یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

این هفته هم گذشت ...

 

برخی از روزهای زندگی با اینکه تلخ می گذرند ولی لذت و شفابخشی خاصی هم در خود دارند و مانند شربت تلخی هستند که به بهبود کمک می کنند ... این شفابخشی می تواند شناختی در بالادست باشد و یا شناختی در همسطح ، گاه ما از یافتن جواب یک مجهول در زندگی خوشحال می شویم و گاه از یافتن تعداد زیادی مجهول که گمان می کردیم معلوم هستند !!

 

 

در روزهایی که گذشت باندازه ی دو سالی که تاخیر کرده بودم ، تایپ کردم و بالاخره کتاب پنجم را هم به سرانجام رساندم و طلسم نتوانستن برای نوشتن را شکستم و یک کار نیمه تمام را تمام کردم ... و برای همین فرصت کافی برای نوشتن در مورد مسائل دیگر نداشتم ، زندگی همچنان رودی در جریان بود و گاه زلال و گاه گل آلود، ولی هر چه بود جریان داشت ...

 

از مهمترین وقایعی که درهفته ی گذشته داشتم ، افت قیمت دلار بود که اگر چه نمی شود به آن دل بست و اگر چه این امید همچنان هست که پائین تر بیاید و اگر چه دور از ذهن نیست که دوباره به پرواز دربیاید !!؟؟ ولی حداقل دست برخی را رو کرد که با جریان بازی کردن و موج سواری را به حساب دانائی خود می گذاشتند ...


شاید قبلا نوشته بودم که یکی از دوستان به من پیشنهاد می کرد که دلار بخرم و می گفت که من می دانم که تا شهریور به 15000 برسد ( آن وقت دلار 6250 بود !! ) و من گفته بودم که اهل این گونه دله بازی ها نیستم و کمی هم به ته ریش من خندیده بود که ارزش پول دارد پائین می رود و آن وقت تو داری از اخلاق در اقتصاد حرف می زنی و البته که من چنین چیزهایی نگفته بودم و تنها اشاره کرده بودم که از این پولها توی جیب ما نمی رود و او چنان برداشت کرده بود !! و بعد به یکی از دوستان دیگر که دو میلیارد داده بود و یک حیاط قدیمی درمحوطه ی بازار خریده بود نیشخند می زد که اگر آن پول را به دلار داده بود حالا پولش دو برابر شده بود و او هم می گفت که وارد معاملات کثیف نمی شود !! خلاصه اینکه با پرش های هر روز پانصد تومانی دلا ر ، دوستی که به ما پیشنهاد خرید دلار می داد یک صد میلیون داده بود و دلا رخریده بود ، آنهم در قیمت 11500 و دو روز بعد قیمت افت کرده بود و وقتی من سراغش رفته بودم ، اوقاتش از چائی که می خوردیم تلخ تر بود و قیمت دلار به 9150 رسیده بود و البته پکری عجیب تری در قیافه ی دلارخرها و دلارفروش های خیابان دارائی دیده می شد !!

 

از طرف دیگر یکی از دوستان به پیشنهاد پدر خانم و با استفاده از موقعیت پیش آمده از ارز مسافرتی استفاده کرده بودند و چند روزی به ددر خارجی رفته بودند تا از مابه التفاوت ارزی که برمی گرداندند ، یک چاق و چووقی هم کرده باشند !!! و چون ماجرا را برای من شرح داده بود و من آن را نه تنها استفاده از موقعیت نمی دانستم بلکه سوءاستفاده از موقعیت خوانده بودم ... خلاصه اینکه رفتند و آمدند و لذتی هم آنچنان که باید ، نصیب شان نشده بود و بعد از بازگشت با افت جریان کاری آنهم نه بتدریج روزانه و با یک اختلاف هفته ای مواجه شده بود و از اینکه بازار کار متوقف شده است شاکی شده بود و جالبتر اینکه هر کسی که می آمد و پای صحبت وضعیت کار و بازار کار می شد تشری و نهیبی می زد به عده ای سودجو که می خواهند از موقعیت ها سوءاستفاده بکنند و به این بد اقتصادی ها دامن می زنند و ... و من می گفتم : " آقا سود جو نگو ... از ته دل اگر فحشی هم داری بده !! " و می خندیدیم ...

 

در سه روز آخر هفته مراسم خاکسپاری و ختم یکی ازچهره های ادبی ویژه شهر را داشتیم که در نوع خود بی نظیر بود ولی دور از انتظار نبود !!؟ در مراسم خاکسپاری با اینکه از دو روز قبل اطلاع رسانی شده بود شاید بتعداد 100 نفر حضور داشتند که نیمی از آنها هم حضور تکلیفی و رسانه ای داشتند و در حال گرفتن عکس سلفی با همفکرانشان بودند !!! و باز به همان تعداد در مراسم شام غریبان حضور داشتند و جالب  اینکه دیروز عصر که مراسم ختم در مسجد دانشگاه تبریز برگزار شده بود ، باز همان تعداد محدود ابتدائی آمده بودند و انگار لابی گری پشت پرده یک عده را از شرکت و حضور بازداشته بود ...

 

در میان سخنرانان این مراسم یکی دو چیز خیلی خاص بود ، یکی اینکه وقتی رئیس هیئت علمی زبان و ادبیات فارسی دانشگاه تبریز پشت تریبون رفت ، من یاد حرف وزیر آموزش و پرورش افتادم !! سخنران طوری حرف می زد و انگار علامه جعفری پشت تریبون بود و جالب اینکه این کار را به عمد می کرد و بعد که من او را در حال خوش و بش کردن با یکی از حضار فارسی زبان دیدم به این مسئله پی بردم !! نکته ی دیگر سخنراین یکی از داستان نویس ها و نویسندگان بود که خیلی آرام و شمرده حرف می زد و خیلی ها را به آرامی مورد هدف قرار می داد و کاش خیلی ها بودند و این سخنان حساب شده و ادیبانه از نوع سنگین را می شنیدند !! چند قطعه هم خوانده شد که خالی از لطف و نیش نبودند !! برخی از مقامات رسمی هم از سر تلکیف می آمدند و برخی اربابان پاچه خواری با دیدن آنها چند تائی پشتک و وارو می زدند و می رفتند ...

 

برخی از دوستان بظاهر ادب شناس ، قبل از برگزاری مراسم به من خاطرنشان کرده بودند که چنین مراسمی در راه است ولی متاسفانه هیچکدام نبودند و به همان مقدار تذکر و یادآوری زبانی بسنده کرده بودند ... یک نفر کنار دست من نشسته بود و خیلی آرام به من گفت : " نمی دانم این مردم را چه شده است ، هر جور حساب می کنم این وضعیت نباید می شد !؟ " گفتم : " یک مطلبی خوانده شد که نمی دانم در موقع قرائتش اینجا بودید یا نه !! آخرین بیانیه اش این بود که گفته بود من مسلمانم ، و ایرانی ام و آذربایجانی ام و در نهایت تبریزی !! " با سر حرفم را تائید کرد و من در ادامه گفتم : " اگر خود را با یکی از این  نشانه ها معرفی کرده بود مطمئنا دار و دسته ی آن طیف اینجا را روی سرشان گذاشته بودند ولی با این تعریفی که از خود داده بود جایگاه تنهائی خود را مشخص کرده بود ، اگر به او لقب خارجی نداده اند و گذاشته اند مراسم غریبانه اش در آرامش برگزار بشود جای شکر دارد !! "

 

 

در تصویر یکی از نقاشان شهر را می بینید که در گوشه ی خالی مسجد ، از ابتدای مراسم پرتزه ای از این استاد را می کشید و با ختم مجلس تمام کرد ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد