یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

روز حماسه

دیروز کار اصلی ام خلق حماسه بود ، با تحرکات بوداری که دو روز مانده به انتخابات شده بود معلوم بود که امسال هم سر صندوق ها شلوغ خواهد بود ...

 

حوالی ساعت 11 از خانه زدم بیرون ، طبق معمول باید می رفتم همان مدرسه ای که راهنمایی را آنجا خوانده بودم ، هم خلق حماسه بود و هم تجدید خاطرف !! در این چند سال اخیر مدرسه را کلا تخریب و نوسازی کرده اند و با این وجود باز از آنجا بوی بچگی هایمان به مشام می رسد !!
با دیدن یک دسته آدم در حیاط حساب دستم آمد که باید خیلی معطل بشوم و برای همین از خیرش گذشتم و راهم را ادامه دادم ... کمی پائین تر یک مسجدی بود که مثل همیشه آنجا هم رای گیری بود ، خواستم وارد شوم که قبل از من دو فقره بانوی فشن وارد شدند طوریکه ستون های مسجد به لرزه درآمد !! دیدم داخل مسجد کلی فقره آدم ایستاده است و من اگر نیم ساعت پشت سر اینها بایستم دین و دنیا و اعتبار خانوادگی و همه را بر باد خواهم داد و علاوه بر آن امکان داد در این مدت جریانات همخو شدن پیش بیاید و آن وقت دادوی فشن چه شود !!!!!! برای همین بی خیال قضیه شدم و موکول کردم به وقت دیگر ...
در طول مسیرم نیم نگاهی به مدارس و مساجد داشتم و انگار این بار واقعا برای رای دادن به مشکل می خوردم ، میدان تازه تاسیس عتیق خیلی خلوت بود و برای همین پائین رفتم تا از حیاط آنجا کمی عکس بگیرم ، آفتاب دقیقا بالای سرم بود و  نور خیلی شدید ، موبایل منهم دوربین حرفه ای نیست که آدم صد تا بلا سرش بیاورد !! خلاصه اینکه پشت سر من یک عده وارد حیاط شدند و به زحمت توانستم سه تا عکس خالی از سکنه بگیرم ، شاید ارزش چندانی نداشته باشند ولی در کنار سایر عکس های این محل ، از کلنگ زنان تا روبان قیچی کنان ، سریال خوبی می شود...


بعد از عکاسی دوباره براه افتادم ، تا چهارراه آبرسانی موفق به یافتن جای خلوت نشدم ، یک دختر جوان با رنگ آمیزی خاصی در حال تبلیغ مخفی یکی از کاندیداها بود ، قیافه ای که از هزار متر بنر کارآتر بود !! یک مرد مسنی که محتملا از صنف بازنشستگان بود و تا آخر عمر باید لب جوب می نشست تا گذر عمرش را ببیند در حالیکه به او اشار می کرد گفت : " ببین کی داره کی را تبلیغ می کن !!؟ " گفتم : " حاجی شما انگار حکایت دختر ترسا و شیخ صنعان را نخوانده ای !! اگر نخوانده ای حالا فرصت است که ببینی !! "
بعد از آن با دوستم تماس گرفته و به خانه آنها رفتم تا باتفاق برویم بیرون برای جذب کالری !! در خانه ی آنها چند دست تخته بازی کردیم و شانس یارم نبود ، البته اگر شانس یارم بود کارم به آنجا نمی کشید و همان مدرسه سر کوچه مان رای ام را می دادم !! حوالی ساعت 15 باتفاق رفتیم سالن 2000 !! سفارشمان قزل آلای کبابی بود و خیلی هم چسبید ، هر چند من هرگز ماهی را جزو معده ی غذایی حساب نمی کنم !! نشان به این نشان که چسبید !!

بعد از ناهار ، بعلت اینکه اصولا غذای ماهی از نوع سردی محسوب می شود تصمیم به خوردن باقلوا گرفتیم و باید می رفتیم کمی آن طرفتر از غرب شهر ، سر راهمان ( البته من در حال چرت بعد از ناهار بودم !! ) سری به شهرک صنعتی تازه تاسیس زدیم و کمی در مورد سوله و کارگاه نظر دادیم که هم در حل مشکلات دوستمان قدمی برداشته باشیم و هم اینکه به هضم غذا کمک کرده باشد !!
در سردرود باقلوا خریدیم و یک دوست قدیمی را هم دیدیم که چند نفر ترکیه ای را با خود می گرداند ، از قرار معلوم از اصفهان و شیراز و ... رسیده بودند به تبریز و ... !! کاهش قیمت ریال و یا افزایش قیمت دلار باعث شده تا روستائیان ترکیه ای هم هوس توریست بازی در ایران داشته باشند !!!!
بعد از باقلوا خوران که متاسفانه برخلاف بقیه خوردنی ها در کمال عدالت برگزار گردید راهی خانه شدم ، حوالی ساعت 20 دوباره از خانه زدم بیرون ولی مدرسه کماکان شلوغ بود ، ماشالا همه هم حضور 100% دارند ، یعنی باتفاق بچه شیرخواره می آیند و تمام اهل بیت را در خلق حماسه شریک می کنند !!! از آنجا رد شدم ، رفتم و دیدم همان مسجد هم وضعیت اش بهتر از مدرسه نیست ، کاش موقع اذان هم نصف این جمعیت ها در مسجد پیدایشان بشود !!! به دوستی زنگ زدم و گفت در محله شان کمی خلوت بازاری است و دعوت کرد حضورم درخشانم را بکشم ببرم به محله ی آنها !! در سر راه یک آمادگی بود که مقابلش یک سرباز ایستاده بود و متوجه شدم آنجا را هم برای اخذ رای در نظر گرفته اند ، وارد شدم و دیدم حداقل 15 نفر پشت میز نشسته و منتظر من هستند ، زود مدارک را دادم و برگه ها را گرفتم ، پشت سر من انگار مردم بو برده باشند یک دسته وارد شدند ... همانجا سرپایی یک رئیس جمهور که محتملا انتخاب نمی شود و 5 نماینده به نمایندگی از 21 نماینده شورا روی برگه نوشته و بار سنگین حماسه را به منزل مقصود رساندم !!
یک آقایی از نوع ساده ولی غیرقابل تحمل در آنجا حضور داشت و مطمئنا خانم هایی که آنجا بودند و غالبا قیافه ی فرهنگی داشتند راضی بودند سرپا زیر آفتاب باشند و از نعمت حضور او محروم باشند (!) حرفم را تائید می کنند ... هی حرف می زد و گمان می کرد چون بقیه ساکت نشسته اند لابد حرفش را تائید می کنند ( دقیقا مثل وبلاگ نویسی من !!! )خلاصه اینکه معروف ترین شعر ادبیات پارسی را بنام جامی می خواند و صد البته پس و پیش و با غلط و غلوط !!!!
.
.
.
بقیه اگر یادم افتاد اضافه می کنم ...
نظرات 1 + ارسال نظر
تک برگ یکشنبه 26 خرداد 1392 ساعت 12:02

سلام

علیک سلام

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد