یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

می زنم زیرش ...

شاید همه مان در طول زندگی کوتاه و بلندی که داشته ایم به مواردی رسیده باشیم که با توجه به ناپسندی یک عمل و آشنا بودن به آنچه درست است ، بطرف آنچه ناپسندتر است کشیده بشویم و این در حالیست که در حرفهایمان آن را همیشه ناپسند داشته ایم ، حالا برای بعضی کم و برای بعضی کمی بیشتر !!

در سالهای قبل ما یک مدیری داشتیم که تمثال نامبارکی از زیر حرفش زدن بود و بخاطر اینکه اکثر دستوراتش شفاهی صادر می شد بقول ما با قرمزی تمام می زد زیر حرفش و زیردستِ فرمانبردارِ بدبخت را زیر موجی از شماتت تنها می گذاشت ... این کار او آنقدر در حرفهای دیگران منعکس شده بود که به مظهر دورویی تبدیل شده بود !!
حالا اگر مرده است روحش ناشاد و اگر زنده است کامش تلخ !! از آن سالها ، سالها می گذرد و همان زیردستانی که همیشه در پنهان و آشکار برازنده ترین هتاکی ها را به این عمل او بیرون می دادند بر مسند او نشسته اند و همان راه را ادامه می دهند !!!!!
امروز جریانی پیش آمد و تاریخ در حال تکرار بود که من حکایت " می زنم زیرش !! " را برای یکی از دوستان تعریف کردم و نیم ساعت بعد سر جلسه در حضور همان فرد این همکار یک فرصت دو دقیقه ای خواست تا جریانی تعریف بکند و با اینکه سر و ته داستان 65 بار گفت مَثَل است و انشاءاله مناقشه ای در آن نباشد و کسی بخود نگیرد آنکه باید می گرفت گرفت و بقول سیاوش کسرایی در شعر " آرش کمانگیر :
آری، آری، جان خود در تیر کرد آرش
کار صدها صد هزاران تیغه ی شمشیر کرد آرش

بعد از جلسه همان زیر زن (!) یکی را دیده و به او گفته بود فلانی با منظور خاص آن را گفته بود و ... ، بعد اضافه کرده بود حالا اگر فلان کس ( یعنی بنده ! ) آن را گفته بودم مهم نبود چون او عادت دارد پاچه ی همه را بگیرد و منظورش عام است ولی این ........ ( این هم از حسن نیت دوستان و همکاران نسبت به بنده !! )

« در روزگاران قدیم دهی بود و از قحط الرجالی مردی را برای چوپانی گرفته بودند که در کارش خیری نبود ... هر از گاهی گوسفندی کم می آمد و همیشه بهانه اش این بود که گرگ آن را برده است !! اینها هم کسی را نداشتند تا جایگزین اش بکنند برای همین ناچار قبول می کردند تا اینکه یکی از آنها چشم می گذارد و چوپان را از چشم نمی گذارد و می بیند گوسفند بخت برگشته صاحب مرده را در فلان دره زمین زد و فاتحه اش را خواند ..... برای همین در خفا او را دیده گفت : " کار خوبی نمی کنی که گوسفند مردم را می خوری و گردن گرگ می اندازی !! " می گوید : " ولی من نخورده ام و گرگ برده است !! " گفت : " ولی من دیده ام که فلان روز در فلان دره ... " گفت : " می زنم زیرش و منکر می شوم !! " او هر چه گفت این همان جواب را داد ...
جندی بعد باز جریان تکرار شد و هربار که نصیحت کرده می گفتند : " کارت برملا می شود و ... " می گفت : " می زنم زیرش !! " بالاخره آخوند روستا را می فرستندش سراغش مگر او را از عاقبت کارش بترساند و او را به راه بیاورد ... ولی او از عبارت " می زنم زیرش !! " دست بردار نبود ، تا اینکه آخوند می گوید : " گیرم که حالا زدی زیرش ، فردای قیامت چه می کنی !؟ " جواب داد : " آنجا هم می زنم زیرش !! " گفت : " حساب و کتاب آنجا با اینجا فرق دارد ، اگر گوسفند را آوردند که گواهی بدهد تو او را خورده ای چه !؟ " گفت : " گوش گوسفند را می گیرم همانجا می دهم به صاحب اش می گویم بیا این گوسفندت !!! " »
البته اگر به این راحتی باشد که گره کار خیلی ها براحتی گشوده می شود !!!!

نظرات 2 + ارسال نظر
سمیه شنبه 25 آذر 1391 ساعت 20:02


آیدا شنبه 25 آذر 1391 ساعت 22:10 http://meandmirror.blogfa.com/

متاسفانه این "استراتژی" روش معمول در سیستم مدیریت ماست... من زمانی که ایران بودم یک مدیری داشتیم که به جای "میزنم زیرش" از سیاست " میاندازم گردن دیگران" استفاده میکرد...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد