داستان سلمانی رفتن اسکندر را قبلا هم نوشته بودم ،
اسکندر به سلمانی می رود و استاد سلمانی حین کوتاه کردن موهایش متوجه می شود که دو برآمدگی در کله ی اسکندر وجود دارد ، یک چیزی شبیه جای شاخ !!!
خلاصه چشم های گرد شده ی استاد سلمانی به اسکندر می فهماند که رازش برملا شده است برای همین به او می گوید اگر این راز را پیش کسی فاش بکند سرش را بباد خواهد داد !!
استاد سلمانی قول می دهد ولی مگر می شود راز به این بزرگی را نگه داشت !؟!؟ تا اینکه برای رها ساختن خودش به سر چاهی در بیرون شهر می رود و سرش را داخل چاه کرده و می گوید : " اسکندر ذوالقدر ، بوینوزی وار بوقدر !! " ( اسکندر ذوالقدر ، شاخ دارد این قدر !! ) بعد که خیالش از بیرون ریختن این راز خلاص می شود به خانه برمی گردد ، بمرور زمان نی هایی که ته چاه بودند رشد کرده و بلند می شوند ، نی ها را بریده به شهر می آورند ، هر کس از آنها خریده و داخلش فوت می کرد ناگهان از این طرف نی صدا درمیآمد که اسکندر ذوالقدر ، بوینوزی وار بوقدر !!!
این روزگار هم که همه ی چاهها را به فاضلاب شهری منتقل کرده اند ، آدم درد دلش را به هر چاهی بگوید فردا رازش را از زبان این و آن خواهد شنید !! بقول حافظ :
راز سربسته ی ما بین که به دستان گفتند
هر زمان با دف و نــــی بر سر بازار دگـــــــر
===
امروز ساعت 10 بحث های شیرینی در جریان بود ، منهم چشمانم را چپ کرده بودم و نشسته بودم !! یکی از همکاران به من گفت : " چرا چشمهایت را چپ کرده ای !؟ " گفتم : " از بس به هر چیزی نگاه کردم دیدم چپکی است ، گفتم شاید ایراد از چشمهای من است ، حالا دارم به همه چیز چپکی نگاه می کنم تا درست ببینم !!! " ( اصل مثبت بینی !! )
سلام
.
عجب!؟
یاد اون کارتونی افتادم که یک پرنده ای در حال پرواز داد میزد و میگفت یه خبر تازه یه خبر تازه !!
اونکه فوتورافچی خودمان بود !!!! البته قبل از ازدواج !!!!!