یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

روژان

 

50

  

 احمد تازه رسیده بود و دوست داشت قبل از هر حرفی بداند که برای چه او را به آنجا کشانده ام ... ولی من هنوز در حال حساب و کتاب کردن حرف هایی بودم که از روژان شنیده بودم ، همچنان که از ابتدا به آن زن اعتماد کافی نداشتم به روژان هم اعتمادی نداشتم ، من از کجا می توانستم حدس بزنم چه اتفاقی دارد می افتد ...

- " مثل اینکه خودت اینجایی و فکرت جای دیگر می گردد !؟ "

- " یک سری اتفاقات دارد می افتد که من با اینکه نقش اول را بازی می کنم از هیچکدام سر درنمی آورم ، یعنی یک دست هایی دارند مرا بعنوان نقش اول بازی هل می دهند جلو ... "

- " ولی نقش اول بودن خودش بتنهایی حظ زیادی دارد ، اگر هم بمیری بعنوان قهرمان فیلم از تو یاد می کنند !! "

- " ولی از اینجایی که من می بینم قضیه کمی فرق می کند ، برای دیگران اول شدن چه حظی دارد وقتی که خودت دیگر نیستی ، تازه دیگرانی هم وجود ندارد ، فقط تو هستی که نه تنها کسی حرفت را باور نمی کند بلکه هر بار بخواهی حرفی بزنی متهم به جنون می شوی ... "

- " البته که من هیچ وقت حرفی نمی زنم ، همان یک بار هم برای هفت پشتم بس است ، ولی هر از گاهی یادی می کنم و توی دلم به احوالاتت می خندم ، البته اینکه کجا بمیری برایم مهم خواهد شد ، همینجا باشی راحت تر خواهم بود ولی بروی دنیای دیگری تلف بشوی ، هم باید به نبودنت خوشحال باشم و هم نگران اینکه روزی سرزده برگردی ... "

- " شوخی شوخی هر چی دوست داری به من می گویی ، سرم کمی خلوت بشود ، دست ات را می گیرم و می برم جایی ولت می کنم که کمی تنها بمانی و وقت بازگشت چند تا آلبوم خوب برای نمایشگاههای عکس کار کرده باشی !! "

- " حالا مرا برای چه به اینجا کشانده ای ، از چی باید عکس بگیرم !؟ "

- " برنامه مان کمی بهم خورده است ، برایم خبر دادند که کاری که می خواستم بکنم ممکن است اتفاقات ناخواسته ای برایم رقم بزند ، برای همین فعلا مردد نشسته ام و فکر می کنم و آن پیرمرد را هم که می بینی منتظر است تا فکر کردنم تمام بشود و او را صدا بزنم باهم برویم زیباترین آرزویش را برایش برآورده کنم ... "

- " از این آرزوها برای ما هم برآورده می کنی !؟ "

- " سهم تو از زندگی یک دخترخاله است که دیر یا زود برآورده می شود ، کار این پیرمرد کمی سخت تر است !!! "

- " پس منتظر بنشینیم تا نقشه ات کامل شود ... پس من سفارش بدهم برایم قلیان بیاورند !؟ "

بعد از این مکالمه کوتاه دوباره بفکر رفتم ، باید یک نقشه خوب می چیدم ، تا یادم باشد بدون نقشه به کسی قولی نداده باشم ، پیرمرد آن قدر آرام نشسته بود که انگار به خودش قول داده بود که دیگر به خانه نخواهد رفت ... بهترین کار این بود که احمد را هم با خودم همراه می کردم ، ولی چون آن طرف جریان بعد از رویت درخت توسط پیرمرد را نمی توانستم حدس بزنم به اینکه پای احمد گیر بیافتد یا نه شک داشتم ...

- " تو می روی بیرون و به بهانه والیبال تماشاکردن کنار جدول وسط خیابان می نشینی ... من با پیرمرد می رویم کمی گردش می کنیم و بعد او را می آورم کنار تو می نشانم ، شاید من تا چند ساعتی دیده نشوم ، شب به خانه تان زنگ می زنم و اگر نشد فردا می آیم و در کارگاهتان می بینم ات ... حالا تا برایت چایی نیاورده اند بلند شو برو بیرون که وقت نداریم... "

احمد بلند شد و بیرون رفت ، چشمان پیرمرد بعد از بدرقه ی او دوباره به طرف من چرخید ، لبخندی زده و با یک چشمک به او فهماندم که دنبال من بیرون بیاید ، بعد بلند شدم و بیرون رفتم و بدنبال من پیرمرد از قهوه خانه بیرون آمد ، بیچاره انگار روی هوا راه می رفت ، از شادی نمی توانست لبخندش را مخفی بکند ، سر خیابان را پیچیده و منتظر رسیدن پیرمرد شدم ...

- " شما مطمئن هستی که هنوز می خواهی آن درخت را ببینی ؟ "

- " من از دیشب نخوابیده ام و به آن فکر می کردم و حالا کاملا آماده ام ... "

- " من نمی دانم چه اتفاقی بعد از این کار می تواند بیافتد ، ولی بعنوان یک حدس دوست دارم سعی بکنید تا زیاد هیجان زده نشوید ، ممکن است در این سن و سال برای قلب تان خوب نباشد ... "

- " تو نگران من نباش ، قلب من با اینکه سی سال است مریض است ولی هنوز برای من کار می کند و منهم هوایش را دارم ... "

- " دست ات را توی دست من محکم نگهدار و با من بیا ، بر می گردیم کنا زمین بازی و از انجا چیزی که باید ببینی را می بینی ، بعد شاید منبرای چند دقیقه پیش تو نباشم ، بهتر است بعد از بازگشت کمی استراحت بکنی و سعی نکنی که حرکتی داشته باشی ، برایت خوب خواهد بود ... "

هنوز نمی دانستم کاری که می کنم درست است یا نه ، انگشتر را توی دستم چرخانه و دست پیرمرد را توی آن یکی دستم گرفتم ، در حالیکه راه افتاده بودیم مشتم را بستم و بطرف جایی که احمد نشسته بود حرکت کردم ، می دانستم که درخت حالا باید پشت سرمان باشد و پیرمرد هنوز متوجه نبود ... وقتی کنار احمد رسیدیم ، پیرمرد برگشت و دست مرا کشید ، برای خود منهم خیلی جالب بود ، اولین بار درخت را توی شب دیده بودم و بزرگی بیش از اندازه اش به چشمم نیامده بود ، حق با روژان بود و چنین درخت بزرگی می توانست خیلی بیشتر از آنچه روژان می گفت خطرناک باشد ...

احساس کردم که دستم دارد سنگین می شود ، وقتی مشغول تماشای درخت بودم از پیرمرد غافل شده بودم ، پیرمرد سلانه سلانه داشت بزحمت خودش را نگه می داشت ، ناگهان دست اش از دست جدا شد و کنار احمد بزمین افتاد...

 احمد عین جن دیده ها نگاهش را از والیبال گرفت و به او خیره ماند ، چند نفری از کنار زمین بازی بطرف آنها دویدند و پیرمرد را دوره کردند ، پیرمرد هنوز چشمش بطرف درختی بود که دیگر نمی توانست ببیند ، شاید بهتر بود همچنان درخت را می دید ولی حالا دیگر برای این دوباره کاری فرصتی نبود ، اگر دوباره دست اش را می گرفتم داستان ناپدید شدن او رودست داستان درخت می زد ... او را کنار جدول ها کشانده و یکی برای آوردن آب رفت ، احمد از آن جمع جدا شد و وارد قهوه خانه شد ، من از آنجا دور شده و در فرعی خیابانی که خلوت بود مشتم را باز کردم و بطرف قهوه خانه آمدم ... وقتی جلوی قهوه خانه رسیدم پیرمرد را داخل ماشین گذاشته و بطرف اورژانس برده بودند  


ادامه دارد ...


نظرات 2 + ارسال نظر
همیار بلاگ اسکای جمعه 18 مرداد 1392 ساعت 16:10 http://blogchi.ir

سلام دوست عزیز

اگر مایل به فعال و استفاده از امکانات جدید بلاگ اسکای هستید با ما همراه باشید.
نظرسنجی، ابر برچسب ها، لایک مطالب، نمایش نظرات در ادامه مطالب، امتیاز دهی به نظرات و ...
سفارش تغییر و ویرایش قالب های بلاگ اسکای نیز پذیرفته می شود.
منتظر حضورتان هستیم.

همیار بلاگ اسکای

همطاف یلنیز شنبه 19 مرداد 1392 ساعت 07:54 http://fazeinali.blogfa.com/

سلام
وا کو حواس جناب دادو؟
برای پیررمرد ناراحت شدم ها

آدم وقتی به چیزی که دوست داره می رسه جای شادی داره !!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد