یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

دیر نوشت ...

 

با صدای زنگ بیدار شده و دیدم یکی پشت به آیفون ایستاده و معلوم است یک سینی بزرگ در دست دارد ... خانه ی قدیمی یک حسنی داشت و اینکه به صدای در می رفتیم تا پای در ، هر چی بود آنجا می دیدیم ، حالا آدم از آیفون می بیند و سختش می آید اینهمه راه برود ( آنهم با آسانسور !! ) 

 

خلاصه اینکه رفتم و سهم یکی از همسایه ها را هم گرفتم و آوردم گذاشتم رو کمد جا کفشی شان !! چند دقیقه بعد دوباره آیفون به صدا درآمد ، دوباره راه افتادم رفتم پائین ، یک خانم نازی با یک ظرف بزرگ آش که نیم کیلو پیاز داغ روش بود جلوی در بود ... از من گفتن من ببینم از بهشت بوی پیازداغ می آید راهم را کج می کنم و می روم جهنم  !!! انگار یکی چهارگوش صورتم را جمع کرد رو بینی ام .. خود بنده خدا هم متوجه شد !! 

 

ظرف آش بدست در حالیکه چشم غره می رفتم به پیازها که یک بلایی سرتان بیاورم که ... رسیدم بالا و دیدم پشت سرم در بسته شده است و مانده ام بیرون !! خانه قدیمی یک جسن دیگر هم داشت ، هر وقت کلید نداشتیم می رفتیم خانه همسایه و از طریق دیوار می افتادیم توی حیاطمان و مشکل حل می شد !! حالا یک درب ضدسرقت هم گذاشته اند ، انگار ما چی توی خانه داریم که دزد بیاید ، این روزها دزدها دیگر به کاهدان نمی زنند می روند و مستقیم از بودجه برمی دارند !! 

 

یک نگاه به در بسته کردم و یک نگاه به پیازهای روی آش و دیدم دارند زیرچشمی به من می خندند !! تحمل شماتت دشمن خیلی سخت تر از تحمل ضربه شمشیر است !! موبایل هم که پیشم نبود تا زنگ بزنم ببینم مادرگرامی کجاست تا بیاید و ... یادم افتاد که یک کلید پیش همسایه داریم برای روزهای مبادا ؛ آش را روی جاکفشی گذاشته و رفتم سراغ همسایه ، از بخت خوشم خانه بودند و دختر کوچکش کلید را برایم آورد ، در حالیکه کلید را به من می داد گفتم : " فکر نکن مادرم بخاطر حواس پرتی خودش کلید را به شما داده من خودم به وقتش راه خانه را هم گم می کنم !!! " رسیدم پای در و خواستم در را باز بکنم دیدم آسانسور رفت پائین ، پشت سرم مادرم آمد بالا !!!! 

 

=== 

 

بعد از ظهر تاسوعا و عاشورا را رفتم بازار ، بیرون از شهر که نباشم می روم بازار ... ، دیروز فوتورافچی هم آمده بود ، وقتی وارد مغازه دوستم شد که این روزها باز می کنند و با چایی و ... از مردم پذیرایی می کنند و پاتوق دوستان و آشنایان است ، یک کتابی درآورد و برسم هدیه داد به دوستم ، مجموعه عکس های  طبیعت که باتفاق دوستان دیگر چاپ کرده بودند !! خلاصه اینکه این کتاب افتاد دست مردم و بنوبت ورق می زدند و به به و چه و چه !! خلاصه اینکه یک ساعت طول کشید تا اینکه کتاب یک دور زد و به من رسید و دادم دوستم تا آنرا آن پشت مخفی کند !!  

 

روز عاشورا بازار بیش از حد شلوغ بود ، بطوریکه حرکت دستجات متوقف می شد و مردم برای خودشان از مقواها بادبزن درست کرده بودند ... مسافر و غریبه هم زیاد بود و این از سوالی که می کردند معلوم بود " آقا ... مظفریه کجاست !؟ " این سوال نشان می داد بار اولشان است که راهشان از این طرف افتاده است ، البته توی شهر هم خیلی ها هنوز بازاری که هی سنگش را به سینه می زنند یک دور کامل نزده اند !!! 

 

حوالی ساعت 18 فوتورافچی در رفت ( تقصیری هم نداشت ، خیلی ها از شیر محله ی ما می ترسند !! ) ... ساعت 19 بود که نوبت محله ی ما شد ، دیگر خسته شده بودم ، زنجیرزنان که رد شدند حدود 45 دقیقه طول کشید ، به دوستم گفتم : " بعد از این سینه زنان عرب می آیند و بعد سینه زنان عجم و تا شیر بیاید و رد بشود کار به ساعت 22 می کشد ، من رفتم .... " خداحافظی کرده و راهی خانه شدم ، در طول اینهمه سال ، اینهمه آدمی که در این دو روز دیده بودم را ندیده بودم ... 

 

شب باتفاق دوستان کمی توی شهر دور زدیم ، رفتیم و توی پارک شاهگلی هم کمی قدم زدیم ، خلوت خلوت بود ، خاطره ی شبهایی که می آمدیم و روی برفها راه می رفتیم و کلی آه های عشقولانه می کشیدیم را هم مزمزه کردم ... 

  

=== 

 

بلند شوم و بروم کارخانه و یک سری به گربه ها بزنم که دو روز است چشم به راه مانده اند و هی می گویند : " میووووو ... حسنک کجایی ؟

 

نظرات 2 + ارسال نظر
همطاف یلنیز شنبه 25 آبان 1392 ساعت 07:46 http://fazeinali.blogfa.com/

سلام سلام
چند بار سر زدم ، این دیرنوشتتان گویا فراگیر شده...
کو ادامه "توهم"؟!
.
گربه ها خوب بودند؟

سلام
.
توهم در مرحله ی این و پا و آن پا کردن !! است ...
.
گربه ها همیشه خوب هستند !!
.

ت شنبه 25 آبان 1392 ساعت 11:05

هنوز سرزمین هایی هست که در آنها برکت وجود دارد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد