یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

اتلاف گرافیکی وقت !!

نزدیک دو ساعت است دارم برای قالب وبلاگم وقت هدر می دهم ، یکی نیست بگوید وقتی تب داری دست به ویرایش نزن !! بعد از دو ساعت برگشته ام همانجا که بودم ...

======


این نوشته را از لاشه ی وبلاگ قبلی ام انتقال داده ام ، عین فیلم های قدیمی کافیست با چند نوشته و بدون دیالوگ روی پرده برد ...


قربانی


" هوا سرد است ،

           و سردتر می شود .

از فردا کار تعطیل است

هوا سردتر خواهد شد ... "

.

.

.

در راه خانه ،

کتابفروشی دوره گرد ، در حال برچیدن بساطش است .

چشم اش به کتابی می افتد :

                  " افسانه آفتاب "

با خود می گوید :

" اگر وقت کردم، چند صفحه ای از این خواهم خواند ."

شهر دارد اندک اندک تعطیل می شود .

.

.

.

در خانه ،

خبری از سرما نیست ،

ولی اخبار سرما ...

             هر لحظه بیشتر میشود...

پای شومینه قدیمی ،

تنها روی صندلی می نشیند ؛

ناگهان

چشمش به کتاب کوچکی می افتد ...

آن را برای همین لحظه ها خریده بود !!

چه اسم گرمی دارد!!

             " افسانه آفتاب " !!


کتاب را باز می کند :


  آفتاب بر بالای صحرا ایستاده است

  هوا گرم است

  و گرمتر میشود ...

  گرما در سایه نیز ، همه را کلافه کرده است .

  در کنار چادرهای قبیله

  اجسادی که از گرما تلف شده اند            

  انتظار لاشخورها را می کشند

           ولی از گرمای زیاد ، از آنها هم خبری نیست ...

 

   آفتاب بر بالای صحرا ایستاده

               و قربانی میگیرد !!

 

  مردی از سایه بیرون میآید

  آرام ولی مصمم ، می رود تا وسط میدان ،

  با چهره ای برافروخته و با نگاهی بر آسمان ،

               گرما شدیدتر شده است ...

  ناگهان

  لباسهایش را درآورده و با بدنی برهنه

                     رو به آسمان

                             فریاد میزند ...

 

  هوای عصر در صحرا خنک تر شده است ،

  مردمان دور جسدی تفتیده در روی ماسه ها جمع شده اند...

.

.

.

مرد کتاب را می بندد

نگاهش روی یخ پشت شیشه پنجره قفل می شود .

اخبار از شدت سرما می گوید :

        " برق برخی منطقه رفته است .

          گاز در برخی محله ها قطع شده است

          نیاز از هر طرف شنیده میشود ... "

مرد بلند میشود

شال و کلاه کرده از خانه بیرون میزند ،

زمین یخ زده است ،

        انگار میخواهد بترکد  ...

مرد آرام ولی مصمم می رود

          تا وسط میدان شهر ،

اطرافش را نگاه میکند

          همه جا خاموش است ،

          نه حرکتی و نه صدایی !!

بر سکوی خالی میدان شهر ،

که قرار بود مجسمه ای بگذارند ، خیره می ماند ...

آرام بر بالای سکو رفته ، می نشیند

                لباسهایش را در می آورد

                و به آسمان چشم می دوزد ...

.

.

.

صبح است

از شدت سرمای چند روز گذشته خبری نیست

عابرانی که از میدان می گذرند

بر جسدی برهنه، روی سکوی میدان یخ زده ،

                   سری به تاسف تکان می دهند !!

 

از مجموعه " مردم قهرمانان خود را زود فراموش می کنند !! "

نظرات 3 + ارسال نظر
نگار جمعه 24 آذر 1391 ساعت 14:59 http://heavenward.persianblog.ir

فوق العاده بود.....به شدت احساساتی شدم از خوندنش.

بیشتر استراحت کنید که سرماخوردگیتون جدی نشه. استراحت بهترین درمانه.

عرق نعنا جمعه 24 آذر 1391 ساعت 20:29 http://fazeinali.blogfa.com/

چی شده
جدیدا ویروس تعویض قالب / ویرایش قالب
همه گیر شده ها
من هم شونصد ساعت گشتم منتهی همونی رو برداشتم که همون دقایق ابتدایی دیدمش ( توجه شما را هم جلب کرده بوده بود ها)

khatere hastam یکشنبه 31 فروردین 1393 ساعت 20:21

جالب بود...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد