یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

تب نوشت


دیشب روزگارم ظاهرا ناخوش بود و در عمل خیلی خوش !! صدایم کلا تعطیل شده بود ، یکی از فامیل ها زنگ زد و تا من بیایم ثابت بکنم که خودم هستم ، گوشی را قطع کرد ...

  

بعد از تماشای جومونگ که تنها دلخوشی این چند شب گذشته است ، با برادرم تماس گرفتم ببینم تهران مانده یا دارد برمی گردد که دیدم خیلی وقت است که برگشته و در خانه شان تشریف دارد !! البته او هم اول از صدای ناجوری که از پشت تلفن می شنید ذوق زده شده بود !!


حوالی ساعت 12 خوابیدم ، موبایل مانده بود زیرم و آنقدر رویش وول خورده بودم که برایم آهنگ باز کرده بود ... یک آهنگی برایم فرستاده بودند که یک بچه ی افغانی داشت می خواند ... آن را زده بودم رو موبایلم که گوش بدهم و شکر خدا از شدت رسیدن داشتن می پوسید !! حوالی ساعت 2 شب دیدم یکی داره جیغ می کشه ولی معلوم نیست چی می گه !! اول از همه رفتم رو فاز روژان !! تب داشته باشی و نصضف شب یکی برایت از زیر لحافت آواز بخواند معلوم است که کار به کجا می کشد !!


صدا که قطع شد تازه متوجه شدم که توی اتاقم هستم ... کمی جابجا شدم و موبایل را از زیر لحاف پیدا کردم !! از دیدن اتفاق افتاده کلی خوش بحال شدم ... دوباره زدم تا برایم بخواند ، مادر هم که در خانه نبود که بیدار شدنش را ملاحظه بکنم و برای همین با صدای بلند داشت می خواند و از اینکه این صدا را نصف شبی شنیده و غش نکرده ام به خودم ایمان آوردم ... البته از اینکه تا آن لحظه آن را گوش نداده بودم کمی از ایمانم کم شد !!


بعد خوابم پرید و تا دوباره بیاید سمفونی سرفه راه انداختم ، حال بلند شدن و خوردن شربت هم نداشتم برای همین تصمیم گرفتم تا پاره شدن گلو به سرفه ادامه بدهم ، بهترین راه از رو بردن سیروس همین لجاجت است !! بعد یادم افتاد دفعه ی قبل یکی برایم از طب الکبیر سفارش داده بود ، بلند شدم و رفتم توی کار عسل آب و لیمو و ...


بعداز یک دوره طبابت دوباره برگشتم سرجایم ... تب هم که داشتم اساسی ، سالها پیش تجربه کرده بودم که برای سر به سر سیروس بگذارم تا برود ،برای همین شروع کردم برای تبی که داشتم متلک بار کردن :


تب وسیله ی سفر فقراست ...


" تبریز - تهران - تورنتو " با تب 39 درجه !!


آدم با تب می تواند همه جا برود بدون اینکه نیازی به پاسپورت داشته باشد ...


تاب آدم از تب اش معلوم می شود ...


فکر آدم تب دار رو ابرها تاب بازی می کند ...


.

.

.


صبح که بیدار شدم صدای بلندگوی مدرسه توی اتاقم بود ، صدای جیغ دخترها همه جا را پر کرده بود و خانم ناظم چقدر شسته و رفته داشت پشت بلندگو آنها را به آرامش فرامی خواند و یک ریز دیر دیر می کرد !! بیشتر از خودم دلم برای شوهر او می سوخت ... نصف این حساسیت را اگر به خانه منتقل می کرد ، چه استراحتی در آن خانه می شد فراهم کرد !!


توی مدرسه جشن گرفته بودند و خانم سیده ها را یکی یکی صدا می کردند و دنبالش سوتو کف زدن و ... انگار تیم تراکتور سازی گل زده بود !!

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد