفاق آنها به خانه برگشتم ...

بانوی دوستمان گیر داده بودند به اینکه اسم پسر احتمالی برادرش را می خواهند " کارن " بگذارند ، البته برای عدم تطویل کلام از دست به دامانی ما برای دعا و هزینه های آن صرفنظر کردم !!! جالب تر اینکه می گفتند کارن نام یکی از اصحاب امام حسین (ع) بود و در کربلا حضور داشت و ... گفتم : " چنین چیزی نیست و بیخود دارند کارن را به دین و مصب می چسبانند ، کارن داستانش جداست و آدم را یاد قارون می اندازد و .... " خلاصه اینکه پافشاری کردند و گفتند خودشان خوانده اند و زنگ هم زدند که بی نتیجه بود و ... بالاخره گفتم : " اگر کارن نامی در کربلا بوده باشد من می روم وسط حیاط واتیکان می نسینم و می گویم با خاچ بزنند توی ملاجم !!! " ( اینهم اندر احوالات نام کارن !! )


===


صبح از همان جاپایی که شب از خود بجا گذاشته بودم از کوچه خارج شدم و معنی و مفهوم آن این است که در کوچه ما آخرین نفری که شب به خانه برمی گردد و ایضا اولین نفری که برای کار از خانه بیرون می آید ، شخص شخیص بنده می باشم !!!

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد